«یک روایت» عنوان رشته گفتوگوهایی است که تجربیات شخصی و اجتماعی شخصیتهای شناخته شده ایرانی را روایت میکند. این ویژه برنامه تلاش دارد نگاهی صمیمانه و نزدیکتر داشته باشد به زندگی چهرههای آشنا از زبان خودشان.
در چهارمین برنامه از این رشتهبرنامه با فریبا داوودی مهاجر، روزنامهنگار و فعال حقوق زنان، ساکن آمریکا به گفتوگو نشستهایم، که زمانی سردبیر انجمن روزنامهنگاران جوان، عضو کمیته مرکزی سازمان مدافعان آزادی مطبوعات ایران، و علاوه بر اینها عضو سازمان دانشآموختگان یا همان دفتر تحکیم وحدت بوده است.
محور گفتوگوی ما فعالیتهای سیاسی خانم داوودی مهاجر و زندانی شدن اوست که به خروجش از ایران منجر شد. همچنین از او علت برداشتن حجابش در یک برنامه تلویزیونی را جویا میشویم.
- خانم مهاجر، ابتدا از همان روزهای آغاز کارتان در ایران برای ما بگویید و توضیح بدهید که از کدام نشریه کارتان را آغاز کردید.
خوشحالم که در خدمت شما هستم. من از زمانی که به هرحال فوقلیسانسم را گرفتم و بعد هم دورههایی در دانشکده خبر گذراندم و در دانشکده وزارت خارجه رشته لابی و این جور چیزها، شروع کردم به نوشتن برای مطبوعات، ولی به دلایلی بدون اسم. بعد از مدتی که روزنامه «خرداد» میخواست بیرون بیاید، در واقع با همراهی آقای عمادالدین باقی وارد این روزنامه شدم.
به دلیل اینکه فضای خانوادگی و فضای زندگی من طوری بود که همسرم اجازه نمیداد کار کنم. به همین دلیل بود که بدون نام مطلب مینوشتم. بعداً هم شاید اگر وساطت آقای باقی نبود، من فرصت این را پیدا نمیکردم که به صورت رسمی به مطبوعات پا بگذارم. اول [از طرف همسرم] اجازه دو ساعت [کار] را پیدا کردم، بعد به جایی رسید که روزی ۱۴-۱۵ساعت کار میکردیم و به این ترتیب کار من به طور رسمی شروع شد.
- شما در درواقع در ایران بیشتر در نشریات موسوم به اصلاحطلب فعالیت میکردید و به این گروه از سیاستپیشگان تمایل داشتید. آیا این برداشت درستی است؟
نه، به خاطر اینکه آن موقع روزنامههای اصلاحطلب تنها مکانی بود که ما میتوانستیم صدای خودمان را برسانیم. در واقع نشریات اصلاحطلب برای من -حالا میگویم برایتان به چه دلیل- مثل یک پلکان بود. مثل یک نردبان و وسیله بود تا ما بتوانیم صداهای دیگری را از آن جا برسانیم به جامعه. به هرحال برای من آن موقع این مسئله خیلی اولویت داشت.
آن زمان خود آقای منتظری در حصر بودند و صدای ایشان شنیده نمیشد و به شکل یک خط قرمز بود؛ یا افراد دیگری، یا اتفاقات دیگری که افتاده بود مثل قتلهای زنجیرهای، و اینها هیچوقت در مطبوعات یا رسانهها بازتاب نداشت. من فکر کردم تنها راهی که میتواند به عنوان یک نردبان یا وسیله به من کمک کند همین روزنامهها هستند؛ واقعاً هم بودند تا آن جایی که امکان داشت. به هرحال خود حکومت میگفت مثل توپخانه عمل میکردند که بعد هم به صورت فلّهای بسته شدند. ولی برای من به شکل ابزاری مطرح بودند.
