(در قسمتهای پیشین شنیدیم که در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم، سیاستهای شوروی در ایران تغییر کرد و این کشور تصمیم گرفت که امتیاز استخراج و فروش نفت شمال ایران را از دولت بگیرد؛ امتیازی که به شکل بالقوه میتوانست درآمد سرشاری نصیب شوروی کند.)
جهان بعد از جنگ جهانی دوم، دنیایی است که دیگر هیچ شباهتی به قبل از این جنگ ندارد و جغرافیای سیاسی دنیا، در آستانه یکی از بزرگترین تغییرات تاریخی قرار گرفته است.
این اتفاق یک شبه و در آخرین روز جنگ رخ نداد. بلکه رهبران قدرتهای جهانی، از مدتها پیش از پایان جنگ، روبهروی نقشه جهان ایستادند و برای فردای جنگ برنامهریزی کردند.
استالین، رهبر سرسخت اتحاد جماهیر شوروی، یکی از همین رهبران بود. و البته یکی از مهمترین رهبران جهان در آن زمان.
او یک کمونیست گرجستانی بود که در جریان انقلاب به عالیترین مقام ممکن در نظام تازه تاسیس دست پیدا کرده بود و به عنوان کسی که سالهای مهمی از کودکی و همچنین فعالیت سیاسیاش را در قفقاز سر کرده بود، به این منطقه همواره توجه ویژه داشت.
عباس میلانی، مورخ ساکن سانفرانسیسکو علاقه استالین به این منطقه را چنین توصیف میکند: «در سلسله مراتب شوروی، استالین حتی قبل از اینکه رهبر بشود، مسئول امور ملیتها بود. او یک کتاب هم در همین زمینه نوشته بود که در لنینیسم به عنوان یک اثر کلاسیک شناخته میشد. به همین خاطر کنجکاوی و علاقه ویژه به این موضوع داشت. و بعد به آذربایجان هم علاقه ویژه داشت چون بخشی از اولین فعالیتهای سیاسیاش و اولین بانکهایی که به نفع حزب زده بود و سرقتهای مسلحانهای که شرکت کرده بود، همه در باکو بود. یعنی شما اگر به زندگی استالین جوان نگاه بکنید میبینید که در جریان شرارتهای جوانیش (که اول شرارت بود و بعد شرارت در خدمت انقلاب قرار گرفت) این منطقه اهمیت ویژهای داشته.»
دو گرایش در شوروی
استالین در سیاست خارجی شوروی، حرف آخر را میزد. اما در دستگاه دیپلماسی این کشور، مکانیزم پیچیدهای برای تعیین خط مشی استراتژیک شوروی فعال بود که میتوانست بر روی تصمیماتش تاثیر بگذارد.
شاید همین مکانیزم پیچیده موجب شد تا وقتی شوروی، ایران را اشغال کرد، ایرانیان با سیاستهای دوگانه ای از سوی شوروی روبهرو شدند.
برخی مورخین معتقدند که اساسا در این زمان در دستگاه رهبری شوروی بر سر اینکه این کشور باید در ایران چه رفتاری داشته باشد و چه سیاستی را پی بگیرد، اختلاف نظر وجود داشت.
تورج اتابکی، نویسنده کتاب «آذربایجان در ایران معاصر»، این اختلاف نظر را چنین شرح میدهد: «در این زمان ما دو گرایش در ساختار سیاستمداری اتحاد شوروی میبینیم. یکی گرایش بریا – باقروف است که رابطه بسیار نزدیکی هم با استالین دارند. و گرایش دوم، گرایش مولوتوف است. البته یک گرایش سوم هم به عنوان گرایش میکویان ]وزیر تجارت خارجی[ بود که آن گرایش خیلی حاشیهای بود. اما دو گرایش باقروف-بریا و مولوتوف، دو گرایش بسیار تاثیرگذار در رفتار شوروی در دوران جنگ بودند. مولوتوف سکان وزارت خارجه شوروی را در دست داشت و بریا و باقروف، کنترل نهادهای نظامی - امنیتی را در دست داشتند.»
در این زمان برای اینکه ایران به منطقه نفوذ شوروی تبدیل شود، این گروهها نظرات متفاوتی داشتند.
در نهایت گروهی که موفق شدند حرف خود را به کرسی بنشانند، گروه میرجعفر باقروف آذربایجانی و لاورنتی بریای گرجستانی بود.
