لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
سه شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳ تهران ۰۹:۱۱

چرا بازداشت شدم و چه بر سرم آمد...


علی فتحی (اسم مستعار) یکی از دانشجویان دستگیر شده در سال ۱۳۷۸ است که داستان خود را برای رادیو اروپای آزاد/رادیو آزادی تعریف می‌کند.
علی فتحی (اسم مستعار) یکی از دانشجویان دستگیر شده در سال ۱۳۷۸ است که داستان خود را برای رادیو اروپای آزاد/رادیو آزادی تعریف می‌کند.
صدها نفر در اعتراضات اخیر به نتایج انتخابات ایران بازداشت شده‌اند. بسیاری از منابع خبری داخل ایران تعداد بازداشت‌شدگان را نزدیک دو هزار نفر می‌دانند.

آن کسانی‌ که ۱۰ سال پیش در آخرین و مهم‌ترین موج تظاهرات دانشجویی دستگیر شدند به خوبی آنچه این بازداشت‌شدگان جدید در پیش روی خواهند داشت را می‌شناسند.

علی فتحی (اسم مستعار) یکی از دانشجویان دستگیر شده در سال ۱۳۷۸ است که داستان خود را برای رادیو اروپای آزاد/رادیو آزادی تعریف می‌کند.

می‌خواهید بدانید چه بر سر مردمی که در این روزها در پی آخرین راهپیمایی‌ها در ایران بازداشت شده‌اند می‌آید؟ برای‌تان می‌گویم.

من، دقیقا ده سال پیش، در جریان تظاهرات دانشجویی سال ۱۳۷۸ در تهران بازداشت شدم. کاری که من آن موقع کرده بودم، مثل همین کاری بود که معترضین کنونی انجام می‌دهند، یعنی نشان دادن نارضایتی خود نسبت به نتایج انتخابات ریاست جمهوری. و این بنابر موازین قانونی امری عادی و بدیهی محسوب می‌شد.

اما مجازاتم بالعکس، آن قدر جنایتکارانه بود که مجبور شدم از کشور فرار و درخواست پناهندگی سیاسی از اروپا کنم.

در سال ۱۳۷۸، محمد خاتمی رئیس جمهور بود و امیدهای اصلاح‌طلبانه در اوج بودند، امید به این که فضای ظالمانه و ایدئولوژیک جمهوری اسلامی اندکی مرتفع شده است.

من آن موقع دانشجو بودم و مانند بسیاری از همکلاسی‌هایم از این اندک آزادی جدید برای بیان صریح اندیشه‌هایم لذت می‌بردم. این آزادی بیان حتی در کلاس ریشه‌های انقلاب اسلامی هم صدق می‌کرد.

در آن زمان، حتی حضور بسیجی‌ها در بین دانشجوها، هم دیگر آن تاثیر ترسناک همیشگی را نداشت. شرایط فرق کرده بود.

سپس جرقه‌ای زده شد که به تظاهراتی در محیط‌‌های دانشگاهی تهران منجر شد و بعد از آن در تابستان سال ۱۳۷۸ به دیگر شهرهای ایران رسید.

تعدادی از دانشجویان دانشگاه تهران در اعتراض به بسته شدن روزنامه سلام به خیابان‌ها ریختند. لباس‌شخصی‌های متعصب، مسلح به چماق، به این گروه کوچک حمله کردند و یک دانشجو را به قتل رساندند، در حالی که نیروهای انتظامی حاضر در محل هیچ عکس‌العملی نشان ندادند.

از خشم آتش گرفتیم. هزاران دانشجو به خیابان‌ها ریختند و خواستار اخراج مسئولین ارشد پلیس شدند.

از خاتمی خواستیم که با افزودن سرعت روند اصلاحات راه را برای جامعه‌ای بازتر فراهم کند.

من جزء گروه ۵۰ نفره‌ای از دانشجویان بودم که پوستری از آیت‌الله خامنه‌ای را که از ساختمان دانشگاه آویزان بود پاره کردیم. یک نفر پوستر را آتش زد. پلیس ضدشورش ساده‌ترین کار را کرد: دور تا دور کوی را محاصره و هر کسی را که درون کوی بود بازداشت کرد.

