شاید کمتر کسی بداند «آقا رحیمِ» فیلم «رگبار» و بازیگر ثابت فیلمهای پیش از انقلاب بهرام بیضایی، حدود سه دهه است که زندگی آرام و به دور از هیاهوهای دوران پربار بازیگریاش را در ملبورن استرالیا سپری میکند.
منوچهر فرید متولد ۱۳۱۶ در تهران است. فعالیتهای تئاتری را از اوایل دهه ۳۰ خورشیدی آغاز کرده و از همنسلان پرویز فنیزاده، جمشید مشایخی، پرویز صیاد، محمدعلی کشاورز، علی نصیریان و داود رشیدی است.
فرید پس از تجربههای مختلف تئاتری از اجراهای صحنهای گرفته تا نمایشهای زنده تلویزیونی، به خصوص همکاریهای متعدد با حمید سمندریان، از اوایل دهه ۴۰ همانند تعدادی دیگر از همدورهایهایش پا به سینما گذاشت.
«خشت و آیینه» ساخته ابراهیم گلستان اولین تجربه سینمایی منوچهر فرید است و او تا پیش از ترک همیشگی ایران در سال ۱۳۵۸، در طول ۱۴ سال در ۱۴ فیلم سینمایی بازی میکند.
چهار همکاری پی در پی با بهرام بیضایی که نتیجهاش دو نقش ماندگار و به یاد ماندنی سینمای ایران در فیلمهای «رگبار» و «چریکه تارا»ست و بازی در فیلمهای «بلوچ» مسعود کیمیایی، «صدای صحرا» نادر ابراهیمی، «صمد و قالیچه حضرت سلیمان» پرویز صیاد و «میراث من جنون» مهدی فخیمزاده، بخشی از کارنامه سینمایی منوچهر فرید است.
فرید سال ۱۳۵۸ ایران را به مقصد آمریکا ترک میکند و بعد از ۵ سال برای همیشه به استرالیا میرود. او به گفته خودش در هنگام خروج از ایران، عهد میکند تا کار هنری را کنار بگذارد و تا امروز به عهدی که با خود بسته وفادار میماند. در مورد دلایل ترک وطن، علاقه چندانی به توضیح دادن ندارد و تنها به یکی دوجمله کوتاه بسنده میکند.
گفتوگو با منوچهر فرید به علت طولانی بودن، در دو بخش منتشر خواهد شد. ضمناً فایل صوتی گفتوگو حاوی صحبتها و نکات کاملتری است که در متن منتشر شده بر روی سایت وجود ندارد. (بخش دوم از این گفتوگو را در اینجا بخوانید)
---------------------------------------------------------------------------------
آخرین فیلمی که بازی کردید،«میراث من جنون» کار مهدی فخیمزاده بود. فکر کنم اوایل انقلاب بود و بعد از آن ایران را ترک کردید. چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟
موقعی که در شمال سر فیلمبرداری «چریکه تارا بودم»، خانمم آمد و گفت خواهرش که در آمریکا زندگی میکند، تلفن کرده و گفته اینجا اخبار کامل را به ما میگویند و وضعیتی که من میشنوم چیز خوبی نیست. شما هم بیایید آمریکا. گفتم حالا کارهایمان تمام شود، تصمیم بگیریم چه کار کنیم. فعلاً من گرفتار این فیلم هستم و مشغولم. فکر نمیکردم خیلی تصمیمی قطعی باشد. خب یکی میرود یکی میآید و زندگی ادامه پیدا میکند. اما آنجوری نشد. خانمم و فرزندم را فرستادم رفتند آمریکا. خودم منتظر صدابرداری(دوبله) «چریکه تارا» بودم و بعد هم که «میراث من جنون» پیش آمد. بعد که تمام شد از ایران آمدم بیرون.
اول رفتید آمریکا و از آنجا به استرالیا مهاجرت کردید؟
بله. من پنج سال آمریکا بودم. آنجا کار میکردم و بعد آمدم به استرالیا.
خب یک مقدار برویم عقب تر و به سالهای شروع فعالیتتان بپردازیم. بعد اگر دوست داشتید، برگردیم راجع به این سی و چند سال زندگی خارج از ایران صحبت کنیم. چه شد کار هنری را شروع کردید؟ شما فارغالتحصیل دانشکده هنرهای دراماتیک هستید؟
موقعی که من شروع کردم به کار کردن، دانشکده هنرهای دراماتیک نبود. من در اداره هنرهای دراماتیک شروع به کار کردم. اداره هنرهای دراماتیک وابسته به هنرهای زیبای آن موقع بود.