- در برخی نشریات از شما به عنوان مشاور رئیسجمهور در دوران اصلاحات نام میبرند که در مرکز مطالعات و تحقیقات رئیسجمهور در حال کار بودهاید. آیا اصولاً این موضوع صحت دارد؟ اگر این طور است، چهطور شد که به دفتر ریاستجمهوری محمدخاتمی پیوستید؟
نه، به هیچ وجه صحت ندارد. من هیچوقت و در هیچ زمانی سمت دولتی حتی به صورت یک معلم نداشتم. هیچ سِمَت و نزدیکی هم به عنوان مشاور یا معاون نداشتهام. اولین بار که این مطرح شد، به وسیله مستندی بود که علیه من در صداوسیما ساخته شد. آمدند و این را مطرح کردند و این کذب بود، [متأسفانه] حتی بعضی از روزنامهها و نشریات و رسانههایی که میخواستند مرا معرفی کنند، گاهی همین [سِمَتها] را به کار میبردند. این نشاندهنده این است که گاهی حتی یک خبر کذب چهقدر میتواند گسترش پیدا کند که حتی دوستان آدم هم آن را باور میکنند.
نه، من هرگز چنان عناوینی نداشتم و اصولاً هم چون من نزدیکی به جناح آقای منتظری داشتم، همگرایی با دوستان اصلاحطلب نداشتم. نه اینکه با آنها ارتباط نداشتم، نه اینکه با آنها سلاموعلیک نداشتم، ولی اصلاً این طوری نیست. همین الان هم ممکن است با این دوستان سلاموعلیک داشته باشیم. ولی از آنجا که کسانی که آقای منتظری را زدند از جناح چپ بودند و بعد جناح چپ بود که به قدرت رسید از بالا و تحت عنوان «اصلاحطلب» بودند، یادم است که تا زمان رفع حصر آقای منتظری هم من به عنوان مخالفان اینها محسوب میشدم.
به خوبی یادم هست که وقتی برای انتخابات مجلس ششم خودم را نامزد کردم، از طرف یکی از دوستان در جبهه مشارکت من را خواستند، من رفتم آنجا، و به من گفتند یکی از مشکلات تو که نمیتوانیم تو را در لیست [نامزدهای جبهه] مشارکت قرار بدهیم، این است که به هر حال به جناح آقای منتظری نزدیکی داری. البته یک دلیل دیگر هم گفتند. گفتند اطاعتپذیر نیستی!
ولی به هرحال نمیتوانستم به لحاظ فکری به آنها نزدیک باشم به خصوص که آنها را در جناحی که آقای منتظری را زدند، دخیل میدیدم. ولی خب وقتی جریان اصلاحات به پا شد، به خصوص در روزنامه خرداد با حضور عبدالله نوری -که واقعاً فضا میداد، اجازه میداد در این حوزه مطلب نوشته شود-، خب در دفاعیه خودش در دادگاه انقلاب بحثِ به قول خودشان شیرینِ آقای منتظری را جسورانه ازش دفاع کردند و به هرحال فضایی ایجاد شد که در آن بشود از اتفاقاتی که زیر سایه و پشت پرده علیه خیلیها اتفاق افتاده بود و صداهای دیگر صحبت شود.
- خانم مهاجر، شما به علت شرکت در تجمع ۲۲ خرداد سال ۸۵ به چهار سال زندان محکوم شدید. به چه اتهام یا اتهاماتی شما را به زندان محکوم کردند؟
اولین باری که من زندان رفتم در ارتباط با تبلیغ علیه نظام، همین نزدیکی با بیت آقای منتظری، و مسئله سخنرانی درباره قتلهای زنجیرهای بود که به چهار سال زندان محکوم شدم. بعد یک بازداشت داشتم که آن بازداشت خب سه روز در زندان انفرادی ۵۹ بودم که آن خودش حکایت جداگانهای است از فشارهایی که بود و زندان مردانهای که تویش قرار داشتم.
بعد، بازجوییهای سنگین بعد از آزادی که شاید بشود گفت هفتهای سه روز، چهار روز... هر چه که شما فکر کنید. مثل کارمندی که میرود سر کار و کارت میزند، من هر روز در مکانهای مختلف بازجویی میشدم، به طوری که گاهی روزها مثلاً ۱۲ ساعت من را در محوطه بازجویی نگه میداشتند در دادگاه انقلاب، بعضی وقتها صبح تا شب، ولی بازجویی نمیکردند و فقط من را آن جا مینشاندند... یعنی انواع و اقسام، در جاهای مختلف، در وزارت اطلاعات، در خانههایی که به شکل مخفی داشتند و مال نیروی انتظامی بود، و همه و همه اینها. اگر حتی یک مسافرت میرفتم، به آن هتلی که مسافرت رفته بودم [برایم] برگه میفرستادند که باید بیایی برای به اصطلاح بازجویی.
