لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳ تهران ۱۷:۱۶

بختیار و شعر و ادبيات ايران


شاپور بختیار
شاپور بختیار

اگر بخواهم داستان آشنايی، دوستی و همکاری ام را با دکتر شاپور بختيار حکايت کنم، فکر می کنم بهتر است از آخر شروع کنم.

حکايت دوستی من از بعد از انقلاب تا زمان درگذشت دکتر شاپور بختيار، داستانی هر روزه بود. يعنی در تماس و گفت و گوی مداوم بوديم. بنده در تمام اين مدت ده سال مقاومت و مبارزه او، با او تماس داشتم.

از سنگ مزار شاپور بختيار می توانم حکايتم را شروع کنم. سنگ مزار دکتر شاپور بختيار که تنها هم نيست و منشی وفادارش، سروش کتيبه، نيز در گورستان مونپارناس درپاريس به همراه او مدفون است.

بر سنگ مزار شاپور بختيار به خط نستعليق زيبايی اين بيت از حافظ حک شده است:

روز نخست چون دم رندی زديم و عشق
شرط آن بود که جز ره اين شيوه نسپريم


فرنگی ها وقتی از آنجا رد می شوند و تماشا می کنند- بعضی البته اسم را هم می شناسند- به چشمشان شعر حافظ روی سنگ مزار يک رجل سياسی عجيب می نمايد.

چون در گورستان ها شعر بر سنگ مزار ديده اند اما بر مزار شاعران نه سياستمداران.

در اين سالها از خصوصيات و صفات برجسته بختيار زياد گفته شده است.حتما باز هم خواهند گفت، چرا که پيش بينی هايش در مورد مصائب حکومت آخوندی- چه برای ايران و چه برای دنيا- هر قدربيشتر واقعيت می يابد، اسم شاپور بختيار جلا و درخشش بيشتری پيدا می کند، چه در چشم خودی هايی که دموکراسی را زير عبای آخوند ديدند و چه در چشم روشنفکران غربی مثل ميشل فوکو، فيلسوف بزرگ که زمانی برای تاجگذاری خمينی نقل و نبات قسمت کردند و هل هله شادی راه انداختند.

بختيار می گفت ببينيد که هيچ شاعری نه مثل حافظ و نه به اندازه حافظ از قهرمانان شاهنامه فردوسی و از عظمت کسری و حشمت پرويز تجليل نکرده و حسرت نبودنشان را نخورده است. درست است که شاهنامه فردوسی شناسنامه ملت ايران است، ولی بايد قبول کرد که ديوان حافظ جلد دوم اين شناسنامه و بيوگرافی ملت ايران است.


من به مناسبت اين سالگرد، درباره علاقه شاپور بختيار به شعر و ادبيات ايران به خصوص به اشعار حافظ، چند کلمه ای می توانم خدمتتان عرض کنم.

من بختيار را در ايران نمی شناختم. يعنی تا بهار سال پيش از انقلاب و تا خرداد ۱۳۵۶، تا وقتی که سر و صدای آن نامه اعتراض سه نفره به بی قانونی های شاه با امضای دکتر شاپور بختيار، دکتر سنجابی و فروهر بلند نشده بود، من از سوابق بختيار بی خبر بودم.

برای اينکه دوره بروز و ظهور بختيار در سال ۱۳۴۱ در دوره دولت دکتر امينی بود که دورانی بسيار کوتاه بود و پس از آن قاعده «خاموش باش و خفه شو» ی ساواک ديگر اجازه نداد که هيچ صدايی از او به گوش برسد.

بعد از انقلاب ۵۷ بود که من در پاريس از نزديک با بختيار آشنا شدم و در اولين ديدارمان در پاريس اتفاق جالبی افتاد، وسط مکالمه سياسی ما تلفن زنگ زد، بختيار گوشی را برداشت و معذرت خواهی کرد که نمی تواند مکالمه اش را با او ادامه بدهد و توضيح داد که تنها نيست.

اما طرف گويا ول کن نبود و به موضوعی اصرار داشت. پاسخ بختيار «نه» و «ممکن نيست»، بود و در نهايت هم با اين عبارت وشعر تمام کرد که «نه دوست عزيز: مگر به روی دلارای يار ما ورنی / به هيچ وجه دگرکار برنمی آيد» و با خداحافظی گوشی را گذاشت.

