در حالی که جمهوری اسلامی یک دهه را تحت هدایت رهبر بنیانگذارش و سه دهه را با رهبری جانشین او پشت سر گذاشته و بالطبع و در ظاهر باید آثار و تأثیرات سه دههای رهبر دوم را در شکلگیری آنچه اکنون با آن مواجهیم مؤثرتر دانست. اما نگاه تحلیلیتر نشان میدهد که جمهوری اسلامی کنونی بیش از هر چیز برخاسته از میراث رهبر اول و نوع نگاه او به سیاست داخلی و جهانی و عملکرد مترتب بر این نگرش است. اگر امروز ما با نقض دموکراسی و حقوق بشر و ظلم و تبعیضی نزدیک به مرزهای بحران و وخامت مواجهیم، ریشهها و سرمنشأ روندهای شکلگرفتهاش را باید به جد در دهه اول جستجو کنیم.
شاید نگاه به ظاهر و سطح رخدادها خلاف این را نشان دهد: آقای خمینی میتوانست با کلاهیها و کراواتیها هم کار کند و یا تا حدودی جریاناتی مثل نهضت آزادی را تحمل کند و امروزه مرزهای خودی و غیرخودی به خاتمی و موسوی و کروبی رسیده است.
به گمان من اما؛ این نوع مقایسهها گمراهکننده است. آقای خامنهای «سیئهای از سیئات» آقای خمینی است. سه دهه رهبری ایشان از هر منظری در رابطه با سیاست داخلی و خارجی (و از جمله از زاویه دموکراسی و آزادی و عدالت و حقوق بشر و ...) که نگاه شود ادامهدهنده روشها و روندهایی است که آقای خمینی بنیان نهاده است.
در تحلیل و تعمق بر برخی تفاوتهای رفتاری و کارکردی بین این دو، باید به تفاوت موقعیت فردی و روحیات شخصی و به خصوص به تفاوت شرایط عمومی (منطق موقعیت) آنها توجه داشت تا فرضاً به «تعارض» بین مشی و منششان. از منش شروع کنیم.
آقای خمینی در یک روند طبیعی حوزوی و اجتماعی و سیاسی به رهبری رسیده بود. اما آقای خامنهای با یک زد و بند و ناگهانی به رهبری رسید. امری که خودش هم فکرش را نمیکرد و در ابتدا با ناباوری با آن مواجه شد و گفت باید خون گریست بر ملتی که من به عنوان رهبرشان مطرح باشم. حقیقتاً هم درست میگفت و البته چنین نیز شد!
آقای خمینی شخصیتی قوی و پر صلابت داشت، ولی سابقه رهبر دوم نشان میداد که شخصیتی متزلزل و ضعیف دارد. اما هر دو رهبر وقتی در موقعیت و جایگاه رأس هرم قدرت قرار گرفتند نشانههای مشترک زیادی از خود بروز دادند که نشان میداد در حوزه شخصیت و منش نیز تشابهاتشان بسیار بیشتر از تفاوتهایشان است. از جمله هر دو لجباز، کینهتوز و خود شیفتهاند. حساسیت و حسادت و رقابت زیادی با همگنان خود دارند. بیرحمی و قساوت نیز امر مشترک دیگری است. زجرکش کردن مخالفان و حتی رقیبان سابقاً رفیقريال نیز بخش سیاه مشترکی است که مصادیق زیادی را میتوان برای آن بر شمرد.
نگاه منفی و توطئهنگر به جهان و دشمنمحوری نهفته در این سیاست و شباهتهای رفتارشان در سیاست خارجی و آثار مخرب آن نیز آشکارتر از آن است که نیاز به بحث تفصیلی داشته باشد.