بعد از آن زندان هم که من فعالیتهای مربوط به زنان را بیشتر کردم به دلایلی که اگر شما بخواهید توضیح میدهم، بعد از آن من به خاطر تظاهراتی که زنان در مقابل دانشگاه تهران برگزار کردند و اعتراض به قانون اساسی ضدزن بود، به کرّات بازجویی شدم، یعنی [آن روند] تشدید شد. بعدا به خاطر سفرهایی که به افغانستان داشتم، به خاطر آموزشهایی که به زنان افغان میپرداختم، باز این روند [بازجویی] ادامه داشت، تا جایی که به تظاهرات میدان هفتم تیر برای زنان منتهی شد.
در تظاهرات میدان هفتم تیر ما چندنفر بودیم که مسئولیت تظاهرات را پذیرفتیم و اسممان را گذاشتیم و با اسممان مردم را دعوت کردیم. چندین روز متوالی دم خانه ما به در میکوبیدند، به دیوار میکوبیدند، اصلاً وضعیت بغرنجی را ایجاد کرده بودند. بعد از این داستان حتی یک بمب صوتی دم خانه ما منفجر شد که به هر حال آن را رسانهای کردم. بعد دوباره به آن خاطر به چهار سال زندان محکوم شدم، قطعی. بعد دوباره در شعبه اوین -که الان اسم کاملش یادم میآید و میگویم خدمتتان- دوسال به زندان محکوم شدم و همه قطعی [و غیرمشروط] بود.
- بازداشت، بازجویی، زندان، فشارهای مختلف، همه اینها برای تظاهرات مسالمتآمیز و سخنرانی، این احکام سنگین چرا برای شما صادر میشد؟ به نظرتان آیا میخواستند درواقع شما را از صحنه خارج کنند یا علل دیگری داشت؟
بله، خب یکی این است که بترسانند که آن فرد ادامه ندهد. یکی این است که محدودش بکنند. بعضی اوقات هم این احکام سنگین را میزنند و بعدش پیشنهادهای مختلف میکنند برای این که از فرد جاسوس بسازند. و به هرحال، میشود گفت بله، نظر شما درست است که میخواستند فعالیتهای من را محدود کنند.
به هرحال آن موقع من باحجاب بودم، ولی با یک صدای «دیگری». یعنی صدایی که از یک آدم باحجاب [برایشان] قابل تحمل نبود. و این میتوانست یک شکل جدیدی باشد در آن موقع. الان که نبود، سالها پیش بود. سال ۲۰۰۴، ۲۰۰۵، زمانی که روزنامههای آن مدلی در میآمد. خب از من عجیب بود که زنی با حجاب کامل میگوید من فمینیستم. یک زنی با حجاب کامل میگوید من این نظام جمهوری اسلامی را... حالا من این جوری نمیگفتم که مبادا نتوانم زیر بازجویی تحمل کنم، ولی میگفتم معتقد به تغییر ساختار جمهوری اسلامی هستم که اگر در بازجویی گفتند ساختار چیست بتوانم یک نقطه فراری برای خودم بگذارم. ولی از همان موقع از این تغییر ساختار صحبت میکردیم، تغییر قانون اساسی را صحبت میکردیم و من اشکال ماهوی به خود جمهوری اسلامی و نظام ولایت فقیه داشتم. بنابراین میتوانست یک خطر باشد به نظر من.
