سیام خرداد سال ۶۰، مرکزیت سازمان مجاهدین خلق به تمامی اعضای سازمان که قرار بود راهپیمایی بزرگی در تهران برگزار کنند، این مجوز را داد تا در قبالِ حمله حزباللهیها از خود دفاع کنند.
به مجاهدین که بیشترینه آنها دانشجویان و دانشآموزان دبیرستان و راهنمایی بودند، توصیه شد که برای مقاومت هر چه در خانهها دارند را به خیابان بیاورند.
تا غروب همان روزِ نحس، چاقو و پیچکشتی و تیغ موکتبُری و اعلامیههای سازمان، همطراز با مسلسل و کُلت قرار گرفت و ضمیمه پروندههایی شد که بسیاری با اعدام و حبس ابد بسته شد.
مهر ماه همان سال، سازمان مجاهدین به فاز مسلحانه رسید و دستور سازمانی برای اعضا «آتش به اختیار» بود، با این حال سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و کمیتههای انقلاب توانستند مجاهدین را از خیابان به خانههای تیمی برانند و آنگاه خانههای تیمی را محاصره کنند و تشکیلات را با کشتنِ موسی خیابانی، فرمانده مجاهدین خلق در ایران متلاشی کنند، برخی از زندانیان مجاهد گفتهاند که نعشِ موسی خیابانی را مدتها در حیاط اوین بر دار افراشته بودند تا نمادی باشد از سرکوب تمام عیار مجاهدین.
سالهای ابتدایی دهه ۶۰ با چنین خونبازی شروع شد و تعجبی نداشت که در آخرین سالِ حیات آیتالله خمینی برای حُسن ختام این قصیده خونین، هزاران زندانی سیاسی که بیشترشان مجاهدین بودند، در تابستان سال ۶۷ و در عملیاتی ضربتی اعدام شوند، سالِ نکو از بهارش پیدا بود.
اما آیا فقط رهبر انقلاب که هیچ گاه عفو عمومی نداد و همیشه در بزنگاه خشونت، خطبه خون میخواند و از آن سو مسعود رجوی، جوانِ نامجو و بیانعطاف و سرشار از کینه آن روزگاران، مُسبب چنین خشونت بیسابقهای در تاریخ ۵۰ ساله ایران هستند؟
آیا میتوان همه این تضاربِ نفرت را بر عهده چند نفری در رأس حاکمیت جمهوری اسلامی و همچنین رهبری مجاهدین خلق نهاد و خیال تاریخ را آسوده کرد و مردم ایران را از این همه خون که بر زمین ریخت مُبرا و معصوم دانست؟
متأسفانه چنین نیست. کشتارهای دهه ۶۰ از هر دو سو چه آنان که مجاهد میکشتند و چه آنها که ریشوهای فالانژ حزباللهی را ترور میکردند، هر کدام از سوی بخشی از جامعه حمایت میشد.
خشونت در نظر مردم ایران که شاه را بیرون انداخته بودند و در همان اوانِ بهار آزادی دخلِ بزرگان رژیم شاهنشاهی را آوردند و بر جنازهشان سور دانند، امری مقدس بود.
پس از انقلاب حتی نام خدواند هم دیگر به بخشندگی و رحمانیت خوانده نمیشد، خدای جبار و قهار و منتقم که آمده بود تا سکوتش در ۲۵۰۰ سال ستم شاهی را جبران کند.
زندانیان از همهجا بیخبر سیاسی نیز که پس از سالها در پاییز سال ۵۷ آزاد شدند، تحفهای نداشتند جز نطقهای آتشین که در فراقِ اسلحه میخواندند و جهانبینی انقلابیون در ستیز و نبرد خلاصه میشد و آمال همگی شهادت بود چه فی سبیلالله و چه در راه خلق ستم کشیده.
خمینی بتشکن بود، طالقانی ابوذر و مجاهدی نستوه که این القاب، مهرورزی و آزاداندیشی آن روحانی را به مُحاق میانداخت و حتی مهدی بازرگان را برای مدتی چریک پیر میخواندند و انگار نه انگار که پیرمرد همواره از اسلحه بیزار بود، چه رسد به اینکه سینهخیز برود و چریکِ پیرِ ایران باشد.
خشونت و قتالِ با دشمنان خدا به سرعت تفسیری عصری پیدا کرد و مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی را پوشش داد. مردمی که انقلابشان به سرعت پیروز شده بود و زبانی جز محو و حذف نمیشناختند به خشونت نگاهی زیباشناسانه داشتند و آن را میستودند و بیچاره کسی که در میان این همه فریاد، آرام و آهسته از مدار و بخشش میگفت، به هزار تهمت و افترا از خائن و سلطنتطلب گرفته تا عامل استکبار و استعمار متهم میشد.