اگر در دوره آقای خمینی مدارهای سیاسی بیشتری فعال بودهاند، این امر به منطق موقعیت بستگی دارد تا مثلاً تحمل و تسامح رهبر اول. نیروهای سیاسی مختلفی در دو، سه دهه قبل از انقلاب فعال بوده و ریشههای عمیقی در این دوران داشتهاند که آقای خمینی (که به علت پایگاه اجتماعیاش در جامعه سنتی ایران در رأس و رهبری آن قرار گرفته) از ابتدا «نمیتوانسته» است آنان را حذف کند. اما همو وقتی به قدرت نزدیک میشود بنای حذف را بنیان مینهد. ارابه حذف از تشکیل شورای انقلاب آغاز میشود که برخی نیروهای سیاسی از ابتدا به آن راه ندارند و حذف میشوند. این روند پس از انقلاب نیز با حذف چپها، مجاهدین، کانون نویسندگان، جبهه ملی، آیتالله شریعتمداری، بنیصدر، قطبزاده و... و سپس نهضت آزادی و ملی-مذهبیها نقطه چین میخورد تا به آیتالله منتظری میرسد. آیتالله خمینی بنیانگذار حذف همه کسانی است که برای روحانیت به قدرت رسیده و تفکر فقهی و حوزویاش غیرخودی تلقی میشوند.
وضعیت حقوق بشر نیز کارنامه متفاوتی ندارد. اعدامهای دهه شصت و در اوجشان قتل عام تابستان سیاه ۶۷ در دوران رهبر دوم با قتلهای زنجیرهای ادامه یافت. سطح منازعات در دوران رهبر اول با تیر و تفنگ بود و در دوران کنونی با قلم و صدا و روزنامه و میکروفون. کهریزک و اوین (در هر دو دوره) قابل تأملند.
اگر او چپها و غیرخودیهای «درون انقلاب» را حذف کرد، نوبت به آقای خامنهای که رسید، وی سنت حذف نیروهای مزاحم برای هسته اصلی قدرت و بیت رهبری را با حذف چپها و غیرخودیهای «درون حکومت» (که اینک به بسیاری از مقامات سابق حکومت مانند خاتمی و موسوی و کروبی و ... رسیده) ادامه میدهد. گویی سنت «تقسیم بر دو»ی مداوم و مستمر، جزو خصایص جمهوری اسلامی است. شاید این روند تا مرز فروپاشی بدان گونه که برای شوروی پیش آمد نیز پیش برود!
گفته میشود در دوران آقای خمینی نظارت استصوابی نبود. این نیز کژ تاباندن تاریخ است. اسمش نبود ولی رسمش به شدت وجود داشت و البته در هر شرایط بنا به منطق همان موقعیت عمل میکرد. بنیانگذار این روند نیز باز رهبر نخستین بود. از شیوه گزینشی و حذفی و در واقع استصوابی! تشکیل شورای انقلاب که بگذریم در همان دوران از نامزد شدن برخی شخصیتها و رهبران گروههای فعال سیاسی برای نامزدی ریاست جمهوری جلوگیری به عمل آمد که سرمنشأ بسیاری رخدادهای بعدی شد. با مارک و انگ جلوی فعالیت بسیاری از احزاب و گروهها گرفته شد، چه برسد به اینکه بتوانند نامزد انتخابات شوند. بالاتر از آن، حتی مانع ورود معدود افرادی که اجازه ورود به انتخابات را یافته و حتی از طرف مردم منطقهشان برگزیده شده بودند به مجلس خبرگان و مجلس شورا و ... شدند!
وضعیت حقوق بشر نیز کارنامه متفاوتی ندارد. اعدامهای دهه شصت و در اوجشان قتل عام تابستان سیاه ۶۷ در دوران رهبر دوم با قتلهای زنجیرهای ادامه یافت. پیروان رهبر دوم به طرفداران «خط امام» سابق و اصلاحطلب کنونی گاه طعنه میزنند که موسوی و کروبی اگر در دوران رهبر اول بودند تاکنون بالای دار کشیده شده بودند! البته پر بیراه هم نمیگویند اما این تفاوت نیز باز به منطق موقعیت برمیگردد نه دلرحمی یکی و سنگدلی دیگری! سطح منازعات در دوران رهبر اول با تیر و تفنگ بود و در دوران کنونی با قلم و صدا و روزنامه و میکروفون. کهریزک و اوین (در هر دو دوره) قابل تأملند.
وجه مشترک قوی و جدی دیگر نوعی پراگماتیسم بیاصول در عملکرد هر دو رهبر است. ماجرای مکفارلین در دوران رهبر اول اتفاق می افتد و مسئله برجام در دوران رهبر دوم.