- به حجاب و مسئله حجاب هم خواهیم پرداخت. اما چه طور شد که مهاجرت کردید؟ آیا مخفیانه از ایران خارج شدید یا خیر؟ و چرا به آمریکا رفتید؟ علت خاصی داشت؟
بله، یک سیاستی را جمهوری اسلامی پیشه کرده بود -که ما بعداً متوجه شدیم- دورهای، ممنوعالخروجی را از آدمهای ممنوعالخروج بر میداشتند و مایل بودند که اینها از ایران خارج بشوند و دیگر برنگردند تا خطری محسوب نشوند. من اما نخیر. برای یک دوره ۲۳ روزه به ایرلند رفتم، برای آموزش در دانشگاه دوبلین در ارتباط با مسئله حقوق بشر. یک دوره ۲۳ روزه بود و بعد از آن جا آمدم آمریکا که دخترم را ببینم و آنجا به من یک جایزه سازمان حقوق بشر (Human Rights first) دادند.
من قصد برگشت داشتم اما نه به دلیل سیاسی، تنها به دلیل خانوادگی، ماندم و دیگر برنگشتم. این تصمیمگیری خیلی سخت بود. ابتدا که از من میپرسیدند میخواهی برگردی میگفتم نه، و اصلاً فکر میکردم اینها چه آدمهایی هستند که از من این سؤال را میکنند! پس مبارزه چه؟ جنبش زنان چه؟ ولی آن قدر آن مسئله خانوادگی برای من قوی بود که دیگر هیچ راه نجاتی جز [ماندن نبود.] برای من به عنوان یک فرار محسوب میشد، فرار از آن محیطی که در خانواده بود، به همین دلیل [در آمریکا] ماندم.
- بله. و اما مسئله حجاب. البته شما ظاهرا در سال ۸۸ به آمریکا مهاجرت کردید و در تمام این سالها همچنان حجاب داشتید و با روسری بودید اما در برنامه پارازیت صدای آمریکا به درخواست کامبیز حسینی، مجری برنامه، روسری از سر برداشتید. در مورد این ماجرا اگر ممکن است بیشتر توضیح بدهید که چرا این کار را کردید.
بله. من وقتی رفتم ایرلند، آنجا حجابم را برداشتم ولی واقعاً میترسیدم یکی من را ببیند. به خاطر این که فکر میکردم میخواهم برگردم و حالا دادگاه انقلاب چه میگوید، حالا اگر یکی از من عکس بگیرد کیهان چه میگوید، حالا همسرم چه میگوید... جاهایی که میدانستم ایرانیها هستند حجابم را بر نمیداشتم. بعد هم که آمدم آمریکا همین وضع بود. یعنی تا مدتی در محیطهای ایرانی اما در کوچه و خیابان حجاب نداشتم. یا جایی که میدانستم میخواهند عکس بگیرند بر نمیداشتم اما تا میخواستند عکس بگیرند یک چیزی نصفه میانداختم روی سرم.
واقعاً از ایران هم سالها دیگر اعتقادی به حجاب نداشتم و خب به خاطر همان محیط خانواده و اینها حجاب را میگذاشتم که به هرحال مشکلی ایجاد نکند. بعد کامبیز حسینی در برنامهای که مرا دعوت کرد، که دومین برنامه پارازیت بود، یک دفعه از من پرسید شما که بیرون حجاب ندارید -یعنی در واقع این جوری بود، من نشسته بودم و تا برنامه شروع شد من حجابم را گذاشتم-، آیا فکر نمیکنید این یک دروغی به مردم باشد؟ و من همان زمان فکر کردم کامبیز حرف درستی میزند و بهتر است که من مقابل همین دوربین حجابم را بردارم. چون کامبیز گفت اگر این طور است خب بردار...
و من همان جا حجابم را برداشتم و فکر میکنم این کاری که کامبیز کرد -با این که خیلیها به او ایراد گرفتند- برای خود من خیلی خوب شد، از این جهت که آن تابوها و خط قرمزهایی که در ذهنم بود، که حالا مردم چه میگویند و روزنامهها چه میگویند و فامیلم چه میگویند، اینها همه کنار گذاشته شد و من حجابم را کاملاً برداشتم.
- پس در واقع بدون هماهنگی قبلی و بیخبر و به صورت اقدام خودجوش و ناگهانی شما روسریتان را از سرتان برداشتید.