عباس جوادی، از مدیران رادیو اروپای آزاد – رادیو آزادی، نتیجه رقابت این دو گرایش را چنین توصیف میکند: «گروه بریا – باقروف خیلی فعالیت کردند تا استالین را متقاعد کنند که ما باید در ایران بمانیم و یک جنبش جدایی طلبی به وجود بیاوریم. نه برای اینکه لزوما الحاق کنیم به شوروی بلکه دستکم زیر نفوذ ما باشد، شبیه به بلغارستان و رومانی.»
سرانجام بهار سال ۱۹۴۵ میلادی از راه رسید و سلسلهای از حوادث، جهان را زیر و رو کرد.
در ۳۰ آوریل این سال، اردیبهشت سال ۱۳۲۴ خورشیدی، هیتلر در زیرزمین پناهگاهش در برلین خودکشی کرد و ارتش آلمان، بدون هیچ قید و شرطی تسلیم شد.
در این زمان سرنوشت جنگ دستکم در جبهه اروپا کاملا روشن شده بود. شوروی در کنار کشورهایی که هیچگونه قرابت ایدئولوژیکی با او نداشتند، یعنی بریتانیا و آمریکا، پیروزی در ویرانکنندهترین جنگ تاریخ بشریت را به نام خودش سند زد.
و استالین آماده شد برای تقسیم جهان.
تشکیل حکومت خودمختار
اجرای نقشه ایجاد تنش قومی در ایران و تشکیل یک حکومت خودمختار وابسته به شوروی، در نخستین گام به یک منطقه جغرافیایی نیاز داشت.
آذربایجان، گیلان یا خراسان؟ کدام میتوانستند هدف چنین پروژهای باشند؟ تورج اتابکی میگوید:
«خراسان، گیلان و مازندران چنین بضاعتی نداشتند. آن منطقهای که بضاعت چنین نقشهای را داشت، آذربایجان و کردستان بود. به ویژه آذربایجان یک ویژگی منحصر به فرد داشت. و آن ویژگی این بود که آن سوی ارس، یک جمهوری آذربایجان وجود داشت و میر جعفر باقروف که یکی از شخصیتهای این طرح بود، مدعی بود که مرزهای جمهوری آذربایجان شوروی باید گسترش پیدا کند و مناطق شمال غرب ایران، یعنی استان آذربایجان ایران را نیز در بر بگیرد.»
گام بعدی، تشکیلات موردنیاز برای اجرای چنین نقشهای بود. در این زمان بر اساس اسناد بسیاری که هماکنون منتشر شده، شوروی نفوذ قابل توجهی بر حزب توده داشت. ضمن اینکه حزب توده نیز، بعد از چهار سال فعالیت موفق شده بود تا نظر بسیاری از روشنفکران ترقیخواه و اصلاحطلب را به خود جلب کند.
اتابکی میگوید: «حزب توده یک کمیته ایالتی در آذربایجان داشت. ولی از کسانی که در راس کمیته ایالتی حزب توده در آذربایجان بودند، شخصیتهایی چون امیرخیزی، ملکی و جودت، هیچ کدام جنم سیاسی و حتی این خواست را نداشتند که طرح تشکیل یک ایالت خودمختار را اجرا کنند. بعدها که فرقه تشکیل شد و سازمانهای حزب توده در آذربایجان در فرقه ادغام شدند، دیدیم که هر سه تن اینها از آذربایجان اخراج شدند. چهره دیگری را در آن زمان در آذربایجان سراغ نداریم که مهارت تشکیلاتی و جنم سیاسی کافی را برای اجرای چنین طرحی داشته باشد. زینالعابدین قیامی را داریم که او هم پیشینه تشکیلاتی مورد نیاز را نداشت، هر چند که خوشنام بود و در منطقه، مقبولیت داشت.»
آنها سرانجام به سراغ یک روزنامهنگار قدیمی رفتند که به تازگی موفق شده بود رای کافی را برای نمایندگی مردم تبریز در مجلس شورای ملی به دست بیاورد، اما اعتبارنامهاش به دلیل باورهای کمونیستی و سابقه سیاسی، در مجلس رد شده بود. او خشمگین بود. با سابقه بود. کمونیست بود. و ترک بود: میرجعفر پیشهوری.
(پیشهوری که بود؟ تا تابستان پر ماجرای سال ۲۴ و تاسیس فرقه کجا بود و چه فعالیتهایی در کارنامه داشت؟ و چرا از سوی سران شوروی برای تشکیل یک حزب سیاسی جدید انتخاب شد؟ همه در بخش بعدی برنامه «فرقه» که هر شب در مجله شامگاهی، از رادیو فردا پخش میشود.)