خاطراتی از ابراهیم نبوی، ماشاءالله آجودانی، علیرضا نوریزاده، فرخ نگهدار، رضا قاسمی و اسماعیل نوریعلا از روزها و هفتههای پیش و پس از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
ابراهیم نبوی، طنزپرداز، بروکسل:
«در زمان پیش از انقلاب آن چیزی که مربوط به حوزه آزادی بود، مثل آزادی اجتماعی، وجود داشت. جامعه افراد را محدود نمیکرد. دولت هم به حوزه وسیعی از آزادیهای فردی کاری نداشت.
اما ما به دنبال آن بودیم که به آزادی سیاسی برسیم. و هیچ کدام از آن آزادیهای فردی، شخصی و اجتماعی را نمیدیدیم. فقط آزادی سیاسی برایمان تبدیل به همه چیز شده بود.
بعد برای این که به آن آزادی سیاسی برسیم هم آزادیهای فردیمان را از دست دادیم و هم آزادی سیاسی به دست نیاوردیم. و الان داریم تلاش میکنیم که اگر بتوانیم جامعه را به سمت اصلاحات هل بدهیم، یواش یواش سی سال بعد به آنجایی میرسیم که چهل سال پیش بودیم!
معمولا گفته میشود که هر انقلاب فرزندان خودش را میبلعد! انقلاب ایران نه تنها فرزندان خودش بلکه نوه رهبرش را هم میخورد.
در ایران، انقلاب باعث شد که دهها زندانی سیاسی آزاد شوند. بعد آنها دو گروه شدند: یا زندانبان شدند یا توسط هم سلولیهای قبلیشان اعدام شدند.
شعار انقلاب «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» بود . آزادی به خاطر استقلال، و جمهوری به خاطر اسلامیت از بین رفت. انقلاب ایران اسلام را به تمام دنیا صادر کرد. فقط ملت خودمان بیدین ماند.
اعضای شورای انقلاب در سال ۱۳۵۷ افرادی بودند که امروز، در سال ۱۳۸۷ صلاحیت عضویت در شورای محلشان را ندارند. مردم برای بیرون کردن کسانی که وابسته به خارج بودند کسان دیگری را از خارج از ایران وارد کردند و حکومت را دست آنها دادند. بعدا انقلابیونی که سالها در ایران بودند از ترس انقلاب به خارج فرار کردند.
انقلاب برای اثبات حقانیت خود از رفراندم و انتخابات استفاده کرد. پس از آنکه حقانیت خود را ثابت کرد هم جلو رفراندم را گرفت و هم جلو انتخابات آزاد را!
رهبران انقلاب هزاران جوان سی ساله بودند. آنها بعد از ۲۰ سال فهمیدند که اشتباه کردهاند. بنابر این وقتی ۵۰ سالشان شد و خواستند عاقلانه رفتار کنند دوباره گروهی جوان ۳۰ ساله سر و کلهشان پیدا شد تا آنها بیایند دوباره سر کار و دوباره ۲۰ سال بعد به اشتباهشان پی ببرند.
انقلاب ایران جزء انقلابهایی بود که کمترین خشونت را در پیش از پیروزی در آن شاهد بودیم. به همین دلیل هم انقلابیون سعی کردند بعد از پیروزی انقلاب این کمبود را جبران کنند.
مهمترین حامی انقلاب فقرا بودند. به همین دلیل هم انقلاب سعی کرد به خاطر حفظ خودش، فقرای جدیدی تولید کند. انقلاب ایران قطعا توسط خداوند حمایت میشود وگرنه با این همه «حماقت و بلاهت» تا به حال صد بار باید ازبین رفته باشد. کسانی که سی سال است در شرایط انقلاب زندگی میکنند از آن متنفرند و کسانی که سی سال است از آن دورند گاهی از آن دفاع میکنند. اما بزرگترین نتیجه انقلاب ایران این بود که مردم فهمیدند انقلاب کردن چقدر کار غلطی است.»
ماشاءالله آجودانی، مورخ و نویسنده کتاب مشروطه ایرانی، لندن:
«در آن روزها، یک روز من در حال رفتن به سمت میدان فوزیه سابق بودم. مملکت شلوغ بود. من از سمت راست خیابان در حال گذر بودم و عدهای، قریب به سی یا چهل نفر، در سمت چپ خیابان و در مسیر برعکس من در حال شعار دادن بودند که «ایران را سراسر سیاهکل خواهیم کرد»
من، همان طور که گفتم، در سمت راست خیابان بودم و با یکی از شاگرانم قدم زنان به سمت میدان فوزیه میرفتیم تا تاکسی بگیریم و بعد به سمت خانه برویم. غروب بود. در همان موقع به یکباره هادی غفاری جلو من ظاهر شد و ناگهان از زیر عبایش یک کلاشینکف درآورد و به طرف من نشانه گرفت و پرسید: با چی ایران را سراسر سیاهکل خواهید کرد؟
این نکته را هم بگویم که من در دوران شاه سابق زندان بودم. در همان روزها هم هادی غفاری زندان بود و احتمالا او قیافه مرا از زمان زندان به یاد داشت.
احتمال میدهم که نزد خودش فکر میکرد شاید من از رهبران این گروه معترض هستم. بلافاصله به این فکر افتادم که باید به طریقی این مسلسل را گرفت و مانع هر گونه اقدام خشنش شد. من خوب میدانستم این آدم فرد بسیار عصبانی مزاجی است و واقعا ممکن است کاری بکند.
در آن واحد و در همان لحظه به فکر تمهیدی افتادم. جلویش ایستادم و محکم جواب دادم: همین اسلحهای که در دست توست را از تو میگیریم و با آن ایران را سراسر سیاهکل خواهیم کرد. راستش را بخواهید اصلا من نه اهل سیاهکل کردن ایران بودم نه با آن جماعت ارتباطی داشتم. اما تصورکردم این روش تنها کاری است که میتواند مرا از آن شرایط بغرنج برهاند. حرفم گرفت. آن هم با آن حدت و تندی که گفتم. او اسلحه را کشید زیر عبایش و جواب داد: حیف که امام حکم جهاد نداده است. بروید خانههایتان. و راهش را گرفت و رفت پی کارش و من هم از آن مخمصه جان سالم به در بردم.»
