«من اینجا هستم!» ساخته عباس امینی که در جشنواره شانگهای امسال نمایش داشت، در کارنامه این فیلمساز- با سه فیلم دیگر: «والدراما»، «هندی و هرمز» و «کشتارگاه»- از لحاظ سبک و سیاق به «هندی و هرمز» پیوند میخورد و به جهت مضامین انتقادی اجتماعی به «کشتارگاه».
این فیلم داستانی را درباره کارگران یک کارخانه در یک روستای کوچک در جنوب ایران روایت میکند؛ کارگرانی که ماههاست حقوقشان به تعویق افتاده و همین عامل محرکی است که داستان فیلم را در کنار یک داستان عاشقانه پیش میبرد.
فیلم با یک مرگ آغاز میشود، مرگ جوانی به نام امیر که بعدتر میفهمیم از سردمداران اعتصاب و پیگیری حقوق کارگران بوده و حالا به نظر میرسد خودکشی کرده. اما فیلم را برادر او پیش میبرد: ابراهیم با بازی افشین هاشمی که عشق ناگفتهای به سلوا، همسر برادر درگذشتهاش، دارد و از سویی میخواهد به نحوی آرمانهای برادرش را دنبال کند.
برخلاف «کشتارگاه» که غالباً بر اساس دوربین روی دست و فضای ملتهب شکل گرفته بود، در «من اینجا هستم!» با دوربین آرامتری روبهرو هستیم که به تماشاگر فرصت میدهد، فارغ از پیچوخمهای داستانی، روایت سادهای را دنبال کند که اساساً داستان تازهای هم نیست، اما فیلمساز با آشناییزدایی از روایتش، فضایی خلق میکند که فرصت درونی شدن شخصیتها را فراهم میکند.
به تعبیری، اگر کشتارگاه براساس و مبنای دنیای بیرونی شخصیتها شکل گرفته بود، «من اینجا هستم!» بیشتر بر روایت درونی شخصیتها و در واقع روایت ناگفتههای آنها- به کمک چشمها و بازی بدنی بازیگران- بنا شده است.
در غالب نماهای فیلم ابراهیم حضور دارد و فیلمساز هموغم خود را بر روایت احوال درونی او و استیصالش استوار میکند. دوربین به ما این فرصت را میدهد که رفتهرفته با شخصیت اصلی همذاتپنداری کنیم و با او پیش برویم تا به تصمیم نهایی سخت و غریب او برسیم.
روایت تناقض درونی ابراهیم، میان پیش گرفتن خشونت یا لطافت، به مسئله اصلی فیلم بدل میشود. از سویی با شخصیتی روبهرو هستیم که برای سیر کردن شکم خانوادهاش به شکار گراز متوسل میشود، از طرفی اما از ذبح گاو بیمارش خودداری میکند و خطر حرام شدن گوشت آن را میپذیرد تا گاو زنده بماند؛ گاوی که در انتها بهزحمت روی پای خود میایستد و رو به طبیعت نعره میکشد.
در صحنهای کلیدی که در لوای خود حسوحال عاشقانهای دارد، ابراهیم به سلوا میگوید که هر گاوی شبیه صاحبش است. این در صحنه نهایی معنای مضاعفی مییابد؛ مردی که از لحاظ روحی شکست خورده و از لحاظ مالی هم تنگنای وحشتناکی را تحمل میکند، در حالی نزار، باز روی پای خودش میایستد و میخواهد زنده بماند. نعره گاو رو به طبیعت به اعتراضی بدل میشود که ابراهیم به خشونت اطرافش بروز میدهد.
به جز یک صحنه طولانیِ شعاری که در آن کارگران درباره وضعیت خود حرف میزنند (بیآنکه فیلم نیازی به آن داشته باشد چون روایت فیلم به اندازه کافی درباره وضعیت آنها حرف زده و نیازی به این صحنه مستقیم ندارد)، باقی روایت، حسابشده و دقیق به نظر میرسد و میتواند تماشاگر صبور- و نه البته معتاد به هالیوود- را با خود همراه کند.
در عین حال، صراحت فیلمساز در فضایی رئالیستی، قابل باور و جذاب به نظر میرسد. حتی زمانی که فیلمساز در حال روایت صحنهای است که در شکل دیگری جز این میتوانست درگیر ممیزی در سینمای سانسورزده ایران شود، با تمهیداتی موفق میشود با صراحت به موقعیت مورد نظرش برسد: از جایی که سلوا سرخورده و خسته از ابراهیم دعوت میکند تا به رختخواب او بیاید (تا شاید «بالاخره آرام بگیرد») تا هر باری که زن تنفروش در بیشهزار به سنگ صبور و مرهمی برای زخمهای شخصیت اصلی بدل میشود و ما فقط دستان او را میبینیم.
در عین حال، فیلم روایت یک تغییر است. خشونت شخصیت اصلی در طول فیلم تلطیف میشود و او به نگاه دیگری به جهان میرسد که در آن اگر او توان زیستن به شکل دلخواهش را ندارد، میتواند با پا گذاشتن روی عشق خودش، امکان یک زندگی دیگر را برای کسی که دوستش دارد، فراهم کند.
در صحنهای که سلوا به او میگوید میخواهد برود تا زندگی کند، همهچیز در چند نگاه خلاصه میشود. ابراهیم آخرین امیدش را برای داشتن سلوا از دست میدهد و در نماهای بعدی، با فضایی گزارشگونه و با فاصله، میفهمیم که او چه تصمیمی گرفته؛ تصمیمی که تصور آن برای چنین شخصیتی در ابتدای فیلم بعید به نظر میرسید و دوردست.