میگوید در یکی از بازداشتگاههای ایران مورد تجاوز و آزار و اذیت جنسی قرار گرفته است. او روزی را به خاطر میآورد که برای شرکت در مراسم چهلمین روز کشته شدن ندا آقاسلطان – که از او به عنوان سمبل اعتراضات به نتایج انتخابات نام برده میشود- به بهشت زهرای تهران رفته بود و پس از برخورد نیروهای امنیتی با تجمعکنندگان در یک تعقیب و گریز با نیروهای لباس شخصی دستگیر شد.
وبلاگ «بهشت خوبان» که به ظاهر نزدیک به اصولگرایان و دولت محمود احمدینژاد، رئیس جمهور ایران، است تصویر میهمان گفتوگوی ویژه این هفته را در کنار دختر دیگری منتشر کرد و از آنان به عنوان «اغتشاشگران دستگیر شده» نام برد. میهمان گفتوگوی ویژه این هفته رادیوفردا مریم صبری است که دوستانش به او «ترانه» میگویند.
خانم صبری، تصویری از شما در کنار دختر خانم دیگری در وبلاگی نزدیک به گروههای اصولگرا منتشر شده و در آنجا از شما دو نفر به عنوان دو تن از اغتشاشگران دستگیر شده نام برده شده است. آیا این تصویر از خود شماست؟ کجاست و در چه زمانی از شما عکسبرداری شده است؟
صبری: بله این تصویر متعلق به من است. در روز هشتم مردادماه که روز چهلم ندا آقا سلطان بود ما به بهشت زهرا رفته بودیم. من آنجا دستگیر شدم. این عکس هم توسط لباسشخصیها از من بعد از دستگیری گرفته شد. ما گوشه دیوار ایستاده بودیم تا ماشین سپاه برای بردنمان بیاید.
از همه عکس گرفتند؟
فقط ما دو دختر بودیم و بقیه پسر بودند.
دلیل این دستگیری چه بود؟
شرکت در تظاهراتی که برای چهلم ندا برگزار شد. برای این مراسم به سر مزار ندا رفته بودیم که لباسشخصیها ریختند و با باتوم مردم را کتک میزدند. بعد از آن تظاهرات گستردهای شد و تقریبا معترضان هفت یا هشت قطعه از بهشت زهرا را اشغال کرده بودند.
قبل از این واقعه هم در تظاهرات شرکت کرده بودید؟
بله. من از قبل از انتخابات در ستادهای تبلیغاتی یکی از نامزدها حضور داشتم.
کدام ستاد؟
کاندیدای مورد نظر من آقای موسوی بود. من از طرفداران ایشان بودم. بعد از انتخابات هم در تظاهراتهایی که در میدان آزادی، خیابان ولیعصر و میدان ونک برگزار شد شرکت کردم.
گفتید که توسط لباسشخصیها بازداشت شدید. آیا مشخصا به شما گفتند که از چه ارگانی هستند؟
وقتی پرسیدیم گفتند شما حق سوال کردن ندارید.
آن عکس را برای چه از شما برداشتند؟
نمیدانم. من آن زمان اعتراض کردم که شما حق عکس گرفتن از ما را ندارید. اما یک سیلی خوردم. به من گفتند که ما حق حرف زدن نداریم.
شما را دقیقا با چه حالتی و به کجا منتقل کردند؟
وقتی ما را سوار ون سپاه کردند دیگر متوجه نشدیم که کجا ما را میبرند. هم دستبند و هم چشمبند داشتیم. یک یا دو ساعتی را در ماشین بودیم تا پیادهمان کردند. اما کجا بود، نمیدانم. اگر سرمان را از بین پایمان بالا میآوردیم با لگد به سرمان میکوبیدند.
کی متوجه انتشار عکستان شدید؟
بعد از آزادیم یکی از دوستانم زنگ زد و آدرس سایت را به من داد.
میدانید کجا بود که منتقل شدید؟
نه. من فقط مطمئن بودم که نه اوین بود و نه کهریزک. به خاطر این که این دو بازداشتگاه محیط صافی دارند. این را از اطلاعاتی که سایر دوستان بازداشتی به من دادند بعدا متوجه شدم. اما ما از پلههای زیادی پایین رفتیم. دوستانم بعدها گفتند که کهریزک و اوین پله ندارند.
چند روز در آنجا نگهداری شدید؟
من دو هفته بازداشت بودم.
