آخرین پست مهدی موسوی در وبلاگش همراه شعریست با مضمون بازجویی، شکنجه و فشارهای روحی که زندانی را خرد و تسلیم میکند. همزمانی عجیبیست در انتشار این شعر با بازداشت مهدی موسوی، اگرچه شاعر تاکید کرده که این شعر را سه سال و نیم قبل گفتهاست، «روزهای خیلی بد»، حال آن که روزهای بدتر شاعر در راه بود و او غافل.
در همین شعر «فاطمه» نامی هم وجود دارد، زندانی دیگری که او هم زیر فشار بازجویی و چک و لگد بازجوها قرار دارد، و جیغهای اوست که از سلول کناری شنیده میشود و فضای شعر را به تسخیر خود درمیآورد.
باز هم مورد عجیبیست از آنجا که خبرهای این روزها به بازداشت فاطمه اختصاری همراه با مهدی موسوی اشاره دارد، یکی دیگر از چهرههای جریان «غزل پستمدرن».
عنوان غلط اندازیست «غزل پستمدرن» و شاید پارادوکسیکال به نظر برسد، چیزی مثل «دانه بیدانگی» مولانا؛ اما انکار نمیتوان کرد که «غزل پستمدرن» متفاوت از جریانات مسلط در شعر کلاسیک فارسی است؛ شورشی است در زبان و محتوا، تا حدی شبیه رویدادی که شعر آزاد فارسی در دهه ۱۳۷۰ شاهد آن بود و البته با یک دهه تاخیر نسبت به آن.
در این میان مهدی موسوی نقشی محوری یافته است تا جایی که «غزل پستمدرن» را به واسطه کارگاههای ادبی او بیشتر میشناسند، و به خاطر شعرها و ترانههایش که گاه همراه با موسیقی و صدای شاهین نجفی، ترکیبی بدیع یافته است، مجموعهای که بر هنجارهای ادبی و اجتماعی ایران میشورد، مثل ترانههای «ممیز صفر» و «بعد از تو» که در آلبوم «هیچ هیچ هیچ» بازتاب یافته است، یکی فریاد انسان به جنون رسیدهای است در فضای خفقان و عقبمانده و دیگری گویای نگاهی متفاوت از این اجتماع به دگرباشان جنسی.
برای درک شعر مهدی موسوی باید ویژگیهای جامعه ایران از دهه ۱۳۸۰ به این سو را تا حدی شناخت، چنانچه «غزل پستمدرن» هم در همین مقطع زمانی شکل میگیرد، دورهای که از انقلاب و جنگ و هیجانات آن فاصله میگیرد، اصلاحات سیاسی و اجتماعی به شکست منتهی میشود و نسل جوانی میماند ناامید و سرگشته که نمیتواند به هیچ ایدئولوژی تکیه کند یا از آرمانی نیرو بگیرد.
این شعر مملو از واژهها و تصاویریست که ذهن خوگرفته به شعارهایی مانند «قداست ادبیات و شعر» احتمالا آن را پس میزند، اما بازتاب موقعیت نسلیست در مواجهه با سنتهای نخنما و سرکوب دائم که آن را به ورطه استیصال میکشاند.
تفاوت شعر مهدی موسوی با متاخران خود نیز شاید در همین باشد؛ نوشتن از قعر، بی هیچ رویای رنگینی، و سیاهی و تباهی. خورشید دیگر استعارهای از حیات و روزی نو نیست، بلکه اساسا روشنایی در شعر او پیدا نمیشود، و به جای آن فضای دلهرهآور و تاریکی مثل سلولهای زندان است که بر شعر سیطره مییابد؛ توصیفی از بودن در این سلولها همراه بازجویان:
"صدای بمبگذاری ذهن میآید
گرفتهاند دهان مرا که لب نزنم
کشیدن ناخنهام روی سیلیهاش
صدای جیغ کشیدن از آدمی که منم"
یا پرچم کشور که نماد غرور ملی خوانده میشود، جایی که دیگر غروری باقی نگذاشتهاند، چیزی میشود شبیه مضحکه در شعر او:
"زیر بارِ هزار ناموزون
پشت تاریخ، تا ابد خم بود
از تمامی رنگهای جهان
سهم این نسل، چوب پرچم بود"
شعر مهدی موسوی را «اجتماعی» نمیتوان خواند، گرچه تجربه مشترک یک نسل را بازتاب میدهد، برچسب سیاسی هم گمراهکننده است، حتی اگر جنبش سبز و اعتراضات سال ۱۳۸۸ را دستمایه کار خویش قرار داده باشد، بلکه آنچه در محور این شعر قرار میگیرد، انسان هست و غریزه او که به زشتی، بیعدالتی و فشارهای خردکننده اجتماعی و سیاسی واکنش نشان میدهد و بر ساختارهای موجود میشورد.