این که من چطور علاقهمند به تئاتر شدم میتوانم بگویم که از بچگی علاقهمند به تئاتر بودم. پدر من در لاله زار کار میکرد. هروقت که در تئاترهای لاله زار صف طولانی وجود داشت و شلوغ بود، پدر میرفت بلیت رزرو میکرد میگفت حتماً نمایشنامه خوبی است که صف اینقدر طولانی است. میرفتیم نمایشنامه ها را میدیدیم و بعداً من میآمدم در محله خودمان و با بچهها کار میکردم... بعد که دبیرستان رفتم، بیشتر جذب فعالیتهای هنری شدم... سیزده یا چهارده ساله بودم که مجبور شدیم برویم خرمشهر. آنجا فعالیتهای هنری داشتیم وگروه تئاتر درست کردیم...
وقتی که من آمدم تهران مستقیماً رفتم به تلویزیون و اتفاقاً موقعی بود که حمید سمندریان نمایشنامهای را آورده بود برای تمرین. من آنجا رفتم و معرفی شدم به پرویز کاردان و او مرا برد به حمید سمندریان معرفی کرد. حمید سمندریان امتحانی از من گرفت و من شدم هنرپیشه هنرهای دراماتیک و آنجا استخدام شدم.
وقتی با حمید سمندریان آشنا شدید و کار کردید، چه تاثیری روی بازی شما گذاشته شد و چه تغییری در نحوه کارتان پیش آمد؟
من وقتی در اداره شروع کردم حمید سمندریان به من گفت تو تنها عیبی که داری این است که صدایت یک کمی آهنگ دارد. گفت البته در ایران خیلی هنرپیشهها این عیب را دارند. ما اینجا سعی میکنیم با این عیب مبارزه کنیم. برای من مثال زد گفت برای اینکه تئاتر را در ایران ارامنه شروع کردند اینها وقتی که میرفتند روی صحنه یک لهجه خاصی داشتند هرکس بعد از آنها آمد روی صحنه سعی کرد عین آنها حرف بزند. مثلاً علیمحمدی در رادیو خیلی مورد توجه بود اما وقتی بازی میکرد اینگونه بود«عشق من کجایی تو؟! بیا! چه میکنی! من عاشق تو هستم!» (جملات را با لهجه بیان و بازی میکند) با این آهنگی است که توی این صدا هست، در حالت طبیعی ما این جور حرف نمیزنیم. یک همچو چیزی را میگفتند آهنگ صدا.
سمندریان از من خواست یک مدتی هر روز بیایم سر تمرینهای اینها. چون از صبح تمرین بود توی آن اداره تا شب. من یک مدت سر این تمرینها نشستم و بعد یکی از کارگردانها نقش کوچکی داشت که یک نمایشنامه پلیسی بود یک همچو چیزی. نقش کوچکی بود که آن شخصیت میآمد در را باز میکرد میگفت بیارمش؟ میگفت نه فعلاً نگهش دار.
من وقتی که آمدم این نقش را به من دادند. آمدم این را بازی کردم. کلوزآپی که از من نشان دادند وقتی که فردایش آمدم اداره، همه برگشتند به من گفتند تو وقتی که آمدی با آن چشمی که به اطراف چرخاندی و حرفی که زدی، نشان دادی که حرفهات را چقدر قشنگ و عمیقاً درک کردی و هیچکس تا حالا در نقش کوچک نتوانسته خودش را اینطوری نشان دهد. این اولین بود که من به عنوان حرفه هنرپیشه در تهران در تلویزیون اجرا کردم.
یادتان هست چه نمایشی بود و کارگردانش که بود؟
کارگردانش فکر میکنم انتظامی بود. دومین نقشی که به من دادند و من اجرا کردم یک نمایشنامه بود به کارگردانی پری صابری. صابری با یکی از هنرپیشهها که نقش اصلی را داشت اختلاف پیدا کرد و آن طرف قهر کرد و از نمایش رفت. گویا یکی از دوستانِ یکی از هنرپیشگانی که بازی میکرد به پری صابری گفته بود که این آقایی که همیشه میآید توی سالن مینشیند از نظر فیزیکی خیلی میخورد به این رل. چرا امتحانش نمیکنی؟ گفته بود آخر او تازه وارد است. گفته بود از کجا میدانی؟ بالاخره سابقه بازیگری دارد تا آنجا که من فهمیدم. امتحانش کن. اگر خوب است نقش را بهش بده او بازی کند.