علیرضا نوریزاده، روزنامهنگار و تحلیلگر سیاسی، لندن:
«خاطرهای که تصور میکنم تا پایان عمرم از یاد نخواهم برد خاطرهای است که مربوط میشود به شب سوم پس از پیروزی انقلاب؛ که در آن زمان برای اولین بار در عمرم کشته شدن و مرگ انسانهایی را از نزدیک دیدم.
پیش از آن، در طول انقلاب، افرادی را که تیر خورده بودند دیده بودم. حتی یک نفر را که روی بام روزنامه اطلاعات تیر خورده و به قتل رسید دیده بودم. اما هیچ گاه پیش نیامده بود که کسی را در برابرم بکشند.
شب سوم بعد از پیروزی انقلاب بود. من معمولا صبح به روزنامه میرفتم و بعد هم سری به مدرسه علوی و رفاه میزدم و از منابعی که داشتم اطلاعات میگرفتم. در طول روزهایی که آقای خمینی بازگشته بودند، یعنی در همان دو سه روز قبل از اینکه دولت مستقر شود و به نخست وزیری برود.
به هر حال ساعت شش که هوا بسیار هم سرد بود به خانه رفتم. ساعت هشت حجتالاسلام سید هادی خسروشاهی، یا همان علامه خسرو شاهی امروز، به من زنگ زد و گفت امشب مثل این که قرار است خبرهایی باشد خودت را برسان.
وقتی به مدرسه علوی رسیدم دیدم آقای خلخالی عدهای را جمع کرده و توی اتاقی زیر تختهای نشانده است که روی تخته نوشته شده بود «و لکم فی القصاص حیات یا اولی الالباب». و اینها اغلب با دستهای بسته مینشستند پشت به آن تخته و از آنها عکس میگرفتند بعد هم محاکماتی، که اصلا محاکمه نبود. از آنها میپرسیدند: اسم، شهرت و شغل. و بعد آقای خلخالی میگفتند: «مفسد فی الارض» و حکم را صادر میکردند.
نزدیک ساعت ده و نیم یازده بود. آقای خلخالی یک لیست ۲۴ نفره را برداشت و برد پیش آیتالله خمینی که در ساختمانی مابین مدرسه علوی و مدرسه رفاه مستقر بود. دکتر ابراهیم یزدی بر خلاف این صحبتهایی که پشت سرش میکنند آن شب خیلی سعی کرد که اعدامی صورت نگیرد. او بر این باور بود که اگر هم قرار است اعدامی صورت بگیرد به خاطر ابعاد بینالمللی آن بهتر است محاکمه آن علنی باشد و وکیل مدافع باشد.
مهندس بازرگان هم بشدت با هر گونه اعدام و محاکمه انقلابی به کلی مخالف بود. به هر حال لیست را که نزد آیتالله خمینی بردند مهندس بازرگان که خبردار شد سعی کرد آقای خمینی را متقاعد کند که جلو این کار را بگیرد.
بجز مهندس بازرگان و دکتر یزدی گویا آقای بنیصدر هم مداخله کرد و در نهایت موفق شدند این لیست ۲۴ نفره را به چهار نفر تقلیل دهند. آقای خمینی دور اسم چهار نفر را خط کشید که عبارت بودند از تیمسار ناجی، فرماندار نظامی اصفهان، ارتشبد نصیری، رئیس ساواک، سرلشکر خسرودار فرمانده هوانیروز، و سپهبد مهدی رحیمی، که فرمانده نظامی تهران بود.
گویا تیمسار رحیمی به خاطر اینکه حاضر نشد به افراد پلیس بگوید که تقسیم بشوند مورد اهانت و اعتراض دکتر یزدی در آن مصاحبه معروف، که بنده هم آنجا بودم، قرار گرفت. به هر حال حکم این چهار نفر را تایید کردند.
در حالی که برف سنگینی روی زمین نشسته بود این افراد را بردند روی پشت بام. عدهای از خانواده شهدا، خانواده کسانی که در زمان شاه اعدام شده بودند، هم آنجا بودند. از جمله خانواده رضاییها هم بودند که پدر رضاییها را آوردند و به دستش مسلسل دادند که گلوله بزند به تیمسار نصیری. و او همین جور به نصیری نگاه کرد و بعد گریه کرد و مسلسل را پس داد و گفت من نمیتوانم آدم بکشم.
بعد عدهای آمدند که چون دور صورتشان چفیه زده بودند گفتند که اینها فلسطینی هستند. در حالی که این گونه نبود و چند تا از بچههایی بودند که بعدها جذب سپاه شدند. همین طور هم یک افسر ارتش بود که در آن زمان جزو محافظان آیتالله خمینی شده بود.
برای ثبت در تاریخ باید بگویم رفتاری که تیسمار رحیمی و تیمسار خسرو دار در برابر جوخه اعدام داشتند رفتاری بسیار شجاعانه بود. تیمسار رحیمی سلام نظامی داد و «جاوید شاه» گفت و همچنین «پاینده ایران». و تیمسار خسرودار گفت چون من در اینجا ارشد هستم خودش حکم تیر خودش را به خودش صادر کرد. هیچ کدام اجازه ندادند چشمهایشان را ببندند.
نصیری که در یک حال غریبی بود، چون قبل از این اتفاق در زمان دستگیری در زندان جمشیدیه او را به دار زده بودند و طناب پاره شده بود و چهرهاش زخمی بود و صدایش هم در نمیآمد اصلا که انگار در این دنیا نبود.
تیسمار ناجی هم بسیار افسرده و اندوهگین بود و میگریست. ولی به هر حال رحیمی بسیار دلاورانه جان داد؛ به گونهای که بعدها آیتالله خمینی از او به عنوان یک نمونه یاد میکرد و میگفت که اگر قرار است کسی بمیرد حداقل مثل او شجاعانه بمیرد.