برای من خواندن اين شعر در ميان يک مکالمه تلفنی سياسی سورپريز و اتفاقی ناگهانی بود. از قضا من غزل حافظ را در ذهن داشتم و بيت بعدی را خواندم: «کمينه شرط وفا ترک سر بود حافظ/ برو برو ز تو اين کار اگر نمی آيد»

همخوانی فوری من با شعرحافظ برای بختيار غير منتظره بود. البته مرا می شناخت، نوشته های مرا می شناخت ولی علاقه مرا به شعر نمی دانست.
اين شعرخوانی نشانه قرب و تقربی بود که در دل من و او جا افتاد و سرآغاز يک انس و الفت محکم و مداومی شد.

البته هدف مشترک ما که مبارزه برای دموکراسی بود به جای خود، ولی علاقه مشترکمان به حافظ ، رشته اتحاد و اتفاقمان را بسيار محکم تر کرد.

آن زمان من براساس شنيده هايم از اين و آن ، بختيار را غرقه در فرهنگ فرانسه تصور می کردم و علاقه وآميزشش با شعر و ادب فارسی برايم واقعا تازگی داشت.

اما بسيار زود و با رفت و آمد و معاشرت بيشترمان دانستم که با آثار شاعران پارسی گو از قدما تا متاخرين، از رودکی تا ملک الشعرا بهارَ آشنا بود.

اما ازشاعران معاصر جز نادرپور و فريدون مشيری و يکی دو نفر ديگر که می شناخت، از سايرين از او حرفی نشنيدم.

به هر حال، مسئله عمده اين است که در ميان شاعران قديم و جديد يک دلبستگی فوق العاده و درحد شيفتگی به حافظ داشت و من کنجکاو بودم بدانم کدام کلام يا انديشه حافظ يک چنين رشته محبتی به گردن بختيار، که يک آدم بسيار بسيار سياسی است، انداخته است؟

در نتيجه به طور مکرر و بعد از فراغت از سخنان سياسی در منزلش در پاريس او را به سوال می کشيدم و علت اين دلبستگی اش را به حافظ اين گونه می توانم خلاصه کنم: می گفت من عاشق آن «آدمی» هستم که از نبودنش سينه حافظ مالامال درد می شود.

آدمی درعالم خاکی نمی آيد به دست
عالمی ديگر ببايد ساخت وز نو آدمی


می گفت بدانيد که حافظ نشانی های اين «آدم ناياب در عالم خاکی» را هم داده است که وقتی دقت می کنيم می بينيم تصوير دقيق خود حافظ فرزانه است. می بينيم که چقدر حافظ از تعصب دور است. می بينيم که خداوند تساهل مذهبی است. با آنچنان ملايمت و ملاطفتی از اديان و پيامبران مختلف ياد می کند که آدم در می ماند که او به کدام يک معتقد است؟ مسلمان است، مسيحی يا يهودی؟

ایرج پزشکزاد

مسلمان و مسيحی و يهودی و مريم و عيسی و موسی و همه اينها به چشمش محترم بودند. زرتشت را حرمت می گذاشت و به خلاف اغلب شاعران بزرگ ادبيات ما که از زرتشتی برای خوشامد شايد حکام وقت و يا آخوند با لفظ موهن«گبر» ياد می کردند، هميشه زرتشتی را زرتشتی می خواند.

حافظ بزرگ ما جنگ هفتاد و دو ملت را محکوم می کند، نهايت کام دل را در نشاندن درخت دوستی وکندن نهال دشمنی می داند، اهل وفای به عهد است و از صحبت پيمان شکنان پرهيز می کند و مهمتر از همه يک شاعر مبارز برای نجات همونوعانش از اسارت تعبد و تعصب و خرافات است.

به اين مناسبت حتی جانش را به خطر می اندازد و از سالوس و رياکاری و دروغگويی واعظ هايی که در محراب و منبر جلوه می کنند و در خلوت کار ديگر، پرده برمی دارد و اين بزرگترين خطری است که برای نجات جان همنوعانش به جان می خرد.