زمانی که شما را دستگیر کردند به شما تفهیم اتهام کردند؟
هیچ تفهیم اتهامی در کار نبود. اول ماجرا بهشدت ترس از دستگیری وجود دارد. من اول انکار میکردم و میگفتم که با مادرم در بهشت زهرا بودم. اما گفتند غلط کردی. ما فیلمت را داریم که توی تظاهرات شرکت کردهای. یک برگه به من دادند من مشخصاتم را گفتم و آنها نوشتند. آدرس محل زندگی و محل کارم را و برای چند لحظه چشمانم را باز کردند تا برگه را امضا کنم.
جایی بود که چشمان شما را باز کنند و شما قادر باشید موقعیت خود را شناسائی کنید؟
نه. دو بار چشمهای مرا باز کردند. که توی اتاقی بودم که دو مرد با نقاب حضور داشتند.
آن دو بار چه مسائلی مطرح شد؟ حالت بازجویی داشت؟
بله. هر دو بار بازجویی بود. بار اول من روی صندلی نشسته بودم و یکی از آن دو آقا پشت سرم و دیگری روبهرویم نشسته بودند و سوال میکردند. از جزئیات که لیدرت کیست؟ از چه کسی خط میگیری؟ اسم بچهها را بگو. چه کسانی را میشناسی؟ اگر بگویی آزادت میکنیم . و مدام هم سیلی به صورتم میزدند یا موهایم را میگرفتند و به عقب میکشیدند.
مگر حجاب نداشتید؟
خیر.
این خواست ماموران بود؟
نه. وقتی که داشتند مرا می کشیدند تا ببرند، روسریام به نرده کنار خیابان گیر کرد و پاره شد.
چه شد که کار به مسئله تجاوز کشید؟
دو روز اول تهدید میکردند که اگر با ما همکاری نکنی زنده نمیمانی. روز دوم یا سوم بود که مرا آوردند و گفتند میخواهیم رایت را پس بدهیم. چشمانم را بستند. مرا مسافتی بردند و من صدای باز و بسته شدن دری را شنیدم. مرا به اتاقی بردند که فرد دیگری در آنجا بود. اول شروع به بازجویی از من کرد. چندین بار به صورتم کوبید. که چرا حرف نمیزنی؟ اگر حرف بزنی ولت میکنیم بروی. دهانت را باز کن. که البته همه این جملهها با فحش بود. بعد لباس مرا درآورد. هر چه التماس کردم، گریه کردم، ضجه زدم، توجه نکرد.
در آن حالت آیا دستهای شما بسته بود؟
بله. هر چقدر جیغ کشیدم انگار نمیشنید. به من و به خانوادهام. به آقای موسوی و کروبی و خاتمی فحش میداد. میگفت دارم رایت را پس میدهم . رایت را بگیر. این هم جواب داد و بیدادهایی که توی خیابان میکردی.
میتوانید بگویید چطور به شما تجاوز شد؟
از طریق آمیزش جنسی. خود شخص اقدام کرد. هیچ وسیله یا آلت مصنوعی در دستش نبود. مرا روی زمین خواباند دست مرا به میلهای که بالای سرم بود بست.
این اتفاق فقط یک بار افتاد؟
خیر. چهار یا پنج بار. هر بار هم صداها عوض میشد. صدای کسی که نخستین بار به من تجاوز کرد با صدای فرد دومی فرق داشت.
اطلاع دارید که کس دیگری به غیر از شما هم در آن بازداشتگاه مورد تجاوز قرار گرفته است؟
مطمئنم این اتفاق برای بسیاری در آنجا میافتاد. به خاطر این که شبها آن قدر صدای جیغ و التماس بلند میشد که مطمئن بودم همان اتفاقی که برای من افتاده برای دیگران هم در حال وقوع است.
چطور شد که رضایت به آزادی شما دادند؟
مرا به اتاقی بردند که در آنجا دو نفر حضور داشتند. به من گفتند بنشین. من نشستم. یکی از آنها از دیگری خواست که اتاق را ترک کند. اما شخص روبهرو میگفت که نمیتوانم بروم. با هم بحث کردند. بالاخره نفر دوم بیرون رفت. کسی که مانده بود چشمهای مرا باز کرد. هیچ نقابی هم نداشت. از من بازجویی کرد و کتکم میزد. بعد هم گفت که خودت میدانی که باید چی کار کنی؟ من این اواخر دیگر چیزی نمیگفتم.