تیراندازی کردند و کسی که صورتش را پوشانده بود به آنها تیر خلاص زد. ساعت نزدیک چهار صبح بود که گفتند آقا آمد. او آمد روی پشت بام و به جنازههایی که روی برف بیجان و با بدنهای پر از گلوله افتاده بودند نگاه کرد.
بعد از آن آمبولانسی آمد و قرار شد اجساد را به پزشکی قانونی منتقل کنند. من در همان فاصلهای که متوجه وقوع اعدام شده بودم زنگ زدم به عکاسی که همیشه در روزنامه اطلاعات با من بود. او آمد و ما تنها کسانی در آنجا بودیم که از آن واقعه عکس گرفتیم و همراه با جنازهها به پزشکی قانونی رفتیم.
ساعت نزدیک شش بود که من به خانه برگشتم و دقایق طولانی زیر دوش آب داغ ایستادم. و بعد به همسرم گفتم: من ننگ روزگار را از تنم شستم. امروز نشان داد که این انقلاب انقلاب خون و خشونت است.
صبح جمعه بود که به روزنامه اطلاعات رفتم. به آقای صالحیان زنگ زدم و گفتم که شرح ماجرا و عکسها را دارم و میخواهم یک شماره مخصوص در این مورد در بیاورم. ایشان موافقت کردند و ما اولین روزنامهای بودیم که تا ظهر روز جمعه که هیچ روزنامهای هم چاپ نمیشد شرح اعدام این افراد را در چهار صفحه همراه باعکس منتشر کردیم. بسیاری شوکه شدند. خیلیها این اتفاقات را باور نداشتند.»
فرخ نگهدار، چهره شاخص فدائیان خلق در روزهای آغاز انقلاب، لندن:
«آن روزها تمام دوستان ما از سازمان چریکهای فدائیان خلق بودند؛ عظیمترین نیروی غیرمذهبی و سکولار جامعه که امیدهای بسیاری به سمت این سازمان بود که چه میکند یا چه نمیکند و در واقع متشکلترین نیروهای پس از انقلاب بودند.
یادم میآید که یک روز در محل ستاد فدائیان خلق جمع بودیم. اول انقلاب بود و تازه آقای بازرگان ماه اول نخست وزیری خود را از سر میگذراند. رفقای ما در این فکر بودند که حالا با این حکومت تازه چه باید بکنند. من در آن زمان اعتبار خوبی در سازمان داشتم و تقریبا هر پیشنهادی مطرح میکردم با اعتماد به آن نگاه میشد.
بحثی را مطرح کردیم که آقای خمینی با آزادی ارتباط کمتری دارد ولی در رابطه با آمریکا دارای مواضع مستحکمتری است ولی آقای بازرگان که به مفهوم آزادی تمایل بیشتری دارد نسبت به آمریکا مواضع سختی ندارد. با این اوصاف باید چه موضعی اتخاذ کنیم. از آقای بازرگان بخواهیم که بیشتر لبخند به چهره داشته باشد یا از آقای خمینی؟
من آقای بازرگان را ترجیح دادم. این بحثمان که تمام شد یک نامه به نام فدائیان خلق برای آقای بازرگان نوشتم و آن نامه در دستگاه مسئولان سازمان تصویب شد و بعد نامه را فرستادیم برای آقای نخست وزیر.
فردای آن روز آقای مهدی بازرگان بسیار بشاش و خوشحال در تلویزیون حاضر شد. اما روز بعد یک جنجال بسیار بزرگ در میان رفقا و دوستان و هواداران بر پا شد که چرا سازمان به طرف بورژوازی و لیبرالها متمایل شده است.
من تقریبا از مسئولیتهایم معاف شدم و فرستاده شدم برای این که کمی بیشتر مطالعه کنم. بعد از آن بود که مشی سازمان بیشتر به جانب چپ چرخید. بعد از این که چند ماه مطالعه کردم و نبودم و بعد از آن، قضایای سفارت پیش آمد من هم به این نتیجه رسیدم که بله، مبارزه با آمریکا و سرمایه داری و ایجاد عدالت اجتماعی برای ما از آزادی اهمیت بیشتری دارد.
مدتی در همین مسیر با سازمان گام برداشتم. الان که نگاه میکنم میبینم که ایستادگی بر مواضع آزادیخواهانه آقای بازرگان برای ملت ما خیر بیشتری داشته است و اگر مفهوم آزادی پر فروغتر بود شاید جامعه ما پیشتر از این مصائب بیرون میآمد.»
رضا قاسمی، سفیر ایران در کویت در قبل از انقلاب، لندن:
«این خاطرهای که اظهار میکنم مربوط به زمانی است که من در مأموریت کویت بودم. آیتالله خمینی آمدند به کویت و در آنجا بود که مقامات کویتی مانع ورود ایشان شدند.
مقدمتا بگویم که ما در آنجا کانالهای تلویزیونی ایران را میدیدیم و از هیجان و غلیان و مردم و شور انقلابی که ایران را فراگرفته بود خبر داشتیم. وقتی که پادشاه آن سخنرانی معروف را کردند و خطاب به مردم گفتند که «ما صدای انقلاب شما را شنیدیم» و برای اولین بار لفظ انقلاب بر زبان بالاترین مقام مملکت جاری شد واضح بود که کار کشور تمام شده است.
به هر حال روزهای پر تلاطمی بود و من هم مثل همه مأمورین رده بالای دولتی از سرنوشت خودم و خانوادهام بیمناک بودم. بیماری شدید همسرم از یک سو و اوضاع و احوال کشور و تاریک بودن سرنوشت حکومت از سوی دیگر ، حال و روز مناسبی برایمان باقی نگذاشته بود. از همه مهمتر رنگ عوض کردن بعضی از همکارانم در کویت که یک مرتبه عوض شده بودند و انقلابی شده بودند.