بله، کامبیز حسینی قبلش به من گفته بود که سؤالهای تندی خواهم کرد. خب من فکر کردم از من میپرسد تو که با حجاب بودی، تو که این بودی، آن بودی، یا همسرت اینجوری بود و اینها را از من میپرسد. ولی کامبیز یک دفعه زد به حجاب و من هیچوقت یادم نمیرود که درجه حرارتم شده بود یکدفعه دوهزاردرجه! تمام بدنم میلرزید. برای اولین بار بود که میخواستم روسریام را بردارم. فکر میکردم حالا همه چه میگویند، چه قضاوتی میشوم... ولی بعد از آن خیلی خوشحال شدم که این کار را کردم. شاید اگر کامبیز این کار را نمیکرد و از من این سؤال را نمیکرد من همچنان در این برزخ باقی میماندم.
- خانم مهاجر، غالباً این گونه تصمیمات هرچند هم که ناگهانی باشد به احتمال زیاد در موردش فکر میشود و شاید هم قصد داشتید سرانجام روزی حجاب از سرتان بردارید. آیا این طور بود؟ قبلاً فکر کرده بودید راجع به آن؟
بله. من ایران که بودم، نه روسری را، ولی فکر میکردم در یکی از این تظاهرات، وقتی نیروی انتظامی دارد دنبال ما میدود و فحش میدهد، فحشهای بد، حقیقتاً آن تصمیم را خیلی وقت بود گرفته بودم... [یک بار] که هشت مارس بود، پلیس دنبال زنها میکرد و به آنها فحشهای خیلی رکیک میداد و من فکر میکردم چرا من که چادر سرم است، این فحش را به من نمیدهد ولی به دوست عزیز من، مثلاً راستش به خانم سیمین بهبهانی فحش میدادند، فکر کردم یک روزی همین جا چادرم را بر میدارم و چادر را توی سرشان، میزنم.
بعداً فکر کردم این حجابم را در یکی از برنامههای زنان در صدای آمریکا بر خواهم داشت. چون معتقد بودم همانجور که خشونت علیه زنان علنی است، باید اعتراض به این خشونت هم علنی باشد. بنابراین چنین تصمیمیداشتم ولی فکر نمیکردم که به هیچ عنوان کامبیز این کار را بکند. نه، اصلاً این فکر را نمیکردم.
- و آیا، برداشتن حجاب برای شما پس از نزدیک به ۲۷سال، نشان از رها شدن از قید و بندهای اجتماعی یا مذهبی داشت و اصولاً نگاهتان به دین تفاوت پیدا کرده بود؟
بله، داشت. نگاه من به دین سالها بود که تغییر پیدا کرده بود. سالهای سال تغییر پیدا کرده بود... ولی میدانید؟ حجاب یک نماد است. نمادی که وقتی شما آن را میگذارید زمین، یعنی واقعاً انگار یک رهایی محسوب میشود. من هیچ وقت فراموش نمیکنم وقتی اولین بار روسری خودم را برداشتم و باد را آزادانه میان موهای خودم احساس کردم، چه حس رهایی در من ایجاد شد و حجاب در واقع وسیلهای برای اِعمال کنترل است.
حتی وقتی شما فکر میکنید خودتان این حجاب را گذاشتهاید در واقع دارید به شکلی کنترل میشوید. رفتارتان، منشتان، عاداتتان، تمام اینها یک جوری در حال کنترل شدن است. بعضی وقتها شما به یک چیزهایی باور ندارید اما به خاطر آن حجاب باید آن کارها را انجام بدهید. به همین دلیل من با کل و نفس حجاب مخالفم. فکر میکنم اصلاً این بحث که میگویند نه به حجاب اجباری باید بگوییم نه به حجاب! حالا این جا جایش نیست که من بگویم این حجاب چه طوری میتواند در ذهن زنان جا بگیرد به شکلی که فکر کنند در اختیارشان است! ولی باز هم درواقع شکلی از اجبار است.
- حالا که روسری و حجاب ندارید، آیا تصور میکنید کمتر مذهبی هستید؟ یا این که داشتن حجاب را با مذهب مرتبط نمیدانید؟
کلاً من دیگر مذهب پراکتیکال (کاربردی، عملی) ندارم و مذهبی نیستم به این عنوان که بگویم حالا یک سری اعمال مذهبی را انجام میدهم. اعتقاد به خدا یا باور به خدا هم یک امر شخصی است که حالا یک نفر ممکن است داشته باشد و یکی نداشته باشد.