دو سوی مبارزه خیابانی، یعنی مجاهدین خلق و خُرده گروههای چپ مارکسیستی و در آن سو بچه حزباللهیها، همگی از جوانان بودند.
نسل جوان ایرانی در همان دو سه سال ابتدایی انقلاب، تکلیفش را با حقیقت و عشق و مرگ روشن کرده بود و دنیا را سیاه و سپید میدید و آنچه به این تصویرِ سیاه و سفید رنگ میداد، سرخی خون بود.
ایرانیان انقلابزده در سال ۶۰ میبایست میان این نزاعِ عاشقان یکی را بر میگزیدند، یا همراه آن پیر جماران میشدند که با تربیت مذهبی قاطبه مردم تطابق داشت و سید بود و نایب امام زمان و یا دل میبستند به شور آتشین جوانان مجاهد و رهبری زندان رفتهاش که از اعماق مبارزه با شاه میآمد و داعیه جامعه بیطبقه توحیدی داشت و هزار آرمان نگفته.
ایران انقلابی چنان به سرعت و با سر به ورطه خشونت افتاد که بر یک ناظرِ تاریخ معلوم نمیشود که خواست اثباتی مجاهدین خلق چه بود و جز اینکه میخواستند تا این گروه در ارکان نظام نقش مؤثر داشته باشند چه راهبردی برای اداره مملکت داشتند، آز آن سو جان بر کفان رهبر انقلاب نیز چنان در اسلام و حکم خدا استتار کرده بودند که معلوم نیست، اختلاف اعتقادیشان با مجاهدین که از قضا آنها نیز از همین ادبیات غلیظ شیعی بهرهها میبردند در کجا بود.
آنچه مشخص است اینکه جنگی در گرفت بر سر حق و باطل و با ادبیاتی مشابه. مجاهدین روز کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی، همسر اول مسعود رجوی، را عاشورای مجاهدین نامیدند و جمهوری اسلامی نیز روز کشته شدن بهشتی و جمعی از اعضای حزب جمهوری را با همان عاشورا قیاس کرد و گویا شمار کشتهشدگان نیز به گونهای اعلام شد که از ۷۲ تن نه بیشتر شود و نه کمتر.
در وانفسای چنین کشتاری جامعه ایران البته بیتفاوت نبود، مجاهدین این بخت را نداشتند تا اکثریت مردم ایران از ایشان حمایت کنند، اما فرهمندی آیتالله خمینی آنچنان بود که کلیت جامعه ایرانی، سپاه و کمیتهها را در قلع و قمع مجاهدین پشتیبانی کند.
پشتیبانی که یا به سکوت همراه به رضایت بود و یا همراهی کامل با نیروهای سرکوب. جامعه در تمام این سالها خشونت را محکوم نمیکرد بلکه به یک طرف نزاع حق میداد تا هر آنجا که میخواست در خونریزی پیش رود تا آرامش به انقلاب بازگردد.
چه اهمیتی داشت که دختر مجاهد ۱۵ ساله به اعدام محکوم شود، در این طرفداری محض از امام و انقلاب حتی نوجوانان و جوانان نیز میتوانستند نقش دشمن گیرند و جامعه ایران رحمی را جایز نمیدانست.
یکی از مجاهدین آن سالها تعریف میکرد که چگونه پدر و مادرش در محله بایکوت شده بودند و اهل محل به این جرم که دخترشان مجاهد بوده است، دیگر با آنها معاشرتی نمیکردند و حتی بقال محل صریحاً میگفت که چیزی به این خانواده نخواهد فروخت.
و یا برادر نوجوان یکی از مجاهدین میگفت که عموزادههایش که پاسدار بودند همه ارتباط خانوادگی را قطع کرده بودند.
از آن سو در پایین و بالای تشکیلات مجاهدین ندایی بر نمیخواست که ترورهای کور سازمان عادلانه نیست، نفرت همه جا را گرفته بود و قلبها سرشار از اعتقاد بود.
اینک و با گذشت بیش از دو دهه از کشتار تابستان سال ۶۷، بیشتر از اینکه به دنبال مقصر و پروراندن کینههای تازه باشیم باید که به پرسشهایی پاسخ داد که به مراتب پیچیدهتر از نشانه رفتن انگشت اتهام به طرفین نزاع است.
پرسشهایی که به جامعه ایرانی باز میگردد، اینکه چگونه مردمانی از حواسِ انسانی خالی میشوند و میتوانند بیهیچ عذاب وجدان و برای رسیدن به هدف، دست به ترورهای کور بزنند و همراه با ارتش کشور همسایه بر میهن شان هجوم آورند؟
چگونه میشود که دین در دست روحانیان به گیوتین تبدیل میشود و بسیاری از بیگناهان را تنها به جرم داشتن یک روزنامه اعدام میکنند؟
و دست آخر اینکه چگونه میشود که میلیونها نفر از ایرانیان هوادارِ کشتار و اعدام میشوند؟
به مجاهدین که بیشترینه آنها دانشجویان و دانشآموزان دبیرستان و راهنمایی بودند، توصیه شد که برای مقاومت هر چه در خانهها دارند را به خیابان بیاورند.