در ماجرای مکفارلین دو نفر از بالاترین مقامات نزدیک به رونالد ریگان با هواپیما و با پاسپورت ایرلندی به تهران میآیند. پیشنهاد استفاده از این پاسپورت را مأمور خرید سلاح برای حکومت ایران که نماینده سپاه و نخستوزیر وقت بود به آمریکاییها داده بود! این هیئت در اقامت نزدیک دو هفتهایاش در تهران هفت دور مذاکره میکنند. به ایران سلاح میدهند و در ازایش آزادی گروگانهایشان در لبنان را دریافت میکنند. «معامله» برد- برد به نتیجه میرسد هر چند «مذاکره» برای بهبود روابط تا آنجا که سران دو کشور با هم دیدار کنند، نافرجام میماند. هر دو جریان مذاکرهکننده از افکار عمومی کشورشان و نیز رقبای سیاسیشان در داخل ساخت قدرت هراسناکند و تأکید بر پنهان ماندن مذاکرات دارند. اما مذاکره لو میرود. رهبر ایران که قبلاً مجوز و فتوای خرید اسلحه از آمریکاییها را داده بود، معترضان به مذاکرات را شدیداً منکوب و سرکوب میکند. دو نفر از طیف آقای منتظری با برچسبهای دیگری اعدام میشوند! (امید نجف آبادی به اتهام لواط و مهدی هاشمی به اتهام قتل). در آمریکای آزاد اما غوغایی بلند میشود. کمیسیونی برای رسیدگی به این افتضاح (موسوم به ایران-کنترا) شکل میگیرد (کمیسیون تاور) و گزارش مفصلی میدهد. یکی از اعضای بلندپایه هیئت مذاکرهکننده اقدام به خودکشی میکند و... . اما آقای خمینی که در جریان این سفر و معامله سلاح قرار گرفته، میخواهد هم معامله سلاح ادامه یابد و هم در روی صحنه شعارهای ضدآمریکاییاش فضای کشور را پر کند. مشابه همین ماجرا را در مذاکرات پشت صحنه عمان در رابطه با مسائل هستهای تحت رهبری مستقیم آقای خامنهای شاهدیم که در دولت روحانی ادامه پیدا میکند. ولی بعدتر رهبر خود را مخالف برجام از اول جلوه میدهد!
اصرار بر اشتباهات بزرگ سیاسی و تداوم آن تا مرز بحران یکی دیگر از مشترکات دو رهبر است. پرونده گروگانگیری و جنگ در دوره رهبر اول، و پرونده هستهای و پرونده متأخر تنشزایی منطقهای و جهانی در دوره رهبر دوم نیز در یک امتداد هستند.
در دوران یکی مخالفانی مثل جبهه ملی مرتد اعلام میشوند و برای افشاکنندگان سیاست خارجی پرونده لواط و قتل تشکیل میشود و در دوران دیگری مخالفان به فساد و فتنه و وابستگی به خارجیها و ارتباط با سوروس و لیبرمن و هابرماس!! متهم میشوند.
اصرار بر اشتباهات بزرگ سیاسی و تداوم آن تا مرز بحران یکی دیگر از مشترکات دو رهبر است. پرونده گروگانگیری و جنگ در دوره رهبر اول، و پرونده هستهای و پرونده متأخر تنشزایی منطقهای و جهانی در دوره رهبر دوم نیز در یک امتداد هستند. اقدامات ضد منافع ملی یکی با «جام زهر» پایان میگیرد و دیگری که از شجاعت و اعتماد به نفس کمتری برای پذیرش اعمالش برخوردار است با «نرمش قهرمانانه».
از انصاف نباید گذشت که هر دو رهبر در برخی عرصهها نسبت به معدل فکری حوزههای علمیه سنتی روحانیت جلوترند. مثلاً آقای خمینی ۱۵ سال بعد از پانزدهم خرداد ۴۲، حق رأی زنان را میپذیرد و فتواهای بازتری در رابطه با موسیقی و شطرنج و ... میدهد، همانگونه که رهبر دوم در رابطه با ارثبری زنان هم از عرصه و هم از اعیان فتوای رو به پیشی صادر میکند. هر دو نیز باز در مقایسه با معدل حوزههای سنتی نسبت به اهل تسنن نگاه و برخورد بازتر و معتدلتری دارند. بر این فهرست البته میتوان افزود. اما تلخکامانه باید گفت این نکات در حاشیه و پاورقی (نه چندان مؤثر)، در کارنامه و میراث هر دو رهبر قرار میگیرند.
