لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ تهران ۱۵:۰۰

ساتراپی: زیر چادر خودم را بدبخت حس می کردم


فيلم پرسپوليس ساخته مرجان ساتراپی و ونسان پارونو از دو هفته پيش در شهرهای مختلف آلمان به نمايش عمومی درآمده است.


استقبال از انيميشن سياه و سفيد مرجان ساتراپی در آلمان چشمگير بود. تنها در نخستين آخر هفته (شنبه و يکشنبه) نمايش این فیلم، ۲۶ هزار و ۲۷۶ نفر به تماشای آن رفتند و تقريبأ اکثر روزنامه ها و رسانه های آلمان در باره اين فيلم نوشتند و با مرجان ساتراپی به گفت وگو نشستند.


همانگونه که در نسخه فرانسوی فیلم «پرسپولیس»، بازيگران معروف فرانسوی از جمله کاترين دونوو و چيارا ماسترويانی به جای شخصيت های داستان حرف زده بودند؛ در نسخه آلمانی آن نيز بازيگران و هنرمندان مطرح آلمانی از جمله ياسمين طباطبايی، بازيگر ايرانی – آلمانی به جای پرسوناژهای آن حرف می زنند.


ياسمين طباطبايی که در اين فيلم شخصيت اصلی آن را دوبله کرده، معتقد است: « موفقيت پرسپوليس از آن روست که ساتراپی در زمانه ای که با اظهارات احمدی نژاد، ايران بار ديگر چهره منفی ای پيدا کرده، نگاهی انسانی به ايرانيان دارد که پيش از اين نادر بود.»


پرسپوليس علاوه بر به دست آوردن جايزه ويژه هيئت داوران شصتمين دوره جشنواره کن و نمايندگی فرانسه در بخش فيلم های غيرانگليسی زبان اسکار، از طرف آکادمی فيلم اروپا نامزد دريافت جايزه بهترين فيلم سال نیز شده است.


مراسم اهدای جوايز بهترين های سينمای اروپا قرار است اول دسامبر در برلين برگزار شود.


نمايش فیلم پرسپوليس در فرانسه تاکنون بيش از يک ميليون و سيصد هزار تماشاگر داشته و يک ميليون نسخه از اين فيلم نیز در سطح جهان فروش رفته است.


  • «پرسپولیس کنايه ای است به اين که ايران، فراتر از جمهوری اسلامی است.»
مرجان ساتراپی

ولت آنلاين، سايت روزنامه دی ولت، چاپ آلمان اخيرا به مناسبت آغاز نمايش اين فيلم در آلمان، با مرجان ساتراپی گفت وگويی داشته است که متن آن را می خوانيد.


ولت آنلاين: مرجان کوچولو، قهرمان پرسپوليس، در فيلم با وقوع انقلاب اسلامی شديدا به شوق آمده بود و لذت می برد؛ موضوعی که اين روزها از آن چيزی نمی شنويم...


مرجان ساتراپی: درست است. برای خيلی از بچه ها اين طور بود. خيابان ها مملو از جمعيتی بود که اين طرف و آن طرف می رفتند؛ با خود اعلاميه می بردند، مخفی کاری می کردند، همه با هم بحث می کردند. يک جنبش توده ای بود. باور استوار مردم به یک هدف، شورانگيز و مهيج بود. به ويژه زنان که در زير چادرهای خود اسلحه حمل می کردند.


آن زمان اين ها همه، ماجراجويی های جالبی برای بچه ها به حساب می آمد. ما تفنگ بازی می کرديم. تعقيب و گريز و دستگيری بازی می کرديم و والدين خود را می ترسانديم.


در دنيای آنها شاه هم نقش کاملاً ويژه ای ايفا می کرد...



من در مدرسه، شاه را به عنوان حاکمی شجاع و نجيب زاده شناختم؛ با گذشته ای افسانه ای و اسبی آذين شده. ناگهان فهميدم که او يک ديکتاتور واقعی است. نمونه ای از ديکتاتورهای دهه هفتاد که از سوی آمريکا حمايت می شدند؛ با فشارهای بی رحمانه شان بر اپوزيسيون، کاملاً مثل پينوشه يا پاپادوپولوس و همه ديکتاتورهای ديگر. من می بايست واقعا در مدرسه مواظب حرف زدنم در مورد شاه می بودم و گرنه خيلی راحت برای والدينم مشکل ايجاد می شد.


در آلمان، شاه و خانواده اش مدت ها موضوع مطبوعات زرد و جنجالی بودند. ثريا و فرح ديبا آن زمان ها کسانی چون پرنسس دايانای امروز بودند. اين جنبه های درخشان در ايران وجود نداشت؟


تنها وقتی تاريخ را به شکل کاملاً جديدی می آرائيم اين طور است. از اين نظر پرسپوليس به پيچيدگی تاريخ مدرن ايران مربوط می شود. از آن جا که تمام مسائلی که پس از حکومت شاه اتفاق افتاد بسيار ناگوار بود، به همين خاطر خيلی ها از دوران شاه به خوبی ياد می کنند.


فرح ديبا خيلی کارها برای هنر انجام داد. خيلی چيزها را نجات داد که در واقع می بايست نابود می شدند. ثريا هم همين چهره زيبای زن افسانه ای را داشت که به دليل ناتوانی در داشتن فرزند از سوی مردی که دوستش داشت طرد شد.