حافظ در عين درد و غم تنهايی در اين عالم خاکی پر از ظلم و ستمگری و ظلمتی که بر محيط حاکم است، نوای نااميدی سر نمی دهد. از گشايش و خلاص نهايی اظهار ياس نمی کند، همنوعانش را مايوس نمی کند و می گويد.

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور ونشان ستم نخواهد ماند


بختيار می گفت ببينيد که هيچ شاعری نه مثل حافظ و نه به اندازه حافظ از قهرمانان شاهنامه فردوسی و از عظمت کسری و حشمت پرويز تجليل نکرده و حسرت نبودنشان را نخورده است.

درست است که شاهنامه فردوسی شناسنامه ملت ايران است، ولی بايد قبول کرد که ديوان حافظ جلد دوم اين شناسنامه و بيوگرافی ملت ايران است.

قدح به شرط ادب گير زان که ترکيبش
ز کاسه سرجمشيد و بهمن است و قباد


اما اين هم کلام بختيار است که اين شاعر مبارز، اين ايرانی پاک و پاکيزه نهاد ، لذت های زندگی را هم قدر می داند، «سهی قدان سيه چشم ماه سيما» را البته همراه با گل و باده گلرنگ گلبيز دوست دارد.

اين کلام بختيار بود در مورد حافظ. به اعتقاد من بختيار در سرحد امکان کوشيده بود تا به منزلت صعب الوصول اين «آدمی» ناياب در عالم خاکی نزديک شود و در اين راه مراحلی را هم پيموده بود.

بختيار مطلقا اهل تعصب نبود. تساهل مذهبی کاملی داشت. اهل ريا و تزوير نبود. ايران و فرهنگ و ادب ايران را صميمانه و از ته دل و بدون تظاهر دوست داشت. مکرر و مکرر ميگفت من اول ايرانی هستم بعد مسلمان.

به هرحال مهمترين نکته ای که به اعتقاد من که در مورد بختيار نبايد فراموش کرد اين است که از نوجوانی و از زمانی که در فرانسه محصل بود، در راه دفاع از آزادی و دموکراسی قدم گذاشت و تا آخرين لحظه حيات از آن منحرف نشد و حيات گرانمايه را بر سر آن گذاشت.

وقتی بعد از ترور بختيار از طرف بازماندگانش درباره يک شعری که فکر می کردند بر سنگ مزارش حک کنند، مورد شور قرار گرفتم به اين بيت که مکرر هم از زبان خودش شنيده بودم ، نظر دادم:

روز نخست چون دم رندی زديم و عشق
شرط آن بود که جز ره اين شيوه نسپريم


اين را هم بايد برای تکميل نظرم درباره بختيار عرض کنم که حسنين هيکل- نويسنده و روزنامه نگار مصری در همان دوران نخست وزيری بختيار – نوشت: بختيار برای نخست وزيری يک کشوری مثل نروژ مناسب تر بود تا ايران.

نظر من در اين باره آن قدرها هم از نظر حسنين هيکل دور نيست. چون لطافت طبع بختيار را می ديدم. لطافت طبعی که برای هر انسان مايه آبرو وشرف و عزت است، برای يک مرد سياسی و مبارز با آنچنان ماجراها، يک نقطه ضعفی به حساب می آمد.

به خاطر دارم روزی را در زمان جنگ ايران و عراق که خبر وحشتناک انفجار موشک در يک بيمارستان و زايشگاه در تهران را خبرگزاری فرانسه منتشر کرد. انفجاری که چندين تن از مادران و نوزادن را تکه تکه کرده بود. او نشست که اعلاميه تسليتی بنويسد. من ديدم که از چشمايش اشک به روی کاغذ می چکيد.

دقيقا به ياد مصاحبه تلويزيونی حاج احمد آقا خمينی درباره پدرش افتادم، که گفت: روزی که خبر مرگ برادر بزرگم حاج مصطفی را به پدرم دادند عين خيالش نبود. نشست و گفت انالله وانا اليه راجعون.

بختيار، يک چنين مبارزی از اين سو، و آن کوه خشونت و بی رحمی از آن سو. اين مبارزه ای نابرابر بود.

XS
SM
MD
LG