تا غروب همان روزِ نحس، چاقو و پیچکشتی و تیغ موکتبُری و اعلامیههای سازمان، همطراز با مسلسل و کُلت قرار گرفت و ضمیمه پروندههایی شد که بسیاری با اعدام و حبس ابد بسته شد.
مهر ماه همان سال، سازمان مجاهدین به فاز مسلحانه رسید و دستور سازمانی برای اعضا «آتش به اختیار» بود، با این حال سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و کمیتههای انقلاب توانستند مجاهدین را از خیابان به خانههای تیمی برانند و آنگاه خانههای تیمی را محاصره کنند و تشکیلات را با کشتنِ موسی خیابانی، فرمانده مجاهدین خلق در ایران متلاشی کنند، برخی از زندانیان مجاهد گفتهاند که نعشِ موسی خیابانی را مدتها در حیاط اوین بر دار افراشته بودند تا نمادی باشد از سرکوب تمام عیار مجاهدین.
سالهای ابتدایی دهه ۶۰ با چنین خونبازی شروع شد و تعجبی نداشت که در آخرین سالِ حیات آیتالله خمینی برای حُسن ختام این قصیده خونین، هزاران زندانی سیاسی که بیشترشان مجاهدین بودند، در تابستان سال ۶۷ و در عملیاتی ضربتی اعدام شوند، سالِ نکو از بهارش پیدا بود.
اما آیا فقط رهبر انقلاب که هیچ گاه عفو عمومی نداد و همیشه در بزنگاه خشونت، خطبه خون میخواند و از آن سو مسعود رجوی، جوانِ نامجو و بیانعطاف و سرشار از کینه آن روزگاران، مُسبب چنین خشونت بیسابقهای در تاریخ ۵۰ ساله ایران هستند؟
آیا میتوان همه این تضاربِ نفرت را بر عهده چند نفری در رأس حاکمیت جمهوری اسلامی و همچنین رهبری مجاهدین خلق نهاد و خیال تاریخ را آسوده کرد و مردم ایران را از این همه خون که بر زمین ریخت مُبرا و معصوم دانست؟
متأسفانه چنین نیست. کشتارهای دهه ۶۰ از هر دو سو چه آنان که مجاهد میکشتند و چه آنها که ریشوهای فالانژ حزباللهی را ترور میکردند، هر کدام از سوی بخشی از جامعه حمایت میشد.
خشونت در نظر مردم ایران که شاه را بیرون انداخته بودند و در همان اوانِ بهار آزادی دخلِ بزرگان رژیم شاهنشاهی را آوردند و بر جنازهشان سور دانند، امری مقدس بود.
پس از انقلاب حتی نام خدواند هم دیگر به بخشندگی و رحمانیت خوانده نمیشد، خدای جبار و قهار و منتقم که آمده بود تا سکوتش در ۲۵۰۰ سال ستم شاهی را جبران کند.
زندانیان از همهجا بیخبر سیاسی نیز که پس از سالها در پاییز سال ۵۷ آزاد شدند، تحفهای نداشتند جز نطقهای آتشین که در فراقِ اسلحه میخواندند و جهانبینی انقلابیون در ستیز و نبرد خلاصه میشد و آمال همگی شهادت بود چه فی سبیلالله و چه در راه خلق ستم کشیده.
خمینی بتشکن بود، طالقانی ابوذر و مجاهدی نستوه که این القاب، مهرورزی و آزاداندیشی آن روحانی را به مُحاق میانداخت و حتی مهدی بازرگان را برای مدتی چریک پیر میخواندند و انگار نه انگار که پیرمرد همواره از اسلحه بیزار بود، چه رسد به اینکه سینهخیز برود و چریکِ پیرِ ایران باشد.
خشونت و قتالِ با دشمنان خدا به سرعت تفسیری عصری پیدا کرد و مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی را پوشش داد. مردمی که انقلابشان به سرعت پیروز شده بود و زبانی جز محو و حذف نمیشناختند به خشونت نگاهی زیباشناسانه داشتند و آن را میستودند و بیچاره کسی که در میان این همه فریاد، آرام و آهسته از مدار و بخشش میگفت، به هزار تهمت و افترا از خائن و سلطنتطلب گرفته تا عامل استکبار و استعمار متهم میشد.
دو سوی مبارزه خیابانی، یعنی مجاهدین خلق و خُرده گروههای چپ مارکسیستی و در آن سو بچه حزباللهیها، همگی از جوانان بودند.