در همان گیر و دار روزی که آیتالله خمینی از عراق به سمت کویت حرکت کردند، یعنی روز ۱۳ مهرماه ۱۳۵۷، مأمورین امنیتی سفارت به من اطلاع دادند و من وقتی به بغداد و به سفیرمان در بغداد تلفن زدم مطمئن شدم که خبر ورود ایشان به کویت درست است. موضوع را به تهران منعکس کردم تا اگر کاری هست به ما بگویند تا انجام بدهیم. چون اگر گزارش نمیدادیم قطعا مسئول بودیم. اگر چه این مراتب از سوی سفارت ما در بغداد قبل از ما گزارش شده بود.
به هر حال ایشان آمدند به مرز کویت و در مرز کویت مأمورین کویتی مانع ورودشان شدند و دلیلشان هم این بود که ویزای ایشان به نام روحالله موسوی بود و ذکری از نام خمینی در این ویزا نشده بود. و ویزای ایشان را سید عباس نامی که در کویت به کار تجارت مشغول بودند ولی در لباس روحانیت هم بودند و بعد از آن توسط مسئولین کویتی بیرون شدند گرفته بود.
آیتالله خمینی آمدند به اتفاق ۱۴ یا ۱۵ نفر همراه. که گویا آقای بنیصدر، قطبزاده و یزدی و آقایی به نام فردوس، که بعدا نماینده مجلس شد، هم جزء همراهان ایشان بودند.
مأمورین کویتی هم بنا به ملاحظات خودشان مانع از ورود ایشان شدند و ایشان با وجود این که گفتند مدت کوتاهی در کویت خواهند ماند و خواهند رفت و گویا قصدشان هم این بود که به سوریه بروند و آنجا را پایگاه مبارزاتشان کنند. اما باز هم مأمورین به بهانه اینکه ویزا به نام دیگری صادر شده است مانع ورودشان شدند.
علت ترک عراق از سوی ایشان هم این بود که ایران و عراق در آن زمان بعد از توافقات انجام شده در ماه عسل سیاسی خود به سر میبردند و روابطشان بهبود پیدا کرده بود. در آن زمان از سوی مقامات عراقی به ایشان اخطار شده بود که دیگر نمیتوانند از عراق به عنوان یک پایگاه برای حمله به دولت ایران استفاده کنند. و ایشان هم دیده بودند که محدودیتهایی هست و امکانات سابق وجود ندارد عراق را ترک کردند.
به هر حال آیتالله خمینی ناچار شدند به عراق برگردند و روز بعد، یعنی روز ۱۴ مهرماه، به سوی پاریس پرواز کنند. چندی بعد که عدهای از کویت هواپیمای چارتر گرفتند تا برای عرض تبریکات پیش ایشان بروند، در آنجا صحبتی کردند که این صحبت برای من به منزله یک هشدار بود: که بله، وقتی ما به کویت آمدیم و مقامات کویتی مانع ورود ما شدند. این را از چشم مقامات کویتی نمیبینیم و این را از مقامات رژیم ستمشاهی میدانیم.
بنده خیلی تعجب کردم؛ برای اینکه هیچ کدام از اعضای سفارت، و بخصوص من، به هیچ وجه من الوجوه در این امر دخالتی نکردیم و هیچ اقدامی نکرده بودیم. کما اینکه وقتی من مراتب ورود ایشان را به وزارت امور خارجه در ایران تلگراف زدم و کسب تکلیف کردم گویا در آن روزهای شلوغی، وزیر امور خارجه در ایران نبوده است و معاون ایشان، مرحوم ظللی، هم مقداری دستپاچه شده و گزارش ما را به موقع منعکس نکرده بودند.
دیرتر برای ما تلگرافی رسید که بروید به مقامات کویتی بگویید که ایشان آدم آزادی است و هر جا دلشان بخواهد میتوانند بروند و زندگی کنند و بخاطر ما مانع کار ایشان نشوند.
البته خودشان هر ملاحظاتی دارند دیگر به خودشان مربوط است اما نخواهند بخاطر مراعات ما مانع ورود ایشان بشوند. که البته این تلگراف دیر رسید و ایشان رفته بودند. اگرچه هنوز به پاریس پرواز نکرده بودند.
من هم رفتم و با وزیر داخله وقت دولت کویت صحبت کردم و گفتم دستوری به این مضمون به من ابلاغ شده است و شما میتوانید اگر میخواهید او را بپذیرید. او گفت که ما به اندازه کافی از سوی روحانیون شیعه در کویت گرفتاری داریم و نمیخواهیم به آن گرفتاریها اضافه کنیم. مضافا اینکه ایشان به تعارف گفتند که «هر که دشمن شاه ایران باشد دشمن ما هم هست».
اسماعیل نوریعلا، نویسنده، دنور آمریکا:
«من سی سال پیش، وقتی که انقلاب ایران رخ داد، دانشجویی در لندن بودم و در ایران سکونت نداشتم که آن روزهای پر التهاب انقلابی را از نزدیک درک کنم.
در آغاز تابستان، وقتی که دانشگاه لندن تعطیل شد و سال تحصیلی به پایان رسید، یعنی در اواخر خردادماه، برای اولین بار بعد از انقلاب به ایران رفتم.
تجربهای که من از آن روزها در ذهنم به صورت زنده و روشن باقی مانده است مربوط میشود به همان روزهای اولی که به ایران رفتم. از خانه بیرون زدم و به خیابان شاه رضای سابق، روبهروی سینما کیانا، رفتم تا اوضاع و احوال را بررسی کنم.
همان طور که ایستاده بودم و مردم را نگاه میکردم دیدم که بر فراز آسمان چندین جت ارتشی نیروی هوایی در حال گذر از آسمان تهرانند. و با کمال حیرت دیدم که مردم ایستادهاند و سرشان را به طرف آسمان گرفتهاند و برای هواپیماهایی که در حال گذر بودند کف میزنند.
این صحنه مرا خیلی تکان داد و احساس کردم که شاهد مردمی هستم که پس از سالها جدا پنداشتن خودشان از حاکمیت، حالا احساس میکنند که این حاکمیت از آن خودشان است. این هواپیماها مال آنهاست و به خاطر آنهاست که دارند پرواز میکنند.