و این تفاوتی بنیادین با برداشت سنتی ما از «غزل» دارد؛ «غزل پستمدرن» از یک جهت دیگر هم عنوان گولزنندهای است از آنجا که تنها به سبک غزل محدود نمیماند، بلکه شیوههای دیگر سرایش شعر وزن و قافیهدار را هم شامل میشود، مثل رباعی، چهار پاره یا مثنوی.
شاید استفاده از واژه «غزل» در این عبارت تنها برای مسخره کردن ادراک ما نسبت به این سنت شعری باشد که از غزل تنها صورت «عاشقانه» آن را باور داریم، چنانچه در لغتنامههای فارسی هم غزل به معنای عاشقی کردن و حدیث عشق آمده است.
اتفاقا بهترین شعرهای مهدی موسوی غزلهای او نیستند، بلکه شاید آن شعرهایی باشند که در قالب مثنوی یا چهار پاره سروده شدهاند، شعرهایی که روی مفاهیم آنقدر تکیه ندارند، برعکس رباعیهای او، بلکه روایی به شمار میآیند، نظیر برخی شعرهایی که رویدادهای ۸۸ انگیزه سرایش آن شدهاند یا فارغ از رخدادهای سیاسی، شعر «بعد از تو»:
"بعد از تو الکل خورد من را... مست خوابیدم...
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!
بعد از تو لای زخمهایم استخوان کردم
با هر که میشد هر چه میشد امتحان کردم!
خاموش کردم توی لیوانت خدایم را
شبها بغل کردم به تو همجنسهایم را
رنگینکمان کوچکی بر روی انگشتم
در اولین بوسه، خودم را و تو را کشتم"
و شاید یکی از شاخصترین نمونه این نوع شعرها همانی باشد که در آخرین پست مهدی موسوی در وبلاگش آمده است، شعری که تجربه خرد شدن زندانی به دستان بازجو را نشان میدهد در جایی که نیروهای غیرمادی، مثل عشق کارکرد متناقضنمایی پیدا میکند و به جای مقاومت وادار به اعترافش میسازد:
"که لخت میشود از عاشقانههاش به تن
مکالمات شما ظاهرا شنود شده!
ترانه میخواند با لبانِ جر خورده
که شعر میگوید با تنی کبودشده
...
مرا نجات بده از میانشان عشقِ...
مرا بگیر در آغوش خاکها مرگِ...
سپید میشوم از ترس و نور مهتابی
سیاه میشود از مغزهایشان برگه"
در همین شعر «فاطمه» نامی هم وجود دارد، زندانی دیگری که او هم زیر فشار بازجویی و چک و لگد بازجوها قرار دارد، و جیغهای اوست که از سلول کناری شنیده میشود و فضای شعر را به تسخیر خود درمیآورد.
باز هم مورد عجیبیست از آنجا که خبرهای این روزها به بازداشت فاطمه اختصاری همراه با مهدی موسوی اشاره دارد، یکی دیگر از چهرههای جریان «غزل پستمدرن».
عنوان غلط اندازیست «غزل پستمدرن» و شاید پارادوکسیکال به نظر برسد، چیزی مثل «دانه بیدانگی» مولانا؛ اما انکار نمیتوان کرد که «غزل پستمدرن» متفاوت از جریانات مسلط در شعر کلاسیک فارسی است؛ شورشی است در زبان و محتوا، تا حدی شبیه رویدادی که شعر آزاد فارسی در دهه ۱۳۷۰ شاهد آن بود و البته با یک دهه تاخیر نسبت به آن.
در این میان مهدی موسوی نقشی محوری یافته است تا جایی که «غزل پستمدرن» را به واسطه کارگاههای ادبی او بیشتر میشناسند، و به خاطر شعرها و ترانههایش که گاه همراه با موسیقی و صدای شاهین نجفی، ترکیبی بدیع یافته است، مجموعهای که بر هنجارهای ادبی و اجتماعی ایران میشورد، مثل ترانههای «ممیز صفر» و «بعد از تو» که در آلبوم «هیچ هیچ هیچ» بازتاب یافته است، یکی فریاد انسان به جنون رسیدهای است در فضای خفقان و عقبمانده و دیگری گویای نگاهی متفاوت از این اجتماع به دگرباشان جنسی.
برای درک شعر مهدی موسوی باید ویژگیهای جامعه ایران از دهه ۱۳۸۰ به این سو را تا حدی شناخت، چنانچه «غزل پستمدرن» هم در همین مقطع زمانی شکل میگیرد، دورهای که از انقلاب و جنگ و هیجانات آن فاصله میگیرد، اصلاحات سیاسی و اجتماعی به شکست منتهی میشود و نسل جوانی میماند ناامید و سرگشته که نمیتواند به هیچ ایدئولوژی تکیه کند یا از آرمانی نیرو بگیرد.
