«آخرین رویا» عنوان آخرین رمان چاپ شده «روحانگیز شریفیان» است که به تازگی در تهران توسط نشر آگه به بازار کتاب عرضه شده است. نویسندهای که با اولین رمانش «چه کسی باور میکند رستم» در سال ۱۳۸۲ تحسین شد و جوایزی هم برنده شد.
مهمترین ویژگی هر چهار رمان چاپ شده شریفیان (چه کسی باور میکند رستم، کارت پستال، خدای من، خدای من و آخرین رویا) نگاه زنانهای است که سعی دارد دنیا را با فاصله از نگاه یک زن کندوکاو کند. این نویسنده ۷۳ ساله ساکن لندن، برخلاف مثلاً زویا پیرزاد (که حسهای فمینیستی قهرمانش را پرورش میدهد) یا گلی ترقی (با جهان ستایش برانگیزی که رنگ و بوی نوستالژی دارد)، نه علاقه مستقیمی به فمینیسم نشان میدهد و نه نوستالژی مساله اصلیاش است.
البته هم فمینیسم (با قهرمان زن در همه آثار او) و هم نوستالژی (به شکل گذشتهای پر تاثیر) در آثار او حضور دارند، اما شریفیان هم به زن و هم به گذشته، بافاصله نگاه میکند. این نوع فاصله گذاریگاه به نفع اثر تمام میشود «چه کسی باور میکند رستم» وگاه به ضرر آن «خدای من، خدای من» که در آن دیالوگهای روشنفکرانه جا نمیافتند.
«آخرین رویا» به شکلی در حد وسط است: مخلوطی از نزدیک شدن به جهان یک زن که از نیمه به بعد- خودآگاه یا ناخودآگاه- درگیر دیالوگهای روشنفکری درباره وضعیت جهان میشود.
فیلم داستان زنی به نام آرزو را دنبال میکند که پسر ۱۴ سالهاش را در یک تصادف رانندگی در تهران از دست میدهد. او به ناگاه از خانه میگریزد بیآنکه کسی از اعضای خانوادهاش را در جریان بگذارد. قاچاقچیها او را ناخواسته به افغانستان میبرند، پس از مدتی به پاکستان میرسد و بالاخره پس از چهار سال راهی لندن میشود؛ جایی که برادرش آشور زندگی میکند، اما همه چیز آن طور که گمان میکند پیش نمیرود.
جز مقدمه ابتدایی - که پیشاپیش حضور مردی به نام تئو را در زندگی این زن با خواننده در میان میگذارد- رمان از جایی شروع میشود که زن به جلوی خانه برادرش رسیده و انتظار او را میکشد. فصول ابتدایی کتاب دیالوگهای او با برادر خشمگیناش است و آشنایی مقدماتی با فرهنگی دور دست که در همسر برادرش- هلنا- تبلور مییابد.
این فصول حسهای زنانه دقیق تری دارند و میتوانند خواننده را به راحتی با خود همراه کنند، به ویژه که شیوه ارائه اطلاعات ذره ذره درباره زندگی این زن- با گذشتهای رازآلود که ما و برادرش چیزی از آن نمیدانیم- شیوه دقیقی است که خواننده را پیش میبرد.
از زمان آشنایی با تئو و آغاز زندگیاش در مرکزی برای کمک به زنان، هرچند روشنترین روزهای زندگی این زن رقم میخورد، اما رمان دو مشکل پیدا میکند: اول اینکه نویسنده مجبور است - به دلیل سانسور- از حسهای درونی عشقی - و سکسی- این زن صرف نظر کند و تنها به جملههایی گنگ درباره این رابطه بسنده کند، و دوم- که مشکل اصلی تری هم هست- به تکرار رسیدن حرفهای این دو و شعاری شدن برخی قسمتها است.
مثلا جملههایی از این دست: «غرب از یک صمیمت انسانی دور افتاده، جای آن را تکنیک و تکنولوژی گرفته»، جملههای شعاریای است که در متن اثر جا نمیافتد. از طرفی به طرز عجیبی برخی از جملات و اطلاعات، دوباره و چند باره تکرار میشوند، در حالی که پیشتر مشخصاً درباره آنها حرف زده شده بود (مثلاً درباره مکان زندگی تئو در صفحه ۱۱۸ که قبلاً درباره آن خوانده بودیم یا قصه زن نپالی که جملات در صفحات ۱۲۳ و ۱۲۴ بیجهت تکرار میشوند). به نظر میرسد این بخش از رمان نیاز دارد به به یک ویراستاری اساسی و حذف پاراگرافها و جملات زیادی از آن.
فصل آخر بازگشتی است به فصل اول، باز در کنار دیوار برلین. همه چیز چون چرخهای به جای اولش میرسد: زنی که پسرش را از دست داده بود، حالا پسر پیشتر بیخانمانی را در کنارش دارد که میتواند به شکلی همان پسر از دست رفتهاش باشد. اما زخمی عمیقتر در او هست: از دست دادن کسی که به زندگی او معنا بخشید. این زن امروز در جستوجوی خاطرهای است در کنار دیوار برلین- نماد جدا کردن مردم از یکدیگر- که حالا دیواری هست به ضخامت ۲۰ سال بین او و این خاطره زیبا.