لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ تهران ۱۴:۲۸

منصور حیات غیبی، عضو هیات مدیره سندیکای کارکنان شرکت واحد اتوبوسرانی، چند ساعت بعد از آزادی در آستانه تحویل سال نو، باردیگر دستگیر شد


(rm) صدا | [ 3:05 mins ]
قوه قضائیه جمهوری اسلامی در اقدامی کم سابقه همه اعضای بازداشت شده سندیکای شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه به غیر از منصور اصانلو رئیس سندیکا را آزاد کرد. اما منصور حیات غیبی ساعتی پیش از تحویل سال توسط ماموران اطلاعاتی و امنیتی دوباره دستگیر و روانه زندان شد. فاطمه حیات غیبی دختر هشت ساله منصور حیات غیبی که هنگام دستگیری پدرش همراه وی بود، در مصاحبه با رادیو فردا می گوید: موقعی که بابام آزاد شد بقدری خوشحال شده بودم که به همه تلفن می کردم و این خبر را می دادم. وی در مورد دستگیری دوباره پدرش می گوید دو مامور با لباس شخصی با یک ماشین آمدند بابام را صدا کردند. حالم خیلی بد شد چون فقط چند ساعت بود که بابا آمده بود. بقدری حال بدی داشتم اصلا نمی توانستم تحمل کنم. در آستانه سال نو، دستگاه قضائی جمهوری اسلامی در اقدامی کم سابقه همه اعضای بازداشت شده سندیکای شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه را بغیر از منصور اصانلو رئیس سندیکا آزاد کرد. اما خوشحالی خانواده منصور حیات غیبی عضو سندیکا ساعاتی بیش بطول نیانجامید و حیات غیبی ساعتی پیش از تحویل سال توسط ماموران اطلاعاتی و امنیتی دوباره دستگیر و روانه زندان شد. فاطمه حیات غیبی دختر هشت ساله منصور حیات غیبی که هنگام دستگیری پدرش همراه وی بود در پاسخ به پرسش مسعود ملک در مصاحبه با رادیو فردا می گوید: فاطمه حیات غیبی: موقعی که بابام آزاد شد هرچی چیز بد بود و یا خوب بود برایش تعریف کردم. هر اتفاقی که افتاد برایش تعریف کردم. خیلی خوشحال شده بودم بابام آمده بود. بقدری خوشحال شده بودم که به همه تلفن می کردم و این خبر را می دادم. یعنی مهمان هم آمده بود خوشحالی خودم را بهشان می گفتم. می گفتم چقدر خوشحالم. مسعود ملک (رادیو فردا): بابات چی گفتند به تو؟ مطمئنا بابا هم خیلی خوشحال بودند. بابا چی تعریف کردند برای تو؟ فاطمه حیات غیبی: بابام می گفت که توی زندان مثلا چه اتفاق هایی می افتاد. چه چیزهایی می دانست. اینها را می گفت. م.م: روز عید که بابا را دوباره دستگیر کردند می توانی بگویی چه اتفاقی افتاد؟ فاطمه حیات غیبی: با پدرم رفته بودیم آرایشگاه که دو مامور با لباس شخصی با یک ماشین آمدند بابام را صدا کردند از آرایشگاه. گفتند بیا برویم دو ساعت می خواهیم باهات حرف بزنیم. بعد من آمدم سوار بشوم نگذاشتند. گفتند تو برو خانه اگر بلدی. رفتم خانه. بعد او را سوار ماشین کردند بردند. اما من فکر می کردم فقط می خواستند حرف بزنند. نمی دانستم می خواستند ببرندش زندان اوین. م.م: بهت نگفتند که بابا را برای چی دارند می برند؟ فاطمه حیات غیبی: نه اصلا هیچی نگفتند. م.م: نگفتند که کجا می برند بابا را؟ فاطمه حیات غیبی: نه. نه. فقط گفتند که سوار ماشین نشو. برو خانه. ما بابات را می بریم نیم ساعت باهاش حرف بزنیم. فقط این را بهم گفتند. م.م: و تو دیگر از آنروز هیچ از بابا خبری نداری؟ فاطمه حیات غیبی: نه. م.م: خب می توانی بگویی آن موقع که بابا را سوار ماشین کردند بردند، تو که توی راه داشتی می آمدی خانه به چی فکر می کردی؟ فاطمه حیات غیبی: حالم بد شده بود دیگر. چون یک روز که نه چند ساعت بود که بابا آمده بود. بقدری حال بدی داشتم اصلا نمی توانستم تحمل کنم. به خانه که رسیدم صورتم کبود شده بود. از بس که گریه کرده بودم. م.م: الان حالت چطور است؟ فاطمه حیات غیبی: الان که بدون پدر می گذرانیم زیاد حالم خوب نیست. دوست داشتم که بابام خانه بود اما حیف که او را بردند.
XS
SM
MD
LG