ولی من فکر میکنم یک سری از دروغگوییها، ریاکاریها، یا به اصطلاح متظاهر بودنها، این که به خاطر حجابت به عنوان یک زن خوب و نجیب قضاوت میشوی، اینها همه [با برداشتن حجاب] برداشته میشوند و این خودش یک رهایی است. یعنی این که شما بر اساس مدل لباستان قضاوت نشوید، به نظر من یک نوع رهایی است. من فکر میکنم حجاب یکی از آن چیزهایی است که به این خوبیها/بدیها، بایدها/نبایدها در جامعه دامن میزند و وجودش حتی میتواند برای جامعه مضر باشد.
- وقتمان به لحظات پایانی نزدیک میشود. در پایان این گفت ,گو از شما میخواهم که موضوعی را گه تاکنون مطرح نکردید، برای اولین بار با شنوندگان رادیوفردا مطرح کنید و در این رابطه به قول معروف هر چه دل تنگتان میخواهد به ما بگویید.
این البته خیلی سؤال سختی است که چیزی را که تا حالا مطرح نکردهام بگویم... ولی فکر کنم چیزی که کم مطرح کردهام یا شاید تا حالا مطرحش نکرده باشم، مسئله خودمان است، مسئله کسانی که مدعی حاملان دموکراسی هستند. این که ما، به عنوان حاملان دموکراسی چقدر سبک زندگی دموکراتیک داریم، شخصیت دموکراتیک داریم. و چه اِلِمانهایی هست که در زندگی ما، یک رفتار غیردموکراتیک را ممکن است شکل بدهد و ما باز خودمان را مدعی دموکراسی بدانیم.
ببینید، وقتی ما صحبت از دموکراسی میکنیم، از یک جعبه صحبت نمیکنیم. بلکه صحبت از افرادی است که میخواهند به هرحال موتور محرکه یک جامعه دموکراتیک را راه بیندازند و من فکر میکنم در این زمینه ما با یک بحران روبرو هستیم.
ما بحران فقط در این نداریم که چگونه به یک جامعه دموکراتیک گذار داشته باشیم. بحران داریم که چرا سبک زندگی غیردموکراتیک داریم. یعنی مسائل هویتمیمان، ارزشیمان، تصمیمگیریها و رفتارهایمان [چقدر دموکراتیک است؛] این که چقدر اقتدارطلبیم یا مشارکت طلبیم، چقدر به حوزه قدرت اعتقاد داریم، چقدر سلطهجو هستیم و دلمان میخواهد دیگران از ما پیروی کورکورانه کنند، چقدر تسلیمپذیری دیگران را میخواهیم، چقدر بر سر قدرت نزاع میکنیم، چقدر دوست داریم بر دیگران سلطه داشته باشیم، یعنی این فرایند دموکراتیک از خانهمان تا محیط کارمان [چگونه است]. چقدر در محیط کارمان مشکلاتمان بر اساس ضابطههای دموکراتیک است، یا نه، هنوز بر اساس باندبازی است و باند تشکیل بدهیم و در آن باند بخواهیم مسئلهای را جلو ببریم که محیط کار و زندگی و سازمان ما را برایمان بغرنج و آزاردهنده میکند، چقدر صداهای مختلف را واقعاً به رسمیت میشناسیم، چقدر با دیگران واقعاً مدارا میکنیم یا این که آنها را حذف میکنیم، چقدر در شغلمان به حذف و اضافه دیگران فکر میکنیم، زیرپای دیگران را میزنیم، یا این که چقدر شانههایمان را به دیگران میدهیم تا پا بگذارند بر آن و بروند بالا تا این سازه دموکراسی در ایران شکل بگیرد و چقدر به این بنیاد بیرحمی اجازه میدهیم که از خانه تا محیط کار ما وجود داشته باشد یا نه، با آن مقابله میکنیم...
فکر میکنم از این موضوع من کمتر صحبت کردهام یا صحبت نکردهام، در مورد سبک زندگی دموکراتیک و این نظامی که باید در ما شکل بگیرد.