برای من این صحنه صحنه نمادینی شد از ملتی که دست به انقلاب زدند. اما متأسفانه توهمات از بین رفت و معلوم شد که چه کلاه گشادی بر سر مردم ایران رفته است.»
ابراهیم نبوی، طنزپرداز، بروکسل:
«در زمان پیش از انقلاب آن چیزی که مربوط به حوزه آزادی بود، مثل آزادی اجتماعی، وجود داشت. جامعه افراد را محدود نمیکرد. دولت هم به حوزه وسیعی از آزادیهای فردی کاری نداشت.
اما ما به دنبال آن بودیم که به آزادی سیاسی برسیم. و هیچ کدام از آن آزادیهای فردی، شخصی و اجتماعی را نمیدیدیم. فقط آزادی سیاسی برایمان تبدیل به همه چیز شده بود.
بعد برای این که به آن آزادی سیاسی برسیم هم آزادیهای فردیمان را از دست دادیم و هم آزادی سیاسی به دست نیاوردیم. و الان داریم تلاش میکنیم که اگر بتوانیم جامعه را به سمت اصلاحات هل بدهیم، یواش یواش سی سال بعد به آنجایی میرسیم که چهل سال پیش بودیم!
معمولا گفته میشود که هر انقلاب فرزندان خودش را میبلعد! انقلاب ایران نه تنها فرزندان خودش بلکه نوه رهبرش را هم میخورد.
در ایران، انقلاب باعث شد که دهها زندانی سیاسی آزاد شوند. بعد آنها دو گروه شدند: یا زندانبان شدند یا توسط هم سلولیهای قبلیشان اعدام شدند.
شعار انقلاب «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» بود . آزادی به خاطر استقلال، و جمهوری به خاطر اسلامیت از بین رفت. انقلاب ایران اسلام را به تمام دنیا صادر کرد. فقط ملت خودمان بیدین ماند.
اعضای شورای انقلاب در سال ۱۳۵۷ افرادی بودند که امروز، در سال ۱۳۸۷ صلاحیت عضویت در شورای محلشان را ندارند. مردم برای بیرون کردن کسانی که وابسته به خارج بودند کسان دیگری را از خارج از ایران وارد کردند و حکومت را دست آنها دادند. بعدا انقلابیونی که سالها در ایران بودند از ترس انقلاب به خارج فرار کردند.
انقلاب برای اثبات حقانیت خود از رفراندم و انتخابات استفاده کرد. پس از آنکه حقانیت خود را ثابت کرد هم جلو رفراندم را گرفت و هم جلو انتخابات آزاد را!
رهبران انقلاب هزاران جوان سی ساله بودند. آنها بعد از ۲۰ سال فهمیدند که اشتباه کردهاند. بنابر این وقتی ۵۰ سالشان شد و خواستند عاقلانه رفتار کنند دوباره گروهی جوان ۳۰ ساله سر و کلهشان پیدا شد تا آنها بیایند دوباره سر کار و دوباره ۲۰ سال بعد به اشتباهشان پی ببرند.
انقلاب ایران جزء انقلابهایی بود که کمترین خشونت را در پیش از پیروزی در آن شاهد بودیم. به همین دلیل هم انقلابیون سعی کردند بعد از پیروزی انقلاب این کمبود را جبران کنند.
مهمترین حامی انقلاب فقرا بودند. به همین دلیل هم انقلاب سعی کرد به خاطر حفظ خودش، فقرای جدیدی تولید کند. انقلاب ایران قطعا توسط خداوند حمایت میشود وگرنه با این همه «حماقت و بلاهت» تا به حال صد بار باید ازبین رفته باشد. کسانی که سی سال است در شرایط انقلاب زندگی میکنند از آن متنفرند و کسانی که سی سال است از آن دورند گاهی از آن دفاع میکنند. اما بزرگترین نتیجه انقلاب ایران این بود که مردم فهمیدند انقلاب کردن چقدر کار غلطی است.»
ماشاءالله آجودانی، مورخ و نویسنده کتاب مشروطه ایرانی، لندن:
«در آن روزها، یک روز من در حال رفتن به سمت میدان فوزیه سابق بودم. مملکت شلوغ بود. من از سمت راست خیابان در حال گذر بودم و عدهای، قریب به سی یا چهل نفر، در سمت چپ خیابان و در مسیر برعکس من در حال شعار دادن بودند که «ایران را سراسر سیاهکل خواهیم کرد»
من، همان طور که گفتم، در سمت راست خیابان بودم و با یکی از شاگرانم قدم زنان به سمت میدان فوزیه میرفتیم تا تاکسی بگیریم و بعد به سمت خانه برویم. غروب بود. در همان موقع به یکباره هادی غفاری جلو من ظاهر شد و ناگهان از زیر عبایش یک کلاشینکف درآورد و به طرف من نشانه گرفت و پرسید: با چی ایران را سراسر سیاهکل خواهید کرد؟
این نکته را هم بگویم که من در دوران شاه سابق زندان بودم. در همان روزها هم هادی غفاری زندان بود و احتمالا او قیافه مرا از زمان زندان به یاد داشت.
احتمال میدهم که نزد خودش فکر میکرد شاید من از رهبران این گروه معترض هستم. بلافاصله به این فکر افتادم که باید به طریقی این مسلسل را گرفت و مانع هر گونه اقدام خشنش شد. من خوب میدانستم این آدم فرد بسیار عصبانی مزاجی است و واقعا ممکن است کاری بکند.
در آن واحد و در همان لحظه به فکر تمهیدی افتادم. جلویش ایستادم و محکم جواب دادم: همین اسلحهای که در دست توست را از تو میگیریم و با آن ایران را سراسر سیاهکل خواهیم کرد. راستش را بخواهید اصلا من نه اهل سیاهکل کردن ایران بودم نه با آن جماعت ارتباطی داشتم. اما تصورکردم این روش تنها کاری است که میتواند مرا از آن شرایط بغرنج برهاند. حرفم گرفت. آن هم با آن حدت و تندی که گفتم. او اسلحه را کشید زیر عبایش و جواب داد: حیف که امام حکم جهاد نداده است. بروید خانههایتان. و راهش را گرفت و رفت پی کارش و من هم از آن مخمصه جان سالم به در بردم.»