طبيعی است که اين ها به عنوان سرنوشت شخصی، انسان را متاثر می کنند اما هر کسی می داند که خود رژيم با زندان های مخوف و ماموران شکنجه اش چهره ديگری داشت تا افسانه.


چرا والدينتان شما را به جايی دور، به اتريش فرستادند؟ جايی که به شما خيلی سخت گذشت...


آن ها برای همراهی من مشکل خيلی از ايرانی ها را داشتند. والدين من شغل خوبی داشتند و جزو اقشار متوسط محسوب می شدند. در بهترين حالت در وين می توانستند راننده تاکسی شوند. از سوی ديگر پس از انقلاب پول ما ارزش خود را از دست داد. آن ها به سرزمين خود هم دلبسته بودند.


من احساس نمی کردم که از سوی پدر و مادرم به اتريش رانده شده ام. آن ها زندگی من را نجات دادند. در مدرسه، گرفتاری های زيادی داشتم که ديگر دردسرساز شده بود. مشکل در وين اين بود که بالاخره به عنوان يک دختر جوان وقتی بعد از ظهر به خانه می آمدم آغوش مادرم را کم داشتم.


در قسمتی از پرسپوليس به مصدق، نخست وزيری که در سال ۱۹۵۳ توسط سیا سقوط کرد؛ چهره ای نمادين داده می شود. آيا به راستی اين لحظه ای تاريخی و تعيين کننده بود؟


اين واقعاً داستان غم انگيزی است. مصدق می خواست نفت ما را که سال ها در دست بريتانيا و کشورهای خارجی بود، ملی کند. در آن زمان در تمام منطقه چنين طرح هایی برای دموکراتیزه کردن وجود داشت.



داستان های مصور همواره قلمرو ابرقهرمان ها بوده است.


مرجان ساتراپی


دولتی کردن کانال سوئز نيز شامل همين مورد می شود. اگر اجازه می دادند که آن روند در ايران ادامه يابد، هرگز با يک انقلاب اسلامی مواجه نمی شديم.


پس شما به تلاش هايی که غرب به منظور دمکراتيزه کردن منطقه صورت می دهد باور نداريد.


بهترين دوست آمريکايی ها در منطقه، عربستان سعودی است. آيا در آن جا دمکراسی حاکم است؟ وقتی گفته می شود «ما قوی ترين هستيم و می خواهيم به شما حمله کنيم» می توانم بپذيرم و بگويم بفرمائيد! اما لطفاً خواهش می کنم من را از چنين ياوه سرايی معاف کنيد!


چرا عنوان «پرسپوليس» را برای فيلم انتخاب کرديد؟


کنايه ای است به اين که ايران فراتر از جمهوری اسلامی است که امروز همه به آن خيره شده اند. به علاوه تقريباً در همه جا اين عنوان فهميده می شود.


چطور به اين فکر افتاديد که از داستان مصور به عنوان محملی برای بيان چنين داستان پيچيده ای استفاده کنيد؟


وقتی برای اولين بار در سال ۱۹۹۴ از ايران به فرانسه آمدم داستان های مصور «آرت اشپيگلمن» به نام «موش» به دستم افتاد که سرگذشت پدرش در اردوگاه مرگ آشويتس و پس از آن را حکايت می کرد.


در واقع داستان های مصور همواره قلمرو ابرقهرمان ها بوده است. در چنين فضايی با يک چرخش می توانی پرواز کنی و آواز سردهی. در يک حکومت ديکتاتوری هم چنين است. همين طور وقتی که پيرامونت آشوب کامل حاکم است؛ اما باز هم زندگی ادامه می يابد.


در پرسپوليس راه و روش های بسياری که جوانان در ايران برای «زنده ماندن» به کار می بندند ديده می شود...


اين ديگر مثل قضيه آدم و حوا است. خداوند به آن ها گفت اجازه داريد هر کاری که می خواهيد بکنيد فقط اين سيب را نخوريد. طبعا نخستين کاری که آن ها انجام می دهند همين چيدن سيب از درخت است!


به عنوان مثال من و ديگر دوستان دخترم آن زمان مشروب دوست نداشتيم اما در تهران مشروب ممنوع بود. به همين خاطر جشن های ما صحنه ميگساری می شد. اوه که حالم چه بد می شد!


يکی از قسمت های جالب فيلم مربوط به زن مؤمن همسايه می شود که در مورد حجاب اجباری می گويد: اين اسلام نيست! آيا اين اشاره ای است به بهای سياسی کردن مذهب؟


بنيادگرايان هميشه پر «های و هوی» تر از بقيه هستند. تفاوتی هم نمی کند آن ها را کجا ببينی. برای من اصلأ فرقی نمی کند که زنی روسری بر سر خود بکشد. اگر به نظر خودش بايد روسری سر کند، خوب بکند؛ تا وقتی که من را مجبور نکرده که بر اساس نظر او عمل کنم برای من واقعاً فرقی ندارد.


وقتی من را مجبور می کردند که چادر سرم کنم خودم را واقعا بدبخت حس می کردم. آن زمان خيلی از ايرانی ها وقيح شده بودند. من هم خيلی از توهمات خود را از دست دادم.


با تمام اين احوال، خوشبختانه ايده آليست باقی ماندم وگرنه بعيد نبود بتوانم گلوله ای در مغزم خالی کنم!


XS
SM
MD
LG