لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ تهران ۱۰:۱۷

«سورة الغراب»؛ کلاغ‌ها و انقلاب ایران


انقلابیون مسلح، تهران، ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
انقلابیون مسلح، تهران، ۲۲ بهمن ۱۳۵۷

«سورة الغراب» عنوان رمانی است از محمود مسعودی که اول بار در جُنگ «زمان نو» در سال ۱۹۸۸ در پاریس به چاپ رسید و بعدتر به شکل کتابی مجزا در سال ۱۹۹۹ توسط نشر باران در سوئد. این نویسندۀ گوشه‌گیر و بدون هیاهو در سال ۲۰۰۹ تمامی آثار خود از جمله همین کتاب را بر روی اینترنت منتشر کرد.

«سورة الغراب» یکی از غریب‌ترین و پیچیده‌ترین رمان‌های فارسی است که از حیث جریان سیال ذهن و آمیختن رؤیا و واقعیت تا حدی پیش می‌رود که اساساً دریافت قطعیِ مفهوم متن و منظور نویسنده از آن غیرممکن به نظر می‌رسد.

«سورة الغراب» یک خواب است؛ یک خواب پیچیدۀ درهم‌تنیده که در آن چند راوی - از جمله یک کلاغ - در حال خواب دیدن‌اند و این خواب‌ها به طرز غریبی با هم آمیخته می‌شوند («دنیای بیداری یک‌عالمه خواب است که حسابی به هم چفت‌وبست شده‌‌اند»، صفحه ۶۷)، به حدی که اساساً بیداری‌‌ای از این خواب و رسیدن به قطعیتی درباره معنای آن امکان‌پذیر نیست:

«خواب و خواب دیدن مثل کتاب و داستان خواندن است. برای خواندن داستان باید توی کتاب فرو رفت. برای دیدن خواب باید توی خواب فرو رفت. اول آدم شل می‌شود تا یک خرده فرو برود. بعد به اتفاق‌هایی که در دورو برش می‌افتد بی‌اعتنا می‌شود تا بیشتر فرو برود. بعد بیشتر شل و کرخت و آن‌قدر بی‌اعتنا می‌شود تا جوری فرو برود که دیگر به هیچ قیمتی حاضر نباشد برای شمشیر توی فرق سر تراب‌خان تره خرد کند. خلاصه شبیه همین حالتی که وقت خواندن داستان پیش می‌آید. خوب حالتی است. خیلی.» (صفحه ۶۲)

محمود مسعودی
محمود مسعودی

همین چند جمله می‌تواند کلید درک رمانی باشد که به هیچ وجه سر سازگاری با خواننده‌‌اش ندارد. باید آرام و بی‌اعتنا کرخت شد تا رفته‌رفته خوابی تو را در بگیرد که قرار نیست در هر جمله‌‌اش لزوماً معنا و مقصودی نهفته باشد چون «خواب مثل داستان حساب و کتاب برنمی‌دارد. بدقلقی می‌کند، زبانش را هی عوض بدل می‌کند. نمی‌شود هیچ جور کتابچۀ لغت‌معنی‌‌ای برایش سر هم کرد. اگر ترجمه‌شدۀ خواب‌ها را می‌شد دید و فهمید که خلاصه چه می‌خواسته بگوید یا نگوید، خوب بود. البته آن‌وقت دیگر نمی‌شد خواب. می‌شد از آن داستان‌هایی که من خوشم نمی‌آید.» (صفحه ۶۵)

و گویی که نویسنده خواب‌هایش را مستقیم به قلم آورده و با ما قسمت می‌کند: «به هر حال این‌ها را کسانی گفته‌‌اند که خودشان هم می‌خوابیده‌اند. چه بسا وقتی که خواب بوده‌‌اند این‌ها را گفته‌اند. بعد که بیدار شده‌‌اند به خیال‌شان رسیده در بیداری گفته‌‌اند، زودی داده‌‌اند چاپخانه، حروفچین هم برایشان چاپ کرده.» (صفحه ۶۷)

به همین دلیل است که مانند خواب، راوی در چشم برهم‌زدنی عوض می‌شود، حتی در یک جمله. روایت از اول‌شخص به دوم‌شخص می‌رسد و برعکس، تا آن‌جا که همه‌چیز معنای معمول خود را از دست می‌دهد. به نظر می‌رسد راوی دو شخصیت بیشتر پرداخت‌شده دارد؛ ایوب و تراب که دائم در حال حرف زدن با یکدیگر هستند و گاه ایوب می‌شود که خطاب به تراب حرف می‌زند و گاه تراب خطاب به ایوب و گاه هر دو - یعنی همان راوی- خطاب به یونس.

در عین حال یک کلاغ هم راوی است که او هم دو شخصیت دارد و ما دائم جدال درونی‌‌اش را در دیالوگ‌هایش با خودش- یا با تراب- شاهدیم؛ دیالوگ‌هایی که گاه در یک جمله چند بار مخاطب‌شان جابجا می‌شود که نتیجه‌‌اش جملاتی است بس غریب: «جلوی خودم را می‌گرفتم که غارغارت در نیاید» (صفحه ۱۷۰) یا «با احتیاط از پشت تخته‌سنگی که بودم درآمدی» (صفحه ۱۷۲).