این شعر مملو از واژهها و تصاویریست که ذهن خوگرفته به شعارهایی مانند «قداست ادبیات و شعر» احتمالا آن را پس میزند، اما بازتاب موقعیت نسلیست در مواجهه با سنتهای نخنما و سرکوب دائم که آن را به ورطه استیصال میکشاند.
تفاوت شعر مهدی موسوی با متاخران خود نیز شاید در همین باشد؛ نوشتن از قعر، بی هیچ رویای رنگینی، و سیاهی و تباهی. خورشید دیگر استعارهای از حیات و روزی نو نیست، بلکه اساسا روشنایی در شعر او پیدا نمیشود، و به جای آن فضای دلهرهآور و تاریکی مثل سلولهای زندان است که بر شعر سیطره مییابد؛ توصیفی از بودن در این سلولها همراه بازجویان:
"صدای بمبگذاری ذهن میآید
گرفتهاند دهان مرا که لب نزنم
کشیدن ناخنهام روی سیلیهاش
صدای جیغ کشیدن از آدمی که منم"
یا پرچم کشور که نماد غرور ملی خوانده میشود، جایی که دیگر غروری باقی نگذاشتهاند، چیزی میشود شبیه مضحکه در شعر او:
"زیر بارِ هزار ناموزون
پشت تاریخ، تا ابد خم بود
از تمامی رنگهای جهان
سهم این نسل، چوب پرچم بود"
شعر مهدی موسوی را «اجتماعی» نمیتوان خواند، گرچه تجربه مشترک یک نسل را بازتاب میدهد، برچسب سیاسی هم گمراهکننده است، حتی اگر جنبش سبز و اعتراضات سال ۱۳۸۸ را دستمایه کار خویش قرار داده باشد، بلکه آنچه در محور این شعر قرار میگیرد، انسان هست و غریزه او که به زشتی، بیعدالتی و فشارهای خردکننده اجتماعی و سیاسی واکنش نشان میدهد و بر ساختارهای موجود میشورد.
و این تفاوتی بنیادین با برداشت سنتی ما از «غزل» دارد؛ «غزل پستمدرن» از یک جهت دیگر هم عنوان گولزنندهای است از آنجا که تنها به سبک غزل محدود نمیماند، بلکه شیوههای دیگر سرایش شعر وزن و قافیهدار را هم شامل میشود، مثل رباعی، چهار پاره یا مثنوی.
شاید استفاده از واژه «غزل» در این عبارت تنها برای مسخره کردن ادراک ما نسبت به این سنت شعری باشد که از غزل تنها صورت «عاشقانه» آن را باور داریم، چنانچه در لغتنامههای فارسی هم غزل به معنای عاشقی کردن و حدیث عشق آمده است.
اتفاقا بهترین شعرهای مهدی موسوی غزلهای او نیستند، بلکه شاید آن شعرهایی باشند که در قالب مثنوی یا چهار پاره سروده شدهاند، شعرهایی که روی مفاهیم آنقدر تکیه ندارند، برعکس رباعیهای او، بلکه روایی به شمار میآیند، نظیر برخی شعرهایی که رویدادهای ۸۸ انگیزه سرایش آن شدهاند یا فارغ از رخدادهای سیاسی، شعر «بعد از تو»:
"بعد از تو الکل خورد من را... مست خوابیدم...
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!
بعد از تو لای زخمهایم استخوان کردم
با هر که میشد هر چه میشد امتحان کردم!
خاموش کردم توی لیوانت خدایم را
شبها بغل کردم به تو همجنسهایم را
رنگینکمان کوچکی بر روی انگشتم
در اولین بوسه، خودم را و تو را کشتم"
و شاید یکی از شاخصترین نمونه این نوع شعرها همانی باشد که در آخرین پست مهدی موسوی در وبلاگش آمده است، شعری که تجربه خرد شدن زندانی به دستان بازجو را نشان میدهد در جایی که نیروهای غیرمادی، مثل عشق کارکرد متناقضنمایی پیدا میکند و به جای مقاومت وادار به اعترافش میسازد:
"که لخت میشود از عاشقانههاش به تن
مکالمات شما ظاهرا شنود شده!
ترانه میخواند با لبانِ جر خورده
که شعر میگوید با تنی کبودشده
...
مرا نجات بده از میانشان عشقِ...
مرا بگیر در آغوش خاکها مرگِ...
سپید میشوم از ترس و نور مهتابی
سیاه میشود از مغزهایشان برگه"