(در قسمتهای اول و دوم دیدیم که چگونه مناطق قفقاز در شمال ارس از ایران جدا شدند و چگونه نام مناطق مسلمان نشین جنوب قفقاز به «آذربایجان» تغییر کرد. اما عمر جمهوری تازه تاسیس آذربایجان بسیار کوتاه بود.)
زمانی که بلشویکهای کمونیست قدرت خود را در مسکو تثبیت کردند و به خود آمدند، در برابر کشورهای تازه تاسیس در اقصی نقاط آنچه زمانی «امپراتوری روسیه» خوانده میشد، سیاستی به کلی متفاوت از آنچه پیش از انقلاب وعده داده بودند، در پیش گرفتند.
آنها بعد از مدت کوتاهی ارتشی بزرگ ساختند که آن را «ارتش سرخ کارگران و کشاورزان» نامیدند. انقلابیون میگفتند که این ارتش بزرگ را برای مقابله با ارتش سفید ائتلاف مخالفان کمونیسم ساختهاند.
اما جنگ داخلی روسیه میان نظامیان قدیمی و کمونیستهای مسلح، خیلی زود به جنگ ارتش سرخ با ملتهای مستقلی تبدیل شد که بیشترشان ارتشی هم نداشتند که بتوانند از استقلال خود دفاع کنند.
عباس میلانی، مورخ و استاد دانشگاه استنفورد آنچه رخ داد را چنین شرح میدهد: «در شوروی به هیچ ملتی حق آزادی ندادند وهر ملتی را که سعی کرد جدا بشود، با سرکوب کامل نگهش داشتند. اینها نه گذاشتند که گرجیها بروند، نه آذربایجانیها و نه تاجیکها. و جنگهای عظیمی کردند، بر خلاف وعدهای که داده بودند. لنین گفته بود که اگر ما به قدرت برسیم، روسیه را که به قول خودش زندان ملیتهاست، آزاد خواهیم کرد و هر که بخواهد جدا بشود، حق دارد که جدا بشود. ]اما وقتی به قدرت رسیدند] هر کس آمد جدا بشود، گفتند اینها نوکر بورژوازی و امپریالیسم هستند و با زور به گفته خودشان پرولتاریایی، زدند تو سر اینها و همهشان را درون شوروی نگهداشتند.»
در پی این جنگها، پنج سال بعد از فروپاشی روسیه تزاری، کشوری جدید به نام «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» که قرار بود بر مبنای ایدههای یک نظریهپرداز آلمانی به نام کارل مارکس، آرمانشهر مدرنی در قرن بیستم باشد، تاسیس شد.
در این آرمانشهر عظیم، آنچه که به نام «جمهوری دموکراتیک آذربایجان» در اطراف باکو شکل گرفته بود، به «جمهوری سوسیالیستی آذربایجان» تبدیل شد که در پرچمش، داس و چکش معروف کمونیستها، جای هلال ماه مسلمانان را گرفت.
بسیاری از بنیانگذاران جمهوری دموکراتیک آذربایجان (مساواتیها)، یا گریختند و در تبعید مردند، یا ماندند و کشته شدند.
دوران شوروی
وقتی اتحاد جماهیر شوروی درست شد، و این کشور پهناور استقلال جمهوریهای تازه تاسیس را در قفقاز بلعید، یک نظام سیاسی منحصربهفرد شکل گرفت که تا آن زمان در دنیا سابقه نداشت.
در این نظام سیاسی جدید، دستکم در ظاهر، گروهی از ترکهای شمال ارس در یک جمهوری متحد قرار گرفتند و اداره منطقه نیز به دست حزب کمونیست آذربایجان بود.