نقش را به من دادند. من اجرا کردم. البته مورد پسند هنرپیشهها نبودم. همه میگفتند به ما راه نمیدهد. از این کارهایی که هر قدیمی نسبت به جدیدی میکند. من همهاش میگفتم چشم اطاعت میکنم. ... راستی اسم نمایشنامه بود «پایان وحشت». حالا یادم افتاد...
در این سالها اجرای صحنهای هم داشتید یا بیشتر همین اجراهایی بود که از تلویزیون پخش میشد؟
یک روز حمید سمندریان مرا خواست و گفت که من یک نمایشنامه دستم هست به نام «مردههای بی کفن و دفن». یک نقشی دارم که این نقش را به هر کسی دادم تا حالا مورد پسندم نشده. مدتی است دارم تمرین میکنم مانده بودم چه کنم، بچهها به من گفتند از شما هم یک امتحانی بکنم. ممکن است شما بیایی و مورد پسندم نباشی. چون تازه کار هستی و تازه وارد هستی خواستم یک وقت دلشکسته و ناراحت نشوی. گفتم نه ناراحت نمیشوم. من تعهد نکردهام همه نقشها را بتوانم بازی کنم. اگر بتوانم و از عهدهام بربیاید چشم برایتان انجام میدهم و اگر نتوانستم شما یک نفری دیگری را بگذارید. آدرس داد. در منزلش تمرین میکرد.
من رفتم خانهشان و نقش کلوشه به من پیشنهاد شد که در پرده دوم شروع میشد. چهار پرده بود نمایشنامه و پرده دوم و چهارم صحنههای ما بود. من و جمشید مشایخی. بعد وقتی من شروع کردم نمایشنامه را خواندن وسطهای صحنه بودم که گفت ببخشید معذرت میخواهم. من فکر کردم مرا نمیخواهد. گفتم بله. گفت شما این نمایشنامه را قبلاً خواندید؟ گفتم نه دفعه اولم است. گفت این بچهها چیزی بهت نگفتند من چه میخواهم از این نقش؟ گفتم نه؛ تا حالا کسی با من صحبتی نکرده بابت این نقش. گفت مطمئن باشم؟ گفتم چطور مگر؟ گفت درست داری همان جوری اجرا میکنی که من میخواهم. بخوان. ادامه بده. رل مال توست... بعدا ابراهیم گلستان و فروغ فرخزاد که آمدند نمایش را دیدند و چند نفر از ما مورد پسند ابراهیم گلستان قرار گرفتیم و آن موقع انتخاب شدیم برای فیلم «خشت و آیینه». برای بازی در صحنهای که در کلانتری میگذرد. جمشید(مشایخی) و (محمدعلی) کشاورز و من... کشاورز شاکی بود...
و شما نقش افسر نگهبان، آن مأمور کلانتری را بازی می کنید....
بله افسر نگهبان من بودم و جمشید مشایخی هم افسر کلانتری.
پس فیلم «خشت و آیینه» این طوری شکل گرفت؟ خودتان دوست داشتید که وارد سینما شوید؟ یعنی مترصد این اتفاق بودید؟ چون خیلی از بازیگران تئاتر، همدورهایهای شما آقای مشایخی، آقای نصیریان و آقای انتظامی همه به مرور وارد سینما شدند. خودتان دوست داشتید، میخواستید وارد سینما شوید یا نه، یک اتفاق بود و یک تجربه فقط؟
آن موقع با ابراهیم گلستان نمیشد گفت که کشیده شدیم به کار فیلم. برای اینکه با ابراهیم گلستان هم مدتی باید تمرین میکردیم، کار میکردیم تا بتواند آن بیانی که او میخواهد، آن بیان شعرگونه و آن نوع دیالوگهایی را که او داشت، به ما بیاموزد که چطور اجرا کنیم.
فیلم صدابرداری سر صحنه بود فکر میکنم و از معدود فیلمهایی بود که آن زمان سر صحنه صدابرداری شد...
بله. ابراهیم گلستان استودیوی کامل خودش را داشت. استودیوی گلستان معروف بود و همه هم استخدام خودش بودند. فیلمبردار و صدابردار و وسایل و همه چیز... همه کار را خودش میکرد. دکوربندی و تشکیلات و همه اینها مال خودش بود... آن موقعی که به فیلم کشیده شدم زمانی بود که خب همه کشیده شده بودند به فیلم و شروع کردند فیلم بازی کردن.
بعد از «خشت و آیینه» هم فیلم «صمد و قالیچه حضرت سلیمان» را بازی کردید. با صیاد چگونه آشنا شدید؟
پرویز صیاد دوست بسیار نزدیک من بود. صیاد از من دعوت کرد که در فیلمش بازی کنم. سناریو را هم گرفتم خواندم. سناریوی بدی نبود. ولی آن اصلیتش از بین رفت. سناریویی که من خواندم و قبول کردم نقش این پروفسور را بازی کنم، بعداً که فیلم تمام شد دیدم شدم رییس دزدها. خب، زیاد خوشم نیامد از این کار...
حسین عرفانی جای شما حرف زد در این فیلم و بعدش هم شد دوبلور ثابت شما. شما خودتان دوست داشتید این صدا را؟ فکر میکنید که میآمد به چهرهتان؟ چه شد که اصلاً آقای عرفانی انتخاب شد؟
آقای عرفانی صدایش به من میخورد. من وقتی بهم گفتند بیا خودت جای خودت حرف بزن، گفتم اگر همه هنرپیشهها جای خودشان حرف بزنند من هم جای خودم حرف میزنم. مرا آگاه کردند که دوبلورها هم زیاد خوششان نمیآید هنرپیشه بیاید جای خودش حرف بزند. برای اینکه کارشان طولانیتر میشود گویا. به خاطر همین من گفتم نه... تنها فیلمی که من جای خودم صحبت کردم «چریکه تارا» است که فقط من و سوسن(تسلیمی) در مقابل هم بودیم و من نشستم و جای خودم صحبت کردم.
در فیلم «بلوچ» چرا آقای عرفانی جای شما صحبت نکرد؟
کارگردان و دیگران، یک نفر دیگر را انتخاب کرده بودند که جای من صحبت کند...اسمشان را یادم نیست...
آقای نصرالله مدقالچی....
بله. صدای کلفتی داشت و گفتند توی این فیلم میخواهیم از این صدا استفاده کنیم. گفتم هرکاری میخواهید بکنید.
اصلاً چه شد که مسعود کیمیایی از شما دعوت کرد تا در این فیلم بازی کنید؟
من از آن فیلم هم زیاد خوشم نیامد. نمیخواستم کار کنم. نمیدانم به زور این بهروز وثوقی و کیمیایی به من فشار آوردند که تو بیا این را بازی کن. چرا؟ فکر میکنم که بهروز میخواست بگوید من از هنرپیشههای تئاتر بهترم. شاید. نمیدانم... ضمنا نقش تجاوز کننده توی نقش من نوشته نشده بود که من باید این کار را بکنم. این کار را اتفاقاً آن یکی هنرپیشه دوست داشت بازی کند. این نقش اصلاً مال او بود. نمیدانم چرا به زور گذاشتند که من باشم... نه زیادخوشم نیامد...
اول «بلوچ» را کار کردید یا «رگبار» را؟ سال ۵۱؟
«رگبار». من بعدها با بیضایی ادامه دادم. بعضی وقتها هم برای پیشبرد زندگی مجبور بودیم که در یک فیلمهایی بازی کنیم ... من خیلی سناریوها را خواندم و رد کردم. خیلیها را هم خواندم و قبول کردم. ولی بعد پشیمان شدم که چرا انجام دادم...
یک فیلم هم بازی کردید بعد از «صمد و قالیچه حضرت سلیمان»، فیلمی به نام «تجاوز» کاری از حمید مصداقی. ماجرای آن فیلم چه بود؟ چرا اکران نشد؟
حمید مصداقی کارگردان تلویزیونی بود. برنامههای تلویزیونی را ضبط می کرد. آمد و گفت من یک فیلم دارم به نام «تجاوز» و میخواهم آن را کار کنم. از اداره تئاتر همه هنرپیشههایش را انتخاب کرد. ما هم نمیدانستیم میخواهد چه کار کند. فیلمبرداری که تمام شد، خودش فیلم را دید و نپسندید. پدرش مثل اینکه خرجی را که برای فیلم کرده بودند، پرداخت کرد و فیلم را خرید. بعد هم نمایش ندادند.
شما خودتان فیلم را دیدید؟ چطور بود؟
بله به خودمان نشان داد. چیز خوبی نبود. چیز درستی نبود. تویش بازیهای درستی نشده بود. یعنی میشد گفت مصداقی زیاد به تصویر فیلم وارد نبود.
تله تئاتر هم کار کردید با حمید مصداقی. مثل اینکه اول اجرای صحنه یی داشتید و بعد به صورت تله تئاتر ضبط شد. اگر اشتباه نکنم، نمایشنامه یی از غلامحسین ساعدی بود...