چرا؟
برای این که فهمیده بودم اینها دوست دارند التماسهای مرا بشنوند. وقتی ساکت بودم میگفتند چرا گریه نمیکنی؟ چرا زاری نمیکنی؟ چرا التماس نمیکنی؟ گریه کن شاید ولت کنیم. ببین دارم با تو چه میکنم؟ و به طور مداوم توی صورتم میکوبید. من فقط آرام اشک میریختم. هنوز هم صورتش را مثل کابوس جلوی چشمهایم دارم. بعد از این که به من تجاوز کرد از من پرسید که میخواهی بیرون بروی؟ یا این که میخواهی مثل بقیه که اینجا مردند و کسی هم نفهمید بمیری؟ کدام یکی را دوست داری؟ گفتم میخواهم بروم. گفت من میتوانم این کار را بکنم ولی یک شرط دارد.
چه شرطی؟
گفت میروی بیرون ولی هر چه من میگویم انجام میدهی.
چه کاری از شما میخواست؟
بعد از آزادی چندین بار با من تماس گرفت. که قرار بگذارد و من سر قرار حاضر بشوم. اما من از ترسم گوشی را خاموش کردم. میدانستم که از طریق گوشی خاموش هم قابل ردیابی هستم. تهدید کرده بود که اگر جواب تلفنت را ندهی هم آدرست را دارم هم شماره تلفنت را. این دفعه دیگر نمیگذارم پایت به اینجا برسد خودم همان بیرون میکشمت.
به هر حال این آدم اجازه خروج شما را داد؟
بعد از آن اتفاق او مامور دوم را صدا زد. مرا به سلولم بردند. چند روزی با من کاری نداشتند. تا این که یک روز آمدند همه ما را بردند. میگفتند شما را برای اعدام میبریم. همه گریه میکردند. ضجه میزدند. دو ساعتی ما را سر پا نگه داشتند و در نهایت گفتند که امروز نوبتتان نیست.
یکی از این روزها ما را سه چهار نفری بیرون بردند در قسمتی به صفمان کردند. دستها و چشمهایمان بسته بود. روبهرویمان تعدادی از پسران دستگیر شده را نگه داشته بودند. ماموران شروع کردند به دستمالی کردن و اذیت کردن ما. پسرها داد میزدند که ولشان کنید. هر کاری میخواهید با ما بکنید. میگفتند چه شده؟ ناموس و خواهر که میگویند این است؟ پسرها التماس میکردند که ما را بزنید اینها را ول کنید. اما باتوم را از بالا روی بدنمان میکشیدند و میگفتند این ناموس شماست؟ نکند این یکی خواهر شماست؟ زن شماست؟
زمانی که این اتفاق برایتان افتاد چه احساسی داشتید؟
متنفر بودم. یک نوع تنفر نسبت به همه چیز و همه کس. با خودم میگفتم اگر از اینجا بیرون بروم نمیگذارم کسی زنده بماند. یک حس انتقام در من ایجاد شده بود. از خودم بدم میآمد. از این که دختر بودم نفرت داشتم.
در نهایت چه جور شد که آزاد شدید؟
نمیدانم چقدر گذشت. یک روز مرا بیرون آوردند. دوباره از پلههایی که روز اول پایین آمده بودم بالا رفتم. هوای بیرون به صورتم خورد. من تنها بودم. چشمبند و دستبندم را باز کردند. هر دوشان نقاب داشتند، ولی باز هم فحش میدادند. جایی ماشین ایستاد. مرا پایین انداختند و رفتند. یک پارچه نازکی روی سرم انداخته بودند.
وقتی آزاد شدید این مسائل را با خانوادهتان در میان گذاشتید؟
خیر. میدانید که جو ایران چه جور فضایی است. همه یک جوری نگاهت میکنند. اصلا کسی باور نمیکند. فقط به دو تا از دوستانم ماجرا را گفتم.
به هیچ مرجع قانونی برای شکایت مراجعه نکردید؟
نه. دوستم از من میخواست به دفتر آقای کروبی بروم. اما بعد از نامه قاضی مقدمی از این کار ترسیدم.
پزشکی قانونی هم نرفتید؟
خیر. نزد یک پزشک دیگر رفتم.
آن دکتر مسئله تجاوز به شما را گواهی کرد؟
من از ایشان نخواستم که این کار را بکند. من در آن موقعیت اصلا به افشای این مسئله فکر نمیکردم. او به من گفت که شما بسیار آزار دیدهاید و تا مدتی طولانی نباید با کسی مراوده جنسی داشته باشید. که من گفتم من اصولا با کسی مراوده جنسی ندارم.
پس چطور شد که تصمیم به طرح این مسائل گرفتید؟ شاید بسیاری گمان کنند که مریم صبری این مسائل را عنوان میکند تا مجوز اقامت در خارج از ایران را بگیرد؟
یکی از دلایلی که من حاضر شدم این کار را افشا کنم این بود که تصور کردم شاید با افشاگری بتوانم جلوی ظلم به دیگران را بگیرم. خواستم ثابت کنم که آقای کروبی دروغ نمیگوید. چنین چیزهایی واقعا وجود داشته است. فکر کردم من که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.
اما به هر حال این موضوع مصادف شد با خروجتان از ایران؟
دلیل خروج من از ایران به مخاطره افتادن کارم بود. میدانستم ممنوعالکار شدهام. به من میگفتند برای محل کارت نامه مینویسیم. من در پانسیون زندگی میکنم و مطمئن بودم که به آن پانسیون نامه مینویسند.
چرا در پانسیون زندگی میکنید؟
مادر من درگذشته است و پدرم سالها بود که دیگر با مادرم زندگی نمیکرد. او ازدواج کرده و زندگی خودش را دارد. یک هفته از ماجرا که گذشت یک روز گوشی تلفنم را برای برداشتن یک شماره تلفن از سیم کارتم روشن کردم. به محض روشن کردن گوشی دیدم تلفنم زنگ خورد. جواب دادم دیدم همان شخص است. شروع به فحاشی کرد که مرا میپیچانی؟ تلفنت را خاموش میکنی؟ پیدا کردن تو هر جای ایران که پا بگذاری برای من کاری ندارد. میتوانم یک روزه پیدایت کنم. بعد از این ماجرا دیگر ترسم بیشتر شد. فهمیدم که این آدم حقیقتا دست از سر من برنمیدارد. چرا که اگر میخواست از من بگذرد در طول همان یک هفته که تلفنم خاموش بود دیگر باید دست از سرم برمیداشت. از من میخواستند که با آنها همکاری کنم. میگفتند توی تظاهراتها شرکتکنندگان را شناسایی کنید. تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم.
این خروج از راه قانونی بود؟
بله. من از مرز زمینی خارج شدم.
وبلاگ «بهشت خوبان» که به ظاهر نزدیک به اصولگرایان و دولت محمود احمدینژاد، رئیس جمهور ایران، است تصویر میهمان گفتوگوی ویژه این هفته را در کنار دختر دیگری منتشر کرد و از آنان به عنوان «اغتشاشگران دستگیر شده» نام برد. میهمان گفتوگوی ویژه این هفته رادیوفردا مریم صبری است که دوستانش به او «ترانه» میگویند.
خانم صبری، تصویری از شما در کنار دختر خانم دیگری در وبلاگی نزدیک به گروههای اصولگرا منتشر شده و در آنجا از شما دو نفر به عنوان دو تن از اغتشاشگران دستگیر شده نام برده شده است. آیا این تصویر از خود شماست؟ کجاست و در چه زمانی از شما عکسبرداری شده است؟
صبری: بله این تصویر متعلق به من است. در روز هشتم مردادماه که روز چهلم ندا آقا سلطان بود ما به بهشت زهرا رفته بودیم. من آنجا دستگیر شدم. این عکس هم توسط لباسشخصیها از من بعد از دستگیری گرفته شد. ما گوشه دیوار ایستاده بودیم تا ماشین سپاه برای بردنمان بیاید.
از همه عکس گرفتند؟
فقط ما دو دختر بودیم و بقیه پسر بودند.
دلیل این دستگیری چه بود؟
شرکت در تظاهراتی که برای چهلم ندا برگزار شد. برای این مراسم به سر مزار ندا رفته بودیم که لباسشخصیها ریختند و با باتوم مردم را کتک میزدند. بعد از آن تظاهرات گستردهای شد و تقریبا معترضان هفت یا هشت قطعه از بهشت زهرا را اشغال کرده بودند.
قبل از این واقعه هم در تظاهرات شرکت کرده بودید؟
بله. من از قبل از انتخابات در ستادهای تبلیغاتی یکی از نامزدها حضور داشتم.
کدام ستاد؟
کاندیدای مورد نظر من آقای موسوی بود. من از طرفداران ایشان بودم. بعد از انتخابات هم در تظاهراتهایی که در میدان آزادی، خیابان ولیعصر و میدان ونک برگزار شد شرکت کردم.
گفتید که توسط لباسشخصیها بازداشت شدید. آیا مشخصا به شما گفتند که از چه ارگانی هستند؟
وقتی پرسیدیم گفتند شما حق سوال کردن ندارید.
آن عکس را برای چه از شما برداشتند؟
نمیدانم. من آن زمان اعتراض کردم که شما حق عکس گرفتن از ما را ندارید. اما یک سیلی خوردم. به من گفتند که ما حق حرف زدن نداریم.
شما را دقیقا با چه حالتی و به کجا منتقل کردند؟
وقتی ما را سوار ون سپاه کردند دیگر متوجه نشدیم که کجا ما را میبرند. هم دستبند و هم چشمبند داشتیم. یک یا دو ساعتی را در ماشین بودیم تا پیادهمان کردند. اما کجا بود، نمیدانم. اگر سرمان را از بین پایمان بالا میآوردیم با لگد به سرمان میکوبیدند.
کی متوجه انتشار عکستان شدید؟
بعد از آزادیم یکی از دوستانم زنگ زد و آدرس سایت را به من داد.
میدانید کجا بود که منتقل شدید؟
نه. من فقط مطمئن بودم که نه اوین بود و نه کهریزک. به خاطر این که این دو بازداشتگاه محیط صافی دارند. این را از اطلاعاتی که سایر دوستان بازداشتی به من دادند بعدا متوجه شدم. اما ما از پلههای زیادی پایین رفتیم. دوستانم بعدها گفتند که کهریزک و اوین پله ندارند.
چند روز در آنجا نگهداری شدید؟
من دو هفته بازداشت بودم.
زمانی که شما را دستگیر کردند به شما تفهیم اتهام کردند؟
هیچ تفهیم اتهامی در کار نبود. اول ماجرا بهشدت ترس از دستگیری وجود دارد. من اول انکار میکردم و میگفتم که با مادرم در بهشت زهرا بودم. اما گفتند غلط کردی. ما فیلمت را داریم که توی تظاهرات شرکت کردهای. یک برگه به من دادند من مشخصاتم را گفتم و آنها نوشتند. آدرس محل زندگی و محل کارم را و برای چند لحظه چشمانم را باز کردند تا برگه را امضا کنم.
جایی بود که چشمان شما را باز کنند و شما قادر باشید موقعیت خود را شناسائی کنید؟
نه. دو بار چشمهای مرا باز کردند. که توی اتاقی بودم که دو مرد با نقاب حضور داشتند.
آن دو بار چه مسائلی مطرح شد؟ حالت بازجویی داشت؟
بله. هر دو بار بازجویی بود. بار اول من روی صندلی نشسته بودم و یکی از آن دو آقا پشت سرم و دیگری روبهرویم نشسته بودند و سوال میکردند. از جزئیات که لیدرت کیست؟ از چه کسی خط میگیری؟ اسم بچهها را بگو. چه کسانی را میشناسی؟ اگر بگویی آزادت میکنیم . و مدام هم سیلی به صورتم میزدند یا موهایم را میگرفتند و به عقب میکشیدند.
مگر حجاب نداشتید؟
خیر.
این خواست ماموران بود؟
نه. وقتی که داشتند مرا می کشیدند تا ببرند، روسریام به نرده کنار خیابان گیر کرد و پاره شد.
چه شد که کار به مسئله تجاوز کشید؟
دو روز اول تهدید میکردند که اگر با ما همکاری نکنی زنده نمیمانی. روز دوم یا سوم بود که مرا آوردند و گفتند میخواهیم رایت را پس بدهیم. چشمانم را بستند. مرا مسافتی بردند و من صدای باز و بسته شدن دری را شنیدم. مرا به اتاقی بردند که فرد دیگری در آنجا بود. اول شروع به بازجویی از من کرد. چندین بار به صورتم کوبید. که چرا حرف نمیزنی؟ اگر حرف بزنی ولت میکنیم بروی. دهانت را باز کن. که البته همه این جملهها با فحش بود. بعد لباس مرا درآورد. هر چه التماس کردم، گریه کردم، ضجه زدم، توجه نکرد.
در آن حالت آیا دستهای شما بسته بود؟
بله. هر چقدر جیغ کشیدم انگار نمیشنید. به من و به خانوادهام. به آقای موسوی و کروبی و خاتمی فحش میداد. میگفت دارم رایت را پس میدهم . رایت را بگیر. این هم جواب داد و بیدادهایی که توی خیابان میکردی.
میتوانید بگویید چطور به شما تجاوز شد؟
از طریق آمیزش جنسی. خود شخص اقدام کرد. هیچ وسیله یا آلت مصنوعی در دستش نبود. مرا روی زمین خواباند دست مرا به میلهای که بالای سرم بود بست.
این اتفاق فقط یک بار افتاد؟
خیر. چهار یا پنج بار. هر بار هم صداها عوض میشد. صدای کسی که نخستین بار به من تجاوز کرد با صدای فرد دومی فرق داشت.
اطلاع دارید که کس دیگری به غیر از شما هم در آن بازداشتگاه مورد تجاوز قرار گرفته است؟
مطمئنم این اتفاق برای بسیاری در آنجا میافتاد. به خاطر این که شبها آن قدر صدای جیغ و التماس بلند میشد که مطمئن بودم همان اتفاقی که برای من افتاده برای دیگران هم در حال وقوع است.
چطور شد که رضایت به آزادی شما دادند؟
مرا به اتاقی بردند که در آنجا دو نفر حضور داشتند. به من گفتند بنشین. من نشستم. یکی از آنها از دیگری خواست که اتاق را ترک کند. اما شخص روبهرو میگفت که نمیتوانم بروم. با هم بحث کردند. بالاخره نفر دوم بیرون رفت. کسی که مانده بود چشمهای مرا باز کرد. هیچ نقابی هم نداشت. از من بازجویی کرد و کتکم میزد. بعد هم گفت که خودت میدانی که باید چی کار کنی؟ من این اواخر دیگر چیزی نمیگفتم.
چرا؟
برای این که فهمیده بودم اینها دوست دارند التماسهای مرا بشنوند. وقتی ساکت بودم میگفتند چرا گریه نمیکنی؟ چرا زاری نمیکنی؟ چرا التماس نمیکنی؟ گریه کن شاید ولت کنیم. ببین دارم با تو چه میکنم؟ و به طور مداوم توی صورتم میکوبید. من فقط آرام اشک میریختم. هنوز هم صورتش را مثل کابوس جلوی چشمهایم دارم. بعد از این که به من تجاوز کرد از من پرسید که میخواهی بیرون بروی؟ یا این که میخواهی مثل بقیه که اینجا مردند و کسی هم نفهمید بمیری؟ کدام یکی را دوست داری؟ گفتم میخواهم بروم. گفت من میتوانم این کار را بکنم ولی یک شرط دارد.
چه شرطی؟
گفت میروی بیرون ولی هر چه من میگویم انجام میدهی.
چه کاری از شما میخواست؟
بعد از آزادی چندین بار با من تماس گرفت. که قرار بگذارد و من سر قرار حاضر بشوم. اما من از ترسم گوشی را خاموش کردم. میدانستم که از طریق گوشی خاموش هم قابل ردیابی هستم. تهدید کرده بود که اگر جواب تلفنت را ندهی هم آدرست را دارم هم شماره تلفنت را. این دفعه دیگر نمیگذارم پایت به اینجا برسد خودم همان بیرون میکشمت.
به هر حال این آدم اجازه خروج شما را داد؟
بعد از آن اتفاق او مامور دوم را صدا زد. مرا به سلولم بردند. چند روزی با من کاری نداشتند. تا این که یک روز آمدند همه ما را بردند. میگفتند شما را برای اعدام میبریم. همه گریه میکردند. ضجه میزدند. دو ساعتی ما را سر پا نگه داشتند و در نهایت گفتند که امروز نوبتتان نیست.
یکی از این روزها ما را سه چهار نفری بیرون بردند در قسمتی به صفمان کردند. دستها و چشمهایمان بسته بود. روبهرویمان تعدادی از پسران دستگیر شده را نگه داشته بودند. ماموران شروع کردند به دستمالی کردن و اذیت کردن ما. پسرها داد میزدند که ولشان کنید. هر کاری میخواهید با ما بکنید. میگفتند چه شده؟ ناموس و خواهر که میگویند این است؟ پسرها التماس میکردند که ما را بزنید اینها را ول کنید. اما باتوم را از بالا روی بدنمان میکشیدند و میگفتند این ناموس شماست؟ نکند این یکی خواهر شماست؟ زن شماست؟
زمانی که این اتفاق برایتان افتاد چه احساسی داشتید؟
متنفر بودم. یک نوع تنفر نسبت به همه چیز و همه کس. با خودم میگفتم اگر از اینجا بیرون بروم نمیگذارم کسی زنده بماند. یک حس انتقام در من ایجاد شده بود. از خودم بدم میآمد. از این که دختر بودم نفرت داشتم.
در نهایت چه جور شد که آزاد شدید؟
نمیدانم چقدر گذشت. یک روز مرا بیرون آوردند. دوباره از پلههایی که روز اول پایین آمده بودم بالا رفتم. هوای بیرون به صورتم خورد. من تنها بودم. چشمبند و دستبندم را باز کردند. هر دوشان نقاب داشتند، ولی باز هم فحش میدادند. جایی ماشین ایستاد. مرا پایین انداختند و رفتند. یک پارچه نازکی روی سرم انداخته بودند.
وقتی آزاد شدید این مسائل را با خانوادهتان در میان گذاشتید؟
خیر. میدانید که جو ایران چه جور فضایی است. همه یک جوری نگاهت میکنند. اصلا کسی باور نمیکند. فقط به دو تا از دوستانم ماجرا را گفتم.
به هیچ مرجع قانونی برای شکایت مراجعه نکردید؟
نه. دوستم از من میخواست به دفتر آقای کروبی بروم. اما بعد از نامه قاضی مقدمی از این کار ترسیدم.
پزشکی قانونی هم نرفتید؟
خیر. نزد یک پزشک دیگر رفتم.
آن دکتر مسئله تجاوز به شما را گواهی کرد؟
من از ایشان نخواستم که این کار را بکند. من در آن موقعیت اصلا به افشای این مسئله فکر نمیکردم. او به من گفت که شما بسیار آزار دیدهاید و تا مدتی طولانی نباید با کسی مراوده جنسی داشته باشید. که من گفتم من اصولا با کسی مراوده جنسی ندارم.
پس چطور شد که تصمیم به طرح این مسائل گرفتید؟ شاید بسیاری گمان کنند که مریم صبری این مسائل را عنوان میکند تا مجوز اقامت در خارج از ایران را بگیرد؟
یکی از دلایلی که من حاضر شدم این کار را افشا کنم این بود که تصور کردم شاید با افشاگری بتوانم جلوی ظلم به دیگران را بگیرم. خواستم ثابت کنم که آقای کروبی دروغ نمیگوید. چنین چیزهایی واقعا وجود داشته است. فکر کردم من که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.
اما به هر حال این موضوع مصادف شد با خروجتان از ایران؟
دلیل خروج من از ایران به مخاطره افتادن کارم بود. میدانستم ممنوعالکار شدهام. به من میگفتند برای محل کارت نامه مینویسیم. من در پانسیون زندگی میکنم و مطمئن بودم که به آن پانسیون نامه مینویسند.
چرا در پانسیون زندگی میکنید؟
مادر من درگذشته است و پدرم سالها بود که دیگر با مادرم زندگی نمیکرد. او ازدواج کرده و زندگی خودش را دارد. یک هفته از ماجرا که گذشت یک روز گوشی تلفنم را برای برداشتن یک شماره تلفن از سیم کارتم روشن کردم. به محض روشن کردن گوشی دیدم تلفنم زنگ خورد. جواب دادم دیدم همان شخص است. شروع به فحاشی کرد که مرا میپیچانی؟ تلفنت را خاموش میکنی؟ پیدا کردن تو هر جای ایران که پا بگذاری برای من کاری ندارد. میتوانم یک روزه پیدایت کنم. بعد از این ماجرا دیگر ترسم بیشتر شد. فهمیدم که این آدم حقیقتا دست از سر من برنمیدارد. چرا که اگر میخواست از من بگذرد در طول همان یک هفته که تلفنم خاموش بود دیگر باید دست از سرم برمیداشت. از من میخواستند که با آنها همکاری کنم. میگفتند توی تظاهراتها شرکتکنندگان را شناسایی کنید. تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم.
این خروج از راه قانونی بود؟
بله. من از مرز زمینی خارج شدم.