نشست های انجمن فلسفی آگورا در دانشگاه تورونتو هر هفته يکی از جوانب فلسفی، تاريخی و جامعه شناختی مفهوم «مدرنيته» را مورد بررسی و گفتگو قرار داده است که در اينجا در اختيار علاقمندان قرار ميگيرد. بخش نخست را می توانید در اینجا مشاهده کنید و بخوانید. خلاصه ای از بخش دوم این بررسی و گفتگو به شرح زیر است.
اشاره ما اينجا ديگر به يک دنيای طبقه بندی و سلسله مراتبی شده نيست. اينجا وقتی من دارم صحبت میکنم شما خودتان را در کشورها و فرهنگهای سنتی میبينيد که هنوز در شرق بسياری شان اين سلسله مراتب و دنيای طبقه بندی شده را داشته باشند.
اين دنيای طبقه بندی شده از کارهای آدم هايی مثل دونزی و ديگران که در مورد ايران باستان و هند باستان و فرهنگهای ديگر کار کرده اند به کلی مشخص است که اين نگاه سلسله مراتبی به کيهان موجب میشده که همان نگاه در جامعه هم پياده شود. مثلا شما بين اشراف و دهقانها و وسطش بين جنگجويان طبقات مختلف داشته باشيد.
اين دقيقا نگاه طبقه بندی شده است. شما به کيهان همانطور که در فيزيک ارسطو است و همچنانکه در نوشته های افلاطون هم پيدا میکنيد، کيهانی که به آن نگاه میکنند و جاهايی که به آن نگاه میکنند کاملا يک جهان طبقه بندی شده است. اين فکر به خاطر اين که زمين در مرکز جهان بوده همه چيز فساد میشود و بالای ماه هيچ فسادی وجود ندارد. يعنی فساد ندارد و دچار تحول هم نمیشود.
به قول کويله يکی از مورخان تاريخ علوم، مدرنيته میآيد برای اولين بار درباره جهان بیپايان صحبت میکند. يعنی مفهوم بی پايانی و لايتناهی را میآورد و وارد فيزيک جديد، علم جديد و فلسفه جديد میکند. فراموش نکنيد که به خاطر همين در سال ۱۶۰۰ جوردانو برونو را در مرکز شهر رم میسوزانند. چون کسی است که قبل از گاليله طرفدار يک چنين فکری هست که جهان بیپايان است و در جهان بیپايان همه چيز به هم میخورد از نظر بطلميوسی و ارسطويی.
بنابراين در دنيای ارسطويی جامعه سياسی حدود خودش را به طور طبيعی تعيين میکرد و طبيعت و سرشت انسان در هارمونی يا در تعادل و توازن با اين جامعه سياسی و اين دنيا بود. به خاطر همين هم شايد کسانی که از توميسم يا نوعی فلسفه ارسطويی مثل لوی استروس دفاع میکنند اشارهشان به اين است که مدرنها میآيند و مسايل را به گونه ديگر میبينند. مثلا ارسطو مسالهاش تفکيک ميان رژيمهای سياسی است و اينکه بهترين رژيم کدام است. ولی اين مساله را در ارتباط با اين دنيای کيهان محور مطرح میکند.
در دنيای سياسی مدرن که ما توی آن زندگی میکنيم «حق» و «قدرت» برخلاف فلسفه ارسطويی و قرون وسطی نه منشاء الهی دارند و نه منشاء کيهانی. بلکه منشاء و منبع آنها يک فرديت سکولار شده است. فرديت سکولار شده تا قرن بيست و يکم دو وجه داشت.
يک وجه آن وجه شهرياری است و آن چيزی که ماکياولی ازش صحبت میکند. يعنی وجهی که ما را به طرف انواع سلطنت و حکومتهای اقتدارطلبانه در دوران مدرن میبرد تا اينکه دموکراتيک شوند يا اينکه از همان ابتدا تجربههايی از انواع مردمسالاری و بعد از آن دموکراسی و ليبراليسم هست که بازهم آنجا با يک «فرديت سکولار شده و تقدس زدا» برخورد میکنيد که من روی اين دو کلمه تاکيد دارم.
جهانی که سياست مدرن دارد ترسيم میکند يک جهان کاملا تقدس زدا است. بنابراين حاکميت نه ريشه طبيعی دارد نه الهی بلکه يک حاکميت دنيوی شده است که نتيجه اين تقدس زدايی و دنيوی شدن همين حق طبيعی است که از قرن پانزدهم حتی چهاردهم از آن صحبت میکنند و خيلی نزديک است به ذهن گرايی دکارت و ذهن گرايی که از قرن شانزدهم به بعد میبينيم.