علیرضا نوریزاده، روزنامهنگار و تحلیلگر سیاسی، لندن:
«خاطرهای که تصور میکنم تا پایان عمرم از یاد نخواهم برد خاطرهای است که مربوط میشود به شب سوم پس از پیروزی انقلاب؛ که در آن زمان برای اولین بار در عمرم کشته شدن و مرگ انسانهایی را از نزدیک دیدم.
پیش از آن، در طول انقلاب، افرادی را که تیر خورده بودند دیده بودم. حتی یک نفر را که روی بام روزنامه اطلاعات تیر خورده و به قتل رسید دیده بودم. اما هیچ گاه پیش نیامده بود که کسی را در برابرم بکشند.
شب سوم بعد از پیروزی انقلاب بود. من معمولا صبح به روزنامه میرفتم و بعد هم سری به مدرسه علوی و رفاه میزدم و از منابعی که داشتم اطلاعات میگرفتم. در طول روزهایی که آقای خمینی بازگشته بودند، یعنی در همان دو سه روز قبل از اینکه دولت مستقر شود و به نخست وزیری برود.
به هر حال ساعت شش که هوا بسیار هم سرد بود به خانه رفتم. ساعت هشت حجتالاسلام سید هادی خسروشاهی، یا همان علامه خسرو شاهی امروز، به من زنگ زد و گفت امشب مثل این که قرار است خبرهایی باشد خودت را برسان.
وقتی به مدرسه علوی رسیدم دیدم آقای خلخالی عدهای را جمع کرده و توی اتاقی زیر تختهای نشانده است که روی تخته نوشته شده بود «و لکم فی القصاص حیات یا اولی الالباب». و اینها اغلب با دستهای بسته مینشستند پشت به آن تخته و از آنها عکس میگرفتند بعد هم محاکماتی، که اصلا محاکمه نبود. از آنها میپرسیدند: اسم، شهرت و شغل. و بعد آقای خلخالی میگفتند: «مفسد فی الارض» و حکم را صادر میکردند.
نزدیک ساعت ده و نیم یازده بود. آقای خلخالی یک لیست ۲۴ نفره را برداشت و برد پیش آیتالله خمینی که در ساختمانی مابین مدرسه علوی و مدرسه رفاه مستقر بود. دکتر ابراهیم یزدی بر خلاف این صحبتهایی که پشت سرش میکنند آن شب خیلی سعی کرد که اعدامی صورت نگیرد. او بر این باور بود که اگر هم قرار است اعدامی صورت بگیرد به خاطر ابعاد بینالمللی آن بهتر است محاکمه آن علنی باشد و وکیل مدافع باشد.
مهندس بازرگان هم بشدت با هر گونه اعدام و محاکمه انقلابی به کلی مخالف بود. به هر حال لیست را که نزد آیتالله خمینی بردند مهندس بازرگان که خبردار شد سعی کرد آقای خمینی را متقاعد کند که جلو این کار را بگیرد.
بجز مهندس بازرگان و دکتر یزدی گویا آقای بنیصدر هم مداخله کرد و در نهایت موفق شدند این لیست ۲۴ نفره را به چهار نفر تقلیل دهند. آقای خمینی دور اسم چهار نفر را خط کشید که عبارت بودند از تیمسار ناجی، فرماندار نظامی اصفهان، ارتشبد نصیری، رئیس ساواک، سرلشکر خسرودار فرمانده هوانیروز، و سپهبد مهدی رحیمی، که فرمانده نظامی تهران بود.
گویا تیمسار رحیمی به خاطر اینکه حاضر نشد به افراد پلیس بگوید که تقسیم بشوند مورد اهانت و اعتراض دکتر یزدی در آن مصاحبه معروف، که بنده هم آنجا بودم، قرار گرفت. به هر حال حکم این چهار نفر را تایید کردند.
در حالی که برف سنگینی روی زمین نشسته بود این افراد را بردند روی پشت بام. عدهای از خانواده شهدا، خانواده کسانی که در زمان شاه اعدام شده بودند، هم آنجا بودند. از جمله خانواده رضاییها هم بودند که پدر رضاییها را آوردند و به دستش مسلسل دادند که گلوله بزند به تیمسار نصیری. و او همین جور به نصیری نگاه کرد و بعد گریه کرد و مسلسل را پس داد و گفت من نمیتوانم آدم بکشم.
بعد عدهای آمدند که چون دور صورتشان چفیه زده بودند گفتند که اینها فلسطینی هستند. در حالی که این گونه نبود و چند تا از بچههایی بودند که بعدها جذب سپاه شدند. همین طور هم یک افسر ارتش بود که در آن زمان جزو محافظان آیتالله خمینی شده بود.
برای ثبت در تاریخ باید بگویم رفتاری که تیسمار رحیمی و تیمسار خسرو دار در برابر جوخه اعدام داشتند رفتاری بسیار شجاعانه بود. تیمسار رحیمی سلام نظامی داد و «جاوید شاه» گفت و همچنین «پاینده ایران». و تیمسار خسرودار گفت چون من در اینجا ارشد هستم خودش حکم تیر خودش را به خودش صادر کرد. هیچ کدام اجازه ندادند چشمهایشان را ببندند.
نصیری که در یک حال غریبی بود، چون قبل از این اتفاق در زمان دستگیری در زندان جمشیدیه او را به دار زده بودند و طناب پاره شده بود و چهرهاش زخمی بود و صدایش هم در نمیآمد اصلا که انگار در این دنیا نبود.
تیسمار ناجی هم بسیار افسرده و اندوهگین بود و میگریست. ولی به هر حال رحیمی بسیار دلاورانه جان داد؛ به گونهای که بعدها آیتالله خمینی از او به عنوان یک نمونه یاد میکرد و میگفت که اگر قرار است کسی بمیرد حداقل مثل او شجاعانه بمیرد.
