«یک روایت» عنوان رشتهگفتوگوهایی است که تجربیات شخصی و اجتماعی شخصیتهای شناختهشده ایرانی را روایت میکند. این ویژهبرنامه تلاش دارد نگاهی صمیمانه و نزدیکتر داشته باشد به تجربه زندگی چهرههای آشنا از زبان خودشان.
در این برنامه از مجموعه «یک روایت» با احمد باطبی، روزنامهنگار و عکاس، و فعال حقوق بشر ساکن آمریکا به گفتوگو نشستهایم، و محور این گفتوگو، اعتراضات دانشجویی تیرماه سال ۱۳۷۸ در کوی دانشگاه تهران و مسائل و مشکلاتی است که پس از انتشار تصویر او با پیراهن خونین در دست، بر جلد نشریه اکونومیست رخ داد.
آقای باطبی، ابتدا از روزها و سالهای پیش از ۱۸ تیرماه آغاز میکنیم و اینکه آیا شما اصولاً در دوران دانشجویی فعالیت سیاسی یا مدنی هم میکردید؟ اگر ممکن است از آن روزگار نوجوانی خودتان برای ما بگویید.
من از یک خانوادهای میآیم که در آن چه قبل و چه بعد از انقلاب، هم از سمت پدری و هم از خانواده مادری، کار سیاسی انجام میشد و بنابراین من از نزدیک میدیدم و آشنا بودم. از دهه سیاه ۶۰ هم بسیاری از فامیل در دو طرف، زندانی و یا اعدام شدند و باز من اینها را با چشم خودم میدیدم. همه اینها باعث میشد یک نگرانی نسبت به مقوله سیاست همیشه در ذهن من باشد.
مضاف بر این، دو اتفاق در زندگی شخصی من افتاد در دوران کودکی که جهت زندگی مرا عوض کرد و کاملاً تغییر داد: یکی کلاس سوم ابتدایی بودم که مقابل درِ مدرسهمان یک مردی را سنگسار کردند. همه دانشآموزها رفتند که ببینند، من آن صحنه را کاملاً یادم است که چطور مرد را آوردند و یک آقای روحانی و چند تا پاسدار، جدول کنار خیابان را خرد میکردند که بزنند به سرش، و مردم و بچههایی که از مدرسه بیرون میآمدند اینها را تماشا میکردند. این زندگی مرا متحول کرد و از بچگی میپرسیدم چه جوری میشود واقعاً آدمها همدیگر را با این بیرحمی بکشند.
و مورد بعدی، یکی از معلمهای ما در دوره ابتدایی، به کتاب تاریخی که یکی از بچهها روخوانی میکرد اشاره کرد، روخوانی دانشآموز را متوقف کرد و به ما گفت بچهها، تمام آن چیزی که توی این کتاب هست، واقعیت نیست و شما باید بروید تا پیرمردهایی که تاریخ دیدهاند زنده هستند، از آنها بپرسید و باید مطالعه بکنید. این دو اتفاق در کودکی خیلی روی من تأثیر گذاشت، نسبت به این که ما کجا داریم میرویم و راه درست کدام است. همین باعث شد دوران دبیرستان و وقتی وارد دانشگاه شدم، همیشه پیگیر باشم در گذشته ما چه اتفاقی افتاده.
به خاطر این که کاری که جمهوری اسلامی انجام داده بود، ارتباط ما را با نسل گذشته قطع کرده بود، به دو ترتیب: اول این که هر کسی را که قبل از انقلاب به عنوان فعال سیاسی و تأثیرگذار در حوزه سیاست و اجتماع بود، یا زندانی و یا اعدام کرد و یا از کشور فراری داد. بنابراین ما اصلاً منبعی نداشتیم و ارتباط ما با آدمهایی که میدانستند حقیقت چیست قطع شده بود...
اما آقای باطبی، این مسائلی که اشاره کردید موجب شد مثلاً در دوران نوجوانی و زمانی که دبیرستان بودید فعالیتهای سیاسی یا فعالیتهای دیگر انجام بدهید؟
ببینید ما در آن دوره فعالیت سیاسی خاصی به آن معنا که بشود در دانشگاه انجام داد نداشتیم. به دلیل این که نوجوانی من با اعدام یا قتلعام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ شروع شد و بعد از آن عملاً هر گونه فعالیت سیاسی در داخل کشور فلج بود.
آن موقع شما در حدود ۱۱ سال داشتید...
بله. از دهه ۷۰ هم که دیگر دبیرستان شروع شد، ما عملاً فعالیتی به آن شکل نداشتیم تا به نیمه دوم دهه ۷۰ رسید. یک مقداری با آمدن هاشمی رفسنجانی در دوره دوم، یک مقداری بعد از جنگ و اینها هم بود و فضا بازتر شد. یک تعدادی روزنامه آوردند که باز بهتر بود. این فضا ادامه پیدا کرد تا ۲۰ میلیون رأی به آقای خاتمی در دوم خرداد به صندوقها ریخته شد که معنیاش میشد تغییر و تحول، و آن شعاری بود که برای اصلاحات و اصلاحطلبان و به طور مشخص آقای خاتمی میدادند.
از آن مقطع یک کمی مدل فعالیت سیاسی تغییر کرد در فضای دانشجویی در حقیقت. به معنای اینکه وقتی روزنامههای در حقیقت اصلاحطلب باز شد و احزاب اصلاحطلب برای خودشان تلاش کردند روزنامه بگیرند و نمایندگان خودشان را به مجلس بفرستند، جنبش دانشجویی هم یک پوستهای انداخت و یک شکل جدیدی پیدا کرد. تا آن موقع تنها تشکلی که واقعاً مجوز داشت و میتوانست در دانشگاه کار بکند، دفتر تحکیم وحدت بود که وظیفهاش تحکیم وحدت و اتحاد حوزه و دانشگاه بود...
که شما به دفتر تحکیم وحدت پیوستید، درست است؟
من هیچ وقت عضویت در دفتر تحکیم وحدت نداشتم ولی با هم ارتباط نزدیک داشتیم و فعