دومین مجموعه داستان محمد عبدی، منتقد و نویسنده سینمایی با عنوان «از اپرا لذت ببر» به صورت الکترونیک و کاغذی از سوی نشر ناکجا در پاریس منتشر شده است.
این مجموعه داستان حاوی قصههای بسیار کوتاهی است که بیش از هر چیز به بریدههای بیآغاز و انجامی از زندگی و دنیای شخصیتهایی شبیه است که نویسنده با کلماتی مختصر تصویر میکند، چیزی شبیه به ویدیوهای ۱۵ ثانیهای اینستاگرام.
محمد عبدی مهمان این هفته مرور کتاب رادیو فردا است. پیش از گفتوگوی ما سطرهایی از یکی از داستانهای این مجموعه با نام "قهوه"را با صدای نویسنده میشنویم(و میخوانیم):
«...برگشتم رو به پنجره. برگهای زرد زمین ریخته بودند و کلاغها غارغار میکردند. خب این یه تصویر همیشگی مرگه. چرا همه مرگها تو پائیز اتفاق میافته؟ اما آدمها چه بی خیالاند. دسته دسته تو کافه روبرویی راحت نشستن، انگار نه انگار که ثریا تصادف کرده، چون اصلاً نمیشناسنش. کاش من هم اونجا بودم و قهوهای میخوردم. گوشهام چرا اینقدر سنگین شده. با دست بینیام رو میگیرم و از تو با باد هر چه زور دارم فشار میدم. آخیش حالا یه چیزهایی دارم میشنوم. صدای گریه یه مرد. یه مرد؟! برمیگردم. آقایی دست ثریا رو گرفته و زار زار گریه میکنه و بوسه میزنه به سر و دست ثریا. این دیگه کیه؟! شاید خواب میبینم. اما نه، صداش هم هست:
ثریا...عزیزترین...
- بله آقا؟!! حضرتعالی؟
- هر کیام به تو چه مربوطه؟ حتما باید عقدنامه نشونتون بدم که بشه بهش دست زد؟ آشغالهایی مثل تو عشق چه میفهمن؟ حالم از همهتون بهم میخوره، جانماز آب کشها... حقوق میگیری که بیای تو بیمارستان هم مراقب باشی کسی به کسی دست نزنه؟
دلم یک دفعه فرو ریخت. نمیدونم بخاطر عشق آقا به عشق من یا این که منو با یه مامور دو زاری اشتباه گرفته. من که تو عمرم یقه کسی رو نگرفته بودم، بیاختیار دست بردم به لباسش و سفت چسبوندمش به دیوار
* مرتیکه پفیوز یه بار دیگه به ثریا دست بزنی میزنم فکتو داغون میکنم..
* بله، بله؟!! اسم دوست دختر منو از کجا میدونی؟
نه مثل این که اتفاقی که نباید میافتاد،افتاده. آرام یقه اش را ول کردم.
* دوست دختر؟!
* بله... ثریا دوست دختر منه... سه ساله...
* اما ثریا دوست دختر منه!! چهار ساله!
حالا اون دستشو برد به یقه من و شروع کرد به داد و بیداد...»
مجموعه داستان دوم شما «از اپرا لذت ببر» بین داستان کوتاه و «فلش فیکشن» هستند. این مجموعه داستان را با هدف از پیش تعیین شدهای به این شکل روایت کرده ای یا اینکه اینها در یک دورهای به صورت مرتب اتفاق افتادند و نوشتی؟
محمد عبدی: بله میتوانم بگویم کاملاً حساب شده است. عملاً هر دو کتاب را که نگاه کنید یعنی کتاب «مرگ روشنفکر» که حدود دوازده-سیزده سال پیش در ایران درآمد و این کتاب، هر دو قصههای بسیار کوتاهی هستند بدون حشو و زوائد. یعنی تمام سعی من این بوده که هم پیش از این اتفاق را حذف کنم و هم پس از آن اتفاق را. یعنی فقط یک برش خیلی کوچکی از یک اتفاق را برای خواننده توضیح دهم و با او قسمت کنم. حتماً میدانید که همینگوی میگوید صفت بهکار نبرید. من نه تنها تلاش کردم صفت را در نوشته به کار نبرم، تلاش کردم حتی هر نوع چیز اضافهای را بهکار نبرم. تا حد ممکن قصه را کوتاه کنم. یعنی قصهها چندین بار ویرایش شده و تا حد ممکن اضافاتش حذف شده. یعنی هر چیزی را که لازم نیست تلاش کردم حذف کنم. خب این هم دو علت میتواند داشته باشد. هم اینکه زمانه به سمتی دارد میرود که مردم کمتر وقت دارند که چیزهای طولانیتر را بخوانند و هم اینکه من فکر میکنم این نوعی تلاش است برای نزدیک شدن به یک نوع زبان خالص روایت که تا جای ممکن آدم بتواند هرچیزی را که اضافه است حذف کند. اینکه تا چه حد موفق است طبیعتاً باید خواننده بگوید.
یکی از مسائلی که در داستانهای کوتاه، در داستانهایی در این حد کوتاه ، به وسیله کسانی که این تجربه را در اشکال موفقی در ادبیات جهان اجرا میکنند،رعایت میشود ، این است که معمولاً این قصهها لحظه ای خاص و ویژه را ارائه میدهند. این اتفاق در کارهایی که در مجموعه داستان «از اپرا لذت ببر» میبینیم، همیشه اتفاق نمیافتد.
ببینید فضایی که من ایجاد میکنم فقط برشی از یک زندگی است. در این برش حتی میتواند هیچ اتفاقی هم نیفتد. مهم این است که این فضا، این موقعیت، این کاراکتر، به شکلی خلق شود که بتواند خواننده را با خود درگیر کند. من فقط روایتگر آن موقعیت هستم.
شاید این "برش" ها بیشتر باید به گونهای باشند که یا به لحاظ "فرم روایی" جذابیت بیشتری تولید کنند یا اینکه خود داستان در درون خودش "شکلی از حیرت" ایجاد کند ؛ یا تولید یک «آنْ» کند.
فضایی که من ایجاد میکنم فقط برشی از یک زندگی است. در این برش حتی میتواند هیچ اتفاقی هم نیفتد.
خب درباره من اینطور نیست که بنشینم پشت میز و فکر کنم که میخواهم یک قصه بنویسم. این قصهها قصههایی هستند که خود به خود از یک جایی که من خودم هم نمیشناسم آمدهاند و من در شرایطی نشستهام و آنها را نوشتهام. حتی یکی از آنها را موقعی نوشته ام که در فرودگاه بودم و داشتم پروازم را از دست میدادم، اما حس کردم که الان باید لپتاپم را باز کنم و این قصه را بنویسم و همین کار را کردم. حتی اگر به قیمت از دست دادن پرواز تمام شود.
در قصههای کوتاهی که در این مجموعه -که کتاب کمحجمی هم هست- آمده، بعضیهایش یک رگه هایی از طنز قوی هم در آنها اجرا شده. مثل همین داستان «قهوه». فکر نمیکردی که شاید بهتر باشد این طنز همچنان در سایر قصههای تو هم ادامه پیدا کند؟ این طنز مبهم یا زیرپوستی که در یکی دوتا از داستانهای این مجموعه هست به نظر میآید که غنای خیلی بیشتری به کار میدهد.
بستگی دارد به فضای قصه. این قصهها کاملاً با همدیگر متفاوت هستند. یعنی اصلاً قرار نبود که این قصهها ربطی به هم داشته باشند. البته طبیعتاً میشود به صورت ناخودآگاه به هم ربط داشته باشند. یکی دو نویسنده در نقدهایشان اشاره کردند که چطور این شخصیتها به هم ربط پیدا میکنند. اما من عامدانه هیچوقت تلاش نکردهام که این قصهها را شبیه هم کنم. به گمان من هر قصه دنیای خودش را بنا میکند. اگر در آن دنیا جواب بدهد، در آن ساختاری که جواب بدهد موفق است. مثلاً قصه قهوه که اشاره کردید چون آن ساختاری که دارد درباره کسی که در بیمارستان است و دو نفر بالای سرش حاضر شدهاند، دو نفری که همدیگر را نمیشناسند و هر دو با این زن رابطه داشتند. این موقعیت طنز است، با اینکه حتی می تواند تراژدی هم باشد.
سالهاست که ساکن لندن هستی اما به جز در یکی از داستانها، در باقی قصهها، "فضای شهری" یا "فضای محیطی" که ماجرا در آن اتفاق میافتد، قابل شناسایی نیستند یا حداقل حس و حال و فضایی از شهر لندن -جایی که درش زندگی میکنی- در این داستانها نیامده.
کاملا ً عامدانه است. در کتاب مرگ روشنفکر هم که قصههای آن در ایران نوشته و چاپ شد، هیچ کدام از شخصیتها مشخص نیست که در کجا هستند. یعنی به نظر من این نقطه قوت قصهها است. در «اپرا لذت ببر» هم همینطور است. یعنی شخصیتها مشخص نیست که به کجا تعلق دارند و چه زندگیای دارند. ما راجع به گذشته یا آیندهشان نخواهیم دانست. فقط آن برش از زندگی اینها را میبینیم که در مقطعی دارد اتفاق میافتد و میتواند هرکجای دنیا باشد. این آدمها میتوانند تعلق داشته باشند به هرجایی از دنیا؛ نه فقط ایران یا لندن یا هیچ کجای دیگر.
و از نظر ساختار! ؛ فرم و ساخت روایی یکی از قصهها با بقیه به طور کامل متفاوت است. در همه کتاب، این فرم روایی فقط در آن قصه کوتاه دیده می شود. قصه ای که " واگویهها" نام دارد و از یک ساختار روایی خوب برخوردار است از مجموعه دیالوگهای جدا از هم و غیر مرتبط و نامربوط دو آدم که صرفا در ذهن آن دو نفر میگذرد و در تکمیل هم کل قصه کوتاه را می سازند.خب این، یا شبیه آن، چطور در تجربههای دیگر نیامد؟
خب این قصهها با هم خیلی فرق میکنند. هرکدام ساختار ویژه خودشان را دارند. در بعضی طنز هست. بعضیهایشان کاملاً سوررئال است. مثلاً اگر دقت کنید قصه "جان وین" یک قصه کاملاً سوررئال است.اصلاً یک خواب است. در واقع تمام تلاش من هم همین بوده که به طور کامل هیچ جملهای، هیچ منطقی، در آن وجود نداشته باشد و در عین حال به خواننده اجازه دهم که در خودآگاه یا ناخودآگاهش هرجور که دلش میخواهد آن را تفسیر کند. در "واگویهها" هم در واقع همین ساختارش برایم مهم بوده که ما داریم آنچه در ذهن این آدمها می گذرد را میشنویم؛ حرف زدن دو نفربا خودش را، یک زن و یک مرد را ، و اینکه چطور دنیای آدمها دارد از هم جدا میشود. من فکر میکنم اگر بخواهیم تماتیک نگاه کنیم به این قصهها، مهمترین تمشان تم ارتباط است. ارتباط بین زن و مرد و اینکه مسایل مختلف چطور باعث انواع و اقسام سوء تفاهمها و چیزهایی از این قبیل می شوند.