تیراندازی کردند و کسی که صورتش را پوشانده بود به آنها تیر خلاص زد. ساعت نزدیک چهار صبح بود که گفتند آقا آمد. او آمد روی پشت بام و به جنازههایی که روی برف بیجان و با بدنهای پر از گلوله افتاده بودند نگاه کرد.
بعد از آن آمبولانسی آمد و قرار شد اجساد را به پزشکی قانونی منتقل کنند. من در همان فاصلهای که متوجه وقوع اعدام شده بودم زنگ زدم به عکاسی که همیشه در روزنامه اطلاعات با من بود. او آمد و ما تنها کسانی در آنجا بودیم که از آن واقعه عکس گرفتیم و همراه با جنازهها به پزشکی قانونی رفتیم.
ساعت نزدیک شش بود که من به خانه برگشتم و دقایق طولانی زیر دوش آب داغ ایستادم. و بعد به همسرم گفتم: من ننگ روزگار را از تنم شستم. امروز نشان داد که این انقلاب انقلاب خون و خشونت است.
صبح جمعه بود که به روزنامه اطلاعات رفتم. به آقای صالحیان زنگ زدم و گفتم که شرح ماجرا و عکسها را دارم و میخواهم یک شماره مخصوص در این مورد در بیاورم. ایشان موافقت کردند و ما اولین روزنامهای بودیم که تا ظهر روز جمعه که هیچ روزنامهای هم چاپ نمیشد شرح اعدام این افراد را در چهار صفحه همراه باعکس منتشر کردیم. بسیاری شوکه شدند. خیلیها این اتفاقات را باور نداشتند.»
فرخ نگهدار، چهره شاخص فدائیان خلق در روزهای آغاز انقلاب، لندن:
«آن روزها تمام دوستان ما از سازمان چریکهای فدائیان خلق بودند؛ عظیمترین نیروی غیرمذهبی و سکولار جامعه که امیدهای بسیاری به سمت این سازمان بود که چه میکند یا چه نمیکند و در واقع متشکلترین نیروهای پس از انقلاب بودند.
یادم میآید که یک روز در محل ستاد فدائیان خلق جمع بودیم. اول انقلاب بود و تازه آقای بازرگان ماه اول نخست وزیری خود را از سر میگذراند. رفقای ما در این فکر بودند که حالا با این حکومت تازه چه باید بکنند. من در آن زمان اعتبار خوبی در سازمان داشتم و تقریبا هر پیشنهادی مطرح میکردم با اعتماد به آن نگاه میشد.
بحثی را مطرح کردیم که آقای خمینی با آزادی ارتباط کمتری دارد ولی در رابطه با آمریکا دارای مواضع مستحکمتری است ولی آقای بازرگان که به مفهوم آزادی تمایل بیشتری دارد نسبت به آمریکا مواضع سختی ندارد. با این اوصاف باید چه موضعی اتخاذ کنیم. از آقای بازرگان بخواهیم که بیشتر لبخند به چهره داشته باشد یا از آقای خمینی؟
من آقای بازرگان را ترجیح دادم. این بحثمان که تمام شد یک نامه به نام فدائیان خلق برای آقای بازرگان نوشتم و آن نامه در دستگاه مسئولان سازمان تصویب شد و بعد نامه را فرستادیم برای آقای نخست وزیر.
فردای آن روز آقای مهدی بازرگان بسیار بشاش و خوشحال در تلویزیون حاضر شد. اما روز بعد یک جنجال بسیار بزرگ در میان رفقا و دوستان و هواداران بر پا شد که چرا سازمان به طرف بورژوازی و لیبرالها متمایل شده است.
من تقریبا از مسئولیتهایم معاف شدم و فرستاده شدم برای این که کمی بیشتر مطالعه کنم. بعد از آن بود که مشی سازمان بیشتر به جانب چپ چرخید. بعد از این که چند ماه مطالعه کردم و نبودم و بعد از آن، قضایای سفارت پیش آمد من هم به این نتیجه رسیدم که بله، مبارزه با آمریکا و سرمایه داری و ایجاد عدالت اجتماعی برای ما از آزادی اهمیت بیشتری دارد.
مدتی در همین مسیر با سازمان گام برداشتم. الان که نگاه میکنم میبینم که ایستادگی بر مواضع آزادیخواهانه آقای بازرگان برای ملت ما خیر بیشتری داشته است و اگر مفهوم آزادی پر فروغتر بود شاید جامعه ما پیشتر از این مصائب بیرون میآمد.»
رضا قاسمی، سفیر ایران در کویت در قبل از انقلاب، لندن:
«این خاطرهای که اظهار میکنم مربوط به زمانی است که من در مأموریت کویت بودم. آیتالله خمینی آمدند به کویت و در آنجا بود که مقامات کویتی مانع ورود ایشان شدند.
مقدمتا بگویم که ما در آنجا کانالهای تلویزیونی ایران را میدیدیم و از هیجان و غلیان و مردم و شور انقلابی که ایران را فراگرفته بود خبر داشتیم. وقتی که پادشاه آن سخنرانی معروف را کردند و خطاب به مردم گفتند که «ما صدای انقلاب شما را شنیدیم» و برای اولین بار لفظ انقلاب بر زبان بالاترین مقام مملکت جاری شد واضح بود که کار کشور تمام شده است.
به هر حال روزهای پر تلاطمی بود و من هم مثل همه مأمورین رده بالای دولتی از سرنوشت خودم و خانوادهام بیمناک بودم. بیماری شدید همسرم از یک سو و اوضاع و احوال کشور و تاریک بودن سرنوشت حکومت از سوی دیگر ، حال و روز مناسبی برایمان باقی نگذاشته بود. از همه مهمتر رنگ عوض کردن بعضی از همکارانم در کویت که یک مرتبه عوض شده بودند و انقلابی شده بودند.
در همان گیر و دار روزی که آیتالله خمینی از عراق به سمت کویت حرکت کردند، یعنی روز ۱۳ مهرماه ۱۳۵۷، مأمورین امنیتی سفارت به من اطلاع دادند و من وقتی به بغداد و به سفیرمان در بغداد تلفن زدم مطمئن شدم که خبر ورود ایشان به کویت درست است. موضوع را به تهران منعکس کردم تا اگر کاری هست به ما بگویند تا انجام بدهیم. چون اگر گزارش نمیدادیم قطعا مسئول بودیم. اگر چه این مراتب از سوی سفارت ما در بغداد قبل از ما گزارش شده بود.