عباس جوادی، مدیر سابق سرویس جمهوری آذربایجان در رادیو اروپای آزاد، رادیو آزادی، شکل اداره جنوب قفقاز در این دوران را چنین شرح میدهد: «در این دوران حاکمیت همه جمهوریهای شوروی، در دست احزاب کمونیست محلی بود. و در تئوری این احزاب خودشان را ورای اختلافات قومی و زبانی، در اتحاد و اتفاق با یکدیگر احساس میکردند. اینکه در خفا اینها چه منافع شخصی، گروهی یا قومی و ملی را در پیش میگرفتند، مساله دیگری است.»
در این زمان، ایرانیانی که برای کار به شمال ارس میرفتند، با فشارهای مضاعفی روبهرو شدند و خیلی زود فهمیدند که این نظام سیاسی تازه، روزگار خوبی برای آنها که گروهیشان کارگرهایی ساده بودند، رقم نخواهد زد.
تورج اتابکی، مورخ و استاد دانشگاه لایدن، درباره وضعیت آن روزهای این گروه مهاجرین که خیلیهایشان ترکهای آذربایجان ایران بودند، میگوید: «این گروه به شکل مدوام از سوی دولت شوروی تحت فشار بود که یا تابعیت شوروی را بپذیرند یا اینکه شوروی را ترک کنند. بسیاری از این ایرانیها، نمی خواستند که تابعیت شوروی را بذیرند بلکه میخواستند تابع دولت ایران باشند و به عنوان مهاجر در آنجا پذیرفته بشوند. این پسند دولت شوروی نبود. وقتی به دهه ۳۰ میلادی رسیدیم، دولت شوروی دیگر ثبات و قوام پیدا کرده بود و فشار بر گروههای مهاجر هم افزایش پیدا کرد که البته منحصر به مهاجرین ایرانی هم نبود.»
در این زمان، انقلابیون هیجان زده کمونیست خیلی سریع به فکر صدور انقلابشان افتادند؛ ایده ای که در واقع بر اساس آموزههای ایدئولوژیکشان، در واقع میبایست ضامن بقای این سیستم نوین باشد.
اما به گفته جمیل حسنلی، استاد سابق دانشگاه باکو و پژوهشگر تاریخ، بعد از اینکه شکستهای پیدرپی، بلشویکها را از موفقیت چپهای رادیکال در اروپا ناامید کرد، آنها به سوی شرق روی برگرداندند تا در ایران و ترکیه حکومتهای کمونیستی برپا کنند.
او میگوید:
«پس از استقرار حکومت شوروی در آذربایجان، و بعد از شکستهای بلشویکها در اروپا، برای رهبری شوروی اولین مسئله استراتژیک استقرار سیستم شورایی در ایران بود و برای این نیز نخستین گام از گیلان آغاز شده بود. با حمایت نظامی از جنبش میرزا کوچک خان در نظر داشتند حکومت شوراها را در جنوب خزر در گام اول برقرار کنند و به تدریج به تهران گسترش بدهند.
فعالیت های زیادی در این راستا انجام شد. رهبری باکو نیز به این موضوع توجه داشت و کمک می کرد. اما حوادث در مسیر مورد انتظار پیش نرفت. گو اینکه در آنجا برای مدت محدودی جمهوری شوروی ایران نیز برقرار شد که در هیات حاکمه اش بیشتر مهاجران ایرانی که از شوروی فرستاده شده بودند حضور داشتند.
پس از آن که میرزا کوچک خان بلشویسم را از نزدیک مشاهده کرد، از آنان فاصله گرفت. بلشویکها حتی در دوره خیابانی در حوادث تبریز نیز میخواستند ایفای نقش کنند و خیابانی نیز از آنها فاصله گرفت و از پاگرفتن حرکاتشان ممانعت کرد.
نهایتا در فوریه ۱۹۲۱ بین ایران و روسیه قراردادی امضا شد که بر مبنای آن طرفین از دخالت در امور داخلی یکدیگر منع میشدند. هر چند در این قرارداد مادهای وجود داشت که بر اساس آن اگر از اراضی ایران تهدیدی متوجه شوروی میشد حاکیمت شوروی حق داشت به خاک ایران نیروی نظامی گسیل کند که بعدها ما استفاده کاربردی از این ماده توسط شوروی را مشاهده کردیم.»