نکته پایانی اینکه کارنامه هر دو رهبر جدا از ارتباط آن با منش و روش این دو و یا موقعیت و شرایط عینی بیرونی، به یک امر مشترک بسیار بنیادی نیز مرتبط است. این امر بالاترین عامل در ایجاد تشابه در رفتار و کارنامه مشترک دو رهبر است: ساختار قدرت در جمهوری اسلامی.
این ساختار امری ناهمگون و دو لایه است: ولایی و شبهجمهوری. بسیاری از عملکردهای دو رهبر که باعث انسداد داخلی و بحران در سیاست خارجی میشود برخاسته از ساختار بسته و غیردموکراتیک این سیستم و سامانه قدرت است. سیستمی که مقامی مادامالعمر دارد با قدرتی متمرکز و غیرمسئول که نامش ولایت فقیه بود و به ولایت «مطلقه» نیز آراسته شد.
نتیجه نهایی این گفتار مقایسهای از یک منظر بالاتر و تاریخیتر آنکه این ساختار قدرت با رهبری اول و دومش در مجموع رویای انقلاب ایران را به یک کابوس تبدیل کرد. یک فرصت تاریخی بزرگ را از ملت ایران گرفت که بتواند با غلبه بر استبداد سلطنتی و ورود به عصر جمهوریت در مسیر توسعه و ترقی پیش برود. احیای سلطنت در شکل و شمایل جدید و تبدیل سلطنت پادشاهی به سلطنت فقیه در عمل بازتولید استبداد در سیمایی تازه و بلکه صدها بار خطرناکتر و مخربتر بود. به تعبیر آیتالله منتظری خطاب به رهبر نخست که میگفت مأموران اطلاعات شما روی مأموران ساواک را سفید کردهاند، سلطنت فقیه نیز در اذهان بخش مهمی از جامعه باعث روسفیدی و خدا بیامرزی برای رهبر دیکتاتور پیشین شده است.
نظام قبل البته متمرکزتر از نظام کنونی بود. ماهیت دوگانه نظام پس از انقلاب باعث تشابه رفتاری دیگری در رفتار دو رهبر شد: نزاع و کشمکش رهبر و رئیسجمهور. در دوران رهبر اول او با نخستین رئیسجمهور دچار مشکل شد که به حذف او انجامید. البته این حذف ریشه در ایستادگی ابوالحسن بنیصدر بر ارزشها و آرمانهایش داشت. رهبر بعدی نیز که با حذف غیرخودیهای درون انقلاب وارث شرایط سهلتر و مسطحتری بود نیز نتوانست با رئیسجمهورهای خودیتر درون نظام کنار بیاید. هاشمی و خاتمی و حتی احمدینژاد نیز سرانجامی جز مطرود شدن نیافتند. رهبر چارهای ندارد که طبق سنت به ارث رسیده آنها را هم غیرخودی بداند.
رهبر اول البته خوششانس بود که هنوز در دو عرصه صندوق رأی و خیابان بنا به شرایط در حال گذاری که جامعه ایران داشت (گذار از یک جامعه ناموزون با غلبه وجه سنتی به جامعهای ناموزون با غلبه وجه مدرن) همچنان در اکثریت باشد و بتواند روی بسیج تودهها پای صندوق و خیابان مانور بدهد. اما رهبر دوم این اهرم مهم را هم به خاطر تحولات بنیادی جامعه ایران از دست داد. بنابراین او برای تداوم همان سنت حذف باید سلاح نظارت استصوابی را تیزتر کند. او با رخداد انتخابات دوم خرداد و جنبش سبز و اعتراضات دی ماه ۹۶ آشکارا و عریانتر از قبل نظارهگر واقعیت تلخ در اقلیت بودن خود و افکار و طرفدارانش باشد. کشمکش و چالش آن اقلیت متمرکز و متنعم با این اکثریت تحت فشار و متشتت همچنان ادامه دارد. تاریخ آینده کشور ما و نظام جمهوری اسلامی را نیز همین طنابکشی بزرگ رقم خواهد زد.