جز چندشخصیتی بودن راوی و همین‌طور کلاغ، آمیختن این دو با یکدیگر و یکی کردن آن‌ها به نتیجۀ حیرت‌انگیزی می‌رسد که در آن اساساً می‌توان به همسانی و یکی بودن کلاغ و تراب/ایوب رسید. نوع مرگ تراب و قطع شدن پایش که به قطع کردن پای کلاغ پیوند می‌خورد، این شباهت را بیشتر می‌کند و از آن مهم‌تر و کلیدی‌تر خواب‌های آن‌هاست که در جملات پیچیده‌‌ای به هم پیوند می‌خورد:

«خیلی که بخواهم محتاط باشم، قبول می‌کنم که کلاغ و من هر دو با هم خواب می‌دیده‌‌ایم که هر کدام شده‌‌ایم دیگری […] پیچیده‌تر این‌که من خواب می‌بینم شده‌‌ام کلاغ که خوابیده دارد مرا خواب می‌بیند. چیزی که اخیراً خیلی برایم اتفاق می‌افتد. یا این‌که کلاغ خواب ببیند شده است من که خوابیده‌‌ام دارم او را خواب می‌بینم. چه بسا اخیراً خیلی برایش اتفاق بیفتد. پیچیده است. از این پیچیده‌ترش هم هست که گاهی برای من، و چه بسا برای کلاغ، اتفاق می‌افتد: من خواب می‌بینم شده‌‌ام کلاغ که خوابیده دارد مرا خواب می‌بیند که شده‌‌ام او. یا کلاغ خواب ببیند که شده است من که خوابیده‌‌ام دارم او را خواب می‌بینم که شده است من.» (صفحه ۵۸ تا ۶۰)

درآمیختگی خواب‌هایی که در چند لایه روایت می‌شوند، اساساً امکان قطعی بودن هر اتفاق یا شخصیت را از رمان می‌گیرد و همه‌چیز را در هاله‌‌ای از تردید قرار می‌دهد. راوی‌‌ای که در ابتدای رمان به ما می‌گوید کلیشه‌ساز یک چاپخانه است (و ما طبیعتاً باور می‌کنیم)، جلوتر می‌گوید: «یکهو، انگار که از خوابی بیدار شده باشم و چیزهای مبهمی یادم آمده باشد، حس کردم توی همه این مدت فکر می‌کرده‌‌ام کلیشه‌سازم […] من به همۀ عمرم حتی یک کلیشه هم ندیده‌‌ام چه برسد به این‌که درستش کنم.» (صفحه ۱۵۰)

در نهایت خواننده‌‌ای که پی ساحل امن و آرامی برای خود می‌گردد، با راوی همراه می‌شود تا در انتها از خواب بیدار شود و طبیعتاً به این باور برسد که همۀ آن‌چه خوانده خواب و رؤیای راوی بوده، به‌ناگهان اما باز زیر پایش خالی می‌شود؛ چند جمله بعدتر راوی خودش را هم به هجو می‌کشد چون پس از بیدار شدن هم باز کلاغی هست و ترابی با شمشیری وسط فرق سر.

هر داستانی اما تأویل‌پذیر است و هر خوابی طبیعتاً تعبیرپذیر. داستان/خواب مسعودی هم از این قاعده مستثنا نیست، هرچند هر تأویل و تعبیری می‌تواند لزوماً هماهنگ با قصد و غرض اولیه نویسنده نباشد. از این رو «سورة الغراب» خودآگاه یا ناخودآگاه روایتی است از انقلاب ایران؛ حکایت مرغانی که نمی‌خواهند بپذیرند سیمرغی در کار نیست و شروع می‌کنند به دریدن یکدیگر و در نهایت مقدس نامیدن کلاغی که اساساً بویی از قداست نبرده و تنها در انتهای داستان است که خواه ناخواه- در نبود رقیب- هیبت منحوس خودش را به شکل سیمرغ می‌بیند.

در عین حال روایت شهری است به نام سوره کلاغ - که نویسنده در میانه داستان نقشه شهر را هم برای خواننده‌‌اش می‌کشد- که قرار است در آن یک تشییع‌جنازه برپا شود (انقلابی برپا شود) و هرکس قرار است یک کلاغ به این تشییع‌جنازه ببرد و کار به این‌جا می‌کشد که از هر پنجرۀ شهر یک پرچم سیاه آویزان می‌شود.

شمشیر فرق سر تراب - که آشکارا نشانه‌‌ای است از قمه‌زنی مذهبی- به نمادی از مذهبی بدل می‌شود که با «مغزش جوش خورده» (صفحه ۱۴۱) و بیرون نمی‌آید، و در میانه شعار «یا مرگ یا آزادی»، پرچم سرخی که در کنار پرچم‌های سیاه لحظه‌‌ای برافراشته شده بود، به‌سرعت بازی را به پرچم‌های سیاه و کلاغ‌ها می‌بازد.

در کنار آن «انجمن هماهنگی عزا» رفته‌رفته همه‌چیز را به دست می‌گیرد، افرادی را برای بازداشت مردم می‌فرستد («ریشو، سبیلو و کوسه» را به در خانه تراب هم روانه می‌کند)، برای بچه‌های مردم قفس می‌سازد و همه‌چیز را به کلاغانی می‌سپارد که در نهایت تنها فضله‌شان نصیب مردم می‌شود.

XS
SM
MD
LG