«انسان طراز نوین سوسیالیستی»
با قرارداد سال ۱۹۲۱، دولت ایران خیلی زود با همسایه پرماجرای شمالیاش به آرامش رسید.
اما کار ایرانیها و شوروی به این آسانی به پایان نرسید، چرا که برای مدتی طولانی شوروی به مقصدی تبدیل شد برای نارضیان سیاسی که شیفته ایدئولوژیهای سوسیالیستی میشدند؛ از جناح چپ نهضت جنگل در گیلان تا بسیاری از اعضا و فعالین حزب کمونیست ایران که توسط مشروطهطلبان سوسیالدموکرات راهاندازی شده بود، همزمان با تثبیت قدرت رضاشاه و سختگیریهای دوره حکومت او، به شوروی گریختند.
اما در این روزگار که حتی سران حزب کمونیست شوروی از پاکسازیهای استالینی در امان نبودند، این گروه از ایرانیان نیز سرنوشت متفاوتی پیدا نکردند.
تورج اتابکی میگوید: «در این دوره فعالان سیاسی ایرانی هم در کنار دیگران دستگیر و محاکمه شدند و به زندانهای طویلالمدت محکوم شدند و گروه کثیری از اینها در فاصله سالهای ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸، اعدام شدند. با قاطعیت میتوان گفت که ۹۵ درصد از رهبری حزب کمونیست ایران هم در فاصله سالهای ۱۹۳۵ تا ۱۹۳۸، تیرباران شدند.»
در کنار این اتفاقات، از سال ۱۹۲۵ میلادی به بعد، روز به روز کنترل شوروی بر مرزهایش نیز افزایش یافت و همزمان با سرکوبهای داخلی، ارتباط شهروندان این کشور با دنیای بیرون نیز کمتر شد.
در چنین شرایطی ارتباط دو سوی ارس، بیش از هر زمان دیگری سخت به نظر میرسید.
به گفته تورج اتابکی در این زمان پیوند شهروندان آنسوی ارس با آذربایجانیها در ایران، به مرور بسیار کم شد و رفت و آمدها، به مسافرتهای بسیار اندک کسانی که پیوندهای خانوادگی داشتند، محدود شد.
این پژوهشگر که تاریخ قفقاز، از جمله حوزههای تخصصش محسوب میشود، میگوید: «در این دوره دیگر شهروندان جمهوری آذربایجان شوروی، زبان روسی یاد میگرفتند و نخبگان و خبرگان این سرزمین هم به زبان روسی صحبت میکردند و بعضیشان حتی دیگر قادر نبودند به زبان آذربایجانی صحبت کنند. یعنی در واقع آن انسان طراز نوین سوسیالیستی که لنین قولش را داده بود، در آستانه شکل گرفتن بود و میرفت که تعلقات قومی و منطقهای دیگر را به زیر سایه خودش ببرد.»
و این «انسان طراز نوین سوسیالیستی» در قفقاز، که هر روز شباهتهایش به همزبانانش در ایران کمتر میشد، تا آغاز جنگ جهانی دوم، گرفتار روزگار دشواری شد که از در تاریخ اتحاد جماهیر شوروی با عنوانینی چون «پاکسازی بزرگ» یا «وحشت بزرگ» ثبت شده است.
تا جنگ جهانی دوم. و زمانی که بار دیگر، سرنوشت شمال و جنوب ارس به یک نقطه عطف مشترک رسیدند.
(بخش بعدی برنامه فرقه به آغاز جنگ و اشغال ایران توسط قوای نظامی شوروی و بریتانیا اختصاص دارد. فعالیتهای شوروی در مناطق اشغالی در شمال ایران در سالهای جنگ چه بود؟ آنها چگونه این مناطق را اداره کردند؟ و استراتژی استالین در برخورد این مناطق چه بود؟ همه در قسمت بعدی برنامه فرقه.)