به هر حال ایشان آمدند به مرز کویت و در مرز کویت مأمورین کویتی مانع ورودشان شدند و دلیلشان هم این بود که ویزای ایشان به نام روحالله موسوی بود و ذکری از نام خمینی در این ویزا نشده بود. و ویزای ایشان را سید عباس نامی که در کویت به کار تجارت مشغول بودند ولی در لباس روحانیت هم بودند و بعد از آن توسط مسئولین کویتی بیرون شدند گرفته بود.
آیتالله خمینی آمدند به اتفاق ۱۴ یا ۱۵ نفر همراه. که گویا آقای بنیصدر، قطبزاده و یزدی و آقایی به نام فردوس، که بعدا نماینده مجلس شد، هم جزء همراهان ایشان بودند.
مأمورین کویتی هم بنا به ملاحظات خودشان مانع از ورود ایشان شدند و ایشان با وجود این که گفتند مدت کوتاهی در کویت خواهند ماند و خواهند رفت و گویا قصدشان هم این بود که به سوریه بروند و آنجا را پایگاه مبارزاتشان کنند. اما باز هم مأمورین به بهانه اینکه ویزا به نام دیگری صادر شده است مانع ورودشان شدند.
علت ترک عراق از سوی ایشان هم این بود که ایران و عراق در آن زمان بعد از توافقات انجام شده در ماه عسل سیاسی خود به سر میبردند و روابطشان بهبود پیدا کرده بود. در آن زمان از سوی مقامات عراقی به ایشان اخطار شده بود که دیگر نمیتوانند از عراق به عنوان یک پایگاه برای حمله به دولت ایران استفاده کنند. و ایشان هم دیده بودند که محدودیتهایی هست و امکانات سابق وجود ندارد عراق را ترک کردند.
به هر حال آیتالله خمینی ناچار شدند به عراق برگردند و روز بعد، یعنی روز ۱۴ مهرماه، به سوی پاریس پرواز کنند. چندی بعد که عدهای از کویت هواپیمای چارتر گرفتند تا برای عرض تبریکات پیش ایشان بروند، در آنجا صحبتی کردند که این صحبت برای من به منزله یک هشدار بود: که بله، وقتی ما به کویت آمدیم و مقامات کویتی مانع ورود ما شدند. این را از چشم مقامات کویتی نمیبینیم و این را از مقامات رژیم ستمشاهی میدانیم.
بنده خیلی تعجب کردم؛ برای اینکه هیچ کدام از اعضای سفارت، و بخصوص من، به هیچ وجه من الوجوه در این امر دخالتی نکردیم و هیچ اقدامی نکرده بودیم. کما اینکه وقتی من مراتب ورود ایشان را به وزارت امور خارجه در ایران تلگراف زدم و کسب تکلیف کردم گویا در آن روزهای شلوغی، وزیر امور خارجه در ایران نبوده است و معاون ایشان، مرحوم ظللی، هم مقداری دستپاچه شده و گزارش ما را به موقع منعکس نکرده بودند.
دیرتر برای ما تلگرافی رسید که بروید به مقامات کویتی بگویید که ایشان آدم آزادی است و هر جا دلشان بخواهد میتوانند بروند و زندگی کنند و بخاطر ما مانع کار ایشان نشوند.
البته خودشان هر ملاحظاتی دارند دیگر به خودشان مربوط است اما نخواهند بخاطر مراعات ما مانع ورود ایشان بشوند. که البته این تلگراف دیر رسید و ایشان رفته بودند. اگرچه هنوز به پاریس پرواز نکرده بودند.
من هم رفتم و با وزیر داخله وقت دولت کویت صحبت کردم و گفتم دستوری به این مضمون به من ابلاغ شده است و شما میتوانید اگر میخواهید او را بپذیرید. او گفت که ما به اندازه کافی از سوی روحانیون شیعه در کویت گرفتاری داریم و نمیخواهیم به آن گرفتاریها اضافه کنیم. مضافا اینکه ایشان به تعارف گفتند که «هر که دشمن شاه ایران باشد دشمن ما هم هست».
اسماعیل نوریعلا، نویسنده، دنور آمریکا:
«من سی سال پیش، وقتی که انقلاب ایران رخ داد، دانشجویی در لندن بودم و در ایران سکونت نداشتم که آن روزهای پر التهاب انقلابی را از نزدیک درک کنم.
در آغاز تابستان، وقتی که دانشگاه لندن تعطیل شد و سال تحصیلی به پایان رسید، یعنی در اواخر خردادماه، برای اولین بار بعد از انقلاب به ایران رفتم.
تجربهای که من از آن روزها در ذهنم به صورت زنده و روشن باقی مانده است مربوط میشود به همان روزهای اولی که به ایران رفتم. از خانه بیرون زدم و به خیابان شاه رضای سابق، روبهروی سینما کیانا، رفتم تا اوضاع و احوال را بررسی کنم.
همان طور که ایستاده بودم و مردم را نگاه میکردم دیدم که بر فراز آسمان چندین جت ارتشی نیروی هوایی در حال گذر از آسمان تهرانند. و با کمال حیرت دیدم که مردم ایستادهاند و سرشان را به طرف آسمان گرفتهاند و برای هواپیماهایی که در حال گذر بودند کف میزنند.
این صحنه مرا خیلی تکان داد و احساس کردم که شاهد مردمی هستم که پس از سالها جدا پنداشتن خودشان از حاکمیت، حالا احساس میکنند که این حاکمیت از آن خودشان است. این هواپیماها مال آنهاست و به خاطر آنهاست که دارند پرواز میکنند.
برای من این صحنه صحنه نمادینی شد از ملتی که دست به انقلاب زدند. اما متأسفانه توهمات از بین رفت و معلوم شد که چه کلاه گشادی بر سر مردم ایران رفته است.»