نسل جوان ایرانی در همان دو سه سال ابتدایی انقلاب، تکلیفش را با حقیقت و عشق و مرگ روشن کرده بود و دنیا را سیاه و سپید میدید و آنچه به این تصویرِ سیاه و سفید رنگ میداد، سرخی خون بود.
ایرانیان انقلابزده در سال ۶۰ میبایست میان این نزاعِ عاشقان یکی را بر میگزیدند، یا همراه آن پیر جماران میشدند که با تربیت مذهبی قاطبه مردم تطابق داشت و سید بود و نایب امام زمان و یا دل میبستند به شور آتشین جوانان مجاهد و رهبری زندان رفتهاش که از اعماق مبارزه با شاه میآمد و داعیه جامعه بیطبقه توحیدی داشت و هزار آرمان نگفته.
ایران انقلابی چنان به سرعت و با سر به ورطه خشونت افتاد که بر یک ناظرِ تاریخ معلوم نمیشود که خواست اثباتی مجاهدین خلق چه بود و جز اینکه میخواستند تا این گروه در ارکان نظام نقش مؤثر داشته باشند چه راهبردی برای اداره مملکت داشتند، آز آن سو جان بر کفان رهبر انقلاب نیز چنان در اسلام و حکم خدا استتار کرده بودند که معلوم نیست، اختلاف اعتقادیشان با مجاهدین که از قضا آنها نیز از همین ادبیات غلیظ شیعی بهرهها میبردند در کجا بود.
آنچه مشخص است اینکه جنگی در گرفت بر سر حق و باطل و با ادبیاتی مشابه. مجاهدین روز کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی، همسر اول مسعود رجوی، را عاشورای مجاهدین نامیدند و جمهوری اسلامی نیز روز کشته شدن بهشتی و جمعی از اعضای حزب جمهوری را با همان عاشورا قیاس کرد و گویا شمار کشتهشدگان نیز به گونهای اعلام شد که از ۷۲ تن نه بیشتر شود و نه کمتر.
در وانفسای چنین کشتاری جامعه ایران البته بیتفاوت نبود، مجاهدین این بخت را نداشتند تا اکثریت مردم ایران از ایشان حمایت کنند، اما فرهمندی آیتالله خمینی آنچنان بود که کلیت جامعه ایرانی، سپاه و کمیتهها را در قلع و قمع مجاهدین پشتیبانی کند.
پشتیبانی که یا به سکوت همراه به رضایت بود و یا همراهی کامل با نیروهای سرکوب. جامعه در تمام این سالها خشونت را محکوم نمیکرد بلکه به یک طرف نزاع حق میداد تا هر آنجا که میخواست در خونریزی پیش رود تا آرامش به انقلاب بازگردد.
چه اهمیتی داشت که دختر مجاهد ۱۵ ساله به اعدام محکوم شود، در این طرفداری محض از امام و انقلاب حتی نوجوانان و جوانان نیز میتوانستند نقش دشمن گیرند و جامعه ایران رحمی را جایز نمیدانست.
یکی از مجاهدین آن سالها تعریف میکرد که چگونه پدر و مادرش در محله بایکوت شده بودند و اهل محل به این جرم که دخترشان مجاهد بوده است، دیگر با آنها معاشرتی نمیکردند و حتی بقال محل صریحاً میگفت که چیزی به این خانواده نخواهد فروخت.
و یا برادر نوجوان یکی از مجاهدین میگفت که عموزادههایش که پاسدار بودند همه ارتباط خانوادگی را قطع کرده بودند.
از آن سو در پایین و بالای تشکیلات مجاهدین ندایی بر نمیخواست که ترورهای کور سازمان عادلانه نیست، نفرت همه جا را گرفته بود و قلبها سرشار از اعتقاد بود.
اینک و با گذشت بیش از دو دهه از کشتار تابستان سال ۶۷، بیشتر از اینکه به دنبال مقصر و پروراندن کینههای تازه باشیم باید که به پرسشهایی پاسخ داد که به مراتب پیچیدهتر از نشانه رفتن انگشت اتهام به طرفین نزاع است.
پرسشهایی که به جامعه ایرانی باز میگردد، اینکه چگونه مردمانی از حواسِ انسانی خالی میشوند و میتوانند بیهیچ عذاب وجدان و برای رسیدن به هدف، دست به ترورهای کور بزنند و همراه با ارتش کشور همسایه بر میهن شان هجوم آورند؟
چگونه میشود که دین در دست روحانیان به گیوتین تبدیل میشود و بسیاری از بیگناهان را تنها به جرم داشتن یک روزنامه اعدام میکنند؟
و دست آخر اینکه چگونه میشود که میلیونها نفر از ایرانیان هوادارِ کشتار و اعدام میشوند؟