یک تئاتری داشتیم روی صحنه به نام «دیکته و زاویه» از دکتر ساعدی. «دیکته و زاویه» را گروه تئاتر امروز که داود رشیدی کارگردانش بود، اجرا کرد. دیکته و زاویه ، دو نمایش یک ساعته بودند که که هر دو نقش اصلی را در آنها من بازی میکردم. بعد حمید مصداقی از دیکته خوشش آمد و تصمیم گرفته بود به یک سبک خاصی با یک دوربین با دکور گرد تئاتر، تصویربرداری کند. در نتیجه من مدام میآمدم روی صحنه و بعد میرفتم پشت حمید مصداقی. ما پشت دوربین میچرخیدیم و این ور و آن ور میرفتیم و بعد هر وقت میآمدم جلوی دوربین بازیام را می کردم و بعد میرفتم عقب. ضبط بسیار هنری و جالبی شد ولی توقیف کردند و اجازه پخش ندادند.... چرا البته یک دفعه پخش شد و بعد دیگر پخش نشد تا بعد از انقلاب گویا یک دفعه نمایش دادند. همان روزهای اول انقلاب به نام دیکته.
برویم سراغ «رگبار». اولین کاری که با آقای بهرام بیضایی شما انجام میدهید و بعدش هم تا زمانی که ایران هستید همکاریتان ادامه دارد. چه شد در فیلم بهرام بیضایی بازی کردید؟
بیضایی را از همان ابتدا میشناختم. برایش احترام قایل بودم. کارهای بهرام بیضایی سمبلیک است. یعنی در حقیقت اگر گرهی، چیزی، رمزی در کار هست وقتی ازش سئوال میکنیم نمیگوید. میگوید هرچه برداشت میکنی همان درست است. من در طی سالها با دیدن «رگبار» و فکر کردن روی آن، هر بار که تماشایش کردم، شناخت بیشتری پیدا کردم... اکثر تماشاگران شناختشان در این بود که رحیم اینجا نقش منفی فیلم است. در حالی که نیست. خب اختلافی بین معلم (پرویز فنی زاده) و رحیم پیش میآید که این اختلاف یواش یواش تا آن زلزلهای که پیش می آید ادامه دارد؛ بعد هر دو متوجه میشوند که اینقدر احتیاج زیاد هست که کاری از دست این دو تا بر نمیآید. بعد هم صحنه عرق خوری پیش میآید و این دو تا به همدردی هم پی میبرند و عمیقاً با هم دیگر صمیمی میشوند و آن شوخیها را میکنند. رحیم یک چاقو از جیبش در میآورد و چاقو تبدیل میشود به یک کارد و کارد تبدیل میشود به ساطور و ماجرا این طور پیش میرود...
خب میرسیم به «غریبه و مه» و بازهم همکاری با بهرام بیضایی. در این فیلم بیضایی به لحاظ فرم و لحن، تا حدودی از فیلم «رگبار» فاصله میگیرد. دیگر از آن شیطنت های فیلم قبلی خبری نیست. از «غریبه و مه» برداشت های مختلفی شد. به نظر شما بیضایی چه می خواست بگوید؟
بهرام بیضایی گفتم سمبلیک میسازد. خیلی عرفانی فکر میکند و سئوالات زندگیاش را در فیلمهایش به یک صورتی مطرح میکند. «غریبه و مه» در ایران شناخته نشد. همه برداشتهای غلطی از این فیلم کردند. فکر کردند که یک راز سیاسی زیرش هست و اینها.
غریبه و مه تولد تا مرگ یک انسان است. یعنی از دریا استفاده شد که جهان قبل و جهان بعد را نشان بدهد. که از همین جهانی که ما میآییم و نمیدانیم کجاست، متولد میشویم و بعد برگشت مان به همان جهان بعد هست که نمیدانیم چیست. همیشه انسانها درگیر این ماجرا هستند.
این انسانی که در فیلم متولد میشود و نامش آیت، یعنی نشانه است... همه انسانهایی که دورش هستند هرکدام احساساتش هستند. هرکدام یک چیزی از وجود انسان است. یکی زورش است. خشمش است. یکی عشقش است. یکی ثروتش است. یکی کودکیاش است.
هرکدام اینها، این خیلی تفکر میخواهد. از یک طرف هم خب تحت تاثیر فیلمهای ژاپنی قرار گرفته بود و از نظر تصویر برداری جلب شده بود به آنها و از محیط و فضای طبیعت شمال مملکت استفاده کرد...
بیضایی خیلی سر آن فیلم صدمه دید و خیلی ناراحتی کشید. فیلم همهاش باید در فضای بیرون ساخته میشد و وسیله نبود آن چنان که بتواند یک فضای ابری را یک فضای خفه و مهآلود مدام نشان دهد. این بود که کار خیلی طولانی شد.