اما ما را به پاسگاه پلیس نبردند. در عوض به ما چشم‌بند زدند و خارج از محدوده قانونی به مکانی منتقل شدیم که خانواده‌های‌ ما نتوانند پیدای‌مان کنند.

این مکان یکی از اردوگاه‌های نظامی تقریبا متروکه‌ای بود در خارج از تهران که از دوران جنگ ایران و عراق باقی مانده بود.

در آنجا، انداختن‌مان در کانتینرهای آهنی. لباس‌های‌مان را در آوردند و نفری دوتا پتو به ما دادند.

درون کانتینرها، نه جایی بود برای خوابیدن و نه چراغ برقی. هیچ جور نمی‌شد فهمید ساعت چند است، مگر در طول روز، زمانی که نور خورشید از روزنه نگاهبانی یا از سوراخ تهویه هوا به درون می‌تابید.

در کانتینر با چهار نفر دیگر بودم. هنوز بیست سال‌مان هم نشده بود. به مدت دو هفته برهنه و ناتوان، مدام با این ترس رودررو بودیم که در چنگال بازداشت‌کننده‌گان‌مان گیر افتاده باشیم و هیچ کس خبردار نشود.

یک بار در روز برای‌مان غذا پرت می‌کردند. هر از چندی برای بازجویی ما را می‌بردند بیرون. هر دو کار، آن یک ذره منزلتی که برای‌مان مانده بود را هم به باد می‌داد.

اولین مرحله بازجویی‌ها فقط کتک بود و بس. مردانی که مشخصا باور داشتند که ما قوانین الهی و انسانی را زیر پا گذاشته‌ایم، ما را تا جایی که می‌خوردیم می‌زدند.

بعد بازجویی واقعی شروع شد. هدف این بود که نشان دهند راه فراری در کار نیست.

آیا همه اینها می‌ارزید به اینکه از خانه و سرزمینم فرار و خانواده و عزیزترین دوستانم را ترک کنم؟ البته که نمی‌ارزید. ولی این سوالی بود که هرگز نمی‌بایست از خودم می‌پرسیدم. حکومت کشور من، کشورم را از من گرفت. گناه من چیزی جز شرکت کردن در یک تظاهرات نبود.
بازجویان می‌خواستند بدانند چه کسی عکس «آقا» را پایین کشیده بود، من در چه گروه‌های سیاسی فعال بودم، و دوستان و همکلاسی‌هایم به چه گروه‌هایی وابستگی داشته‌اند.

مهم نبود چه جوابی می‌دهم، چون هر جوابی که می‌دادیم از نظر آنها غلط بود:

«مسعود رجوی (رهبر گروه مجاهدین خلق ایران) رو می‌شناسی؟»

«نه.»

«دروغ می‌گی حروم‌زاده، همه مسعود رجوی‌رو می‌شناسن. همه حرفات دروغ‌ان.»



بعضی اوقات به نظر می‌رسید که سعی می‌کنند مشکلم را بفهمند:

«تو یکی از آن‌ها بودی که فریاد می‌زدن.»

«نه، من نبودم.»

«چرا ، تو بودی، داد بزن حالا، هر چه قدر دلت می‌خواد فریاد بزن.»



و پیشنهاد مداوا می‌کردند:

«تو گرایشات افراطی داری، باید توازنت‌رو دوباره پیدا کنی.»

بعد رو می‌کرد به یک از مردهای گردن‌کلفت: «برادر مرتضی، ببریدشون به قسمت توازن.»

...و قسمت توازن یعنی کتک بیشتر.

در طول بازجویی‌ها، همه سر و صورتم را با یک کلاه یا نقاب می‌پوشاندند. از زیرش فقط زمین را می‌دیدم.

بعد از دو هفته، مرا به سلولی دیگر منتقل کردند، بدون این که بدانم کجا هستم. گاهی سلول‌ها تاریک تاریک بود و گاهی چهار لامپ پرنور، بیست و چهار ساعت روشن می‌ماندند.

خوش‌شانس بودم، چون چیزی برای اعتراف کردن نداشتم. خوش‌شانس بودم چون بازداشت‌کنند‌گانم منفعت زیادی در بازجویی من ندیدند. هشت ماه بعد، بدون هیچ توضیحی -درست همان گونه که در این مدت با من رفتار کرده بودند- مرا آزاد کردند.

اما من حالا دیگر مجرمی بودم با سابقه زندان و این یعنی که ایران برای من دیگر چیزی به جز زندانی همیشگی نخواهد بود.

با داشتن سابقه زندان، دیگر نمی‌توانستم به دانشگاه برگردم. کار هم نمی‌توانستم بکنم. تنها راه این بود که تهران را ترک کنم و برگردم به شهرستان خودم.

پدر و مادرم هیچگاه به زنده بودن من شک نکرده بودند. در تمام این ماه‌ها، همه زندان‌های تهران را برای پیدا کردن من زیر پا گذاشته بودند. در تمام این مکان‌ها، به آن‌ها گفته بودند که هیچ گزارش یا سندی مبنی بر زندانی شدن من وجود ندارد. ولی یک مقام رسمی به آنها گفته بود که احتمالا من «مفقود» شده‌ام.

پلیس پرونده زندانم را به منزل پیرمردی در شهرستان محل تولدم فرستاد. پیرمرد سه پسر خود را در جنگ ایران و عراق از دست داده بود. یک مغازه کفش‌فروشی مردانه در کنار بانک محل داشت. می‌گفتند به لطف ارتباطاتش با سپاه پاسداران، مرد بانفوذ و قدرتمندی است.

این مرد مامور کنترل آزادی مشروط من بود. هر هفته باید جلو او حاضر می‌شدم تا ثابت کنم که هنوز در شهر هستم. اگر می‌خواستم که دوستانم را در شهر دیگری ببینم، می‌بایست از او اجازه می‌گرفتم.

تنها چیزی که از من می‌خواست، این بود که دعا کنم.

کم‌کم تصمیم گرفتم به خارج سفر کنم. همان طور که اعتماد پیرمرد به من بیشتر می‌شد، راحت‌تر به من اجازه می‌داد که مدت بیشتری را در شهر نباشم و در یکی از همین غیبت‌ها بود که از ایران گریختم.

راه فرار -از مرز ایران تا ترکیه و با کشتی تا یونان و راه زمینی تا فرانسه- راهی بسیار شناخته شده است. بعضی از آن‌هایی که در حال حاضر به دلیل اعتراضات به نتایج انتخابات در زندان به سر می‌برند نیز (اگر آزاد شوند) بدون شک این راه را در پیش خواهند گرفت. این مسیر، مسیر وحشتناک و بسیار خطرناکی است، همان قدر غیر انسانی است که زندان.

هرگاه که قاچاقچیان مرا به گروه دیگری تحویل می‌دادند، با حیله و دروغ، پول بیشتری می‌طلبیدند و می‌گفتند که هنوز کسی به آن‌ها پول نداده است. در نتیجه خیلی زود تمام پول‌هایم تمام شد.

سوار کانتینرهای باری ‌شدم. زیر یک کامیون آویزان شدم؛ یعنی در واقع نشستم روی یک میله آهنی کوچک در فاصله پنجاه سانتی‌متری از سطح آسفالت، با بازوانی که از ترس فلج شده بودند. از ترس بی‌حس شده بودم...

آیا همه اینها می‌ارزید به اینکه از خانه و سرزمینم فرار و خانواده و عزیزترین دوستانم را ترک کنم؟ البته که نمی‌ارزید. ولی این سوالی بود که هرگز نمی‌بایست از خودم می‌پرسیدم. حکومت کشور من، کشورم را از من گرفت. گناه من چیزی جز شرکت کردن در یک تظاهرات نبود.
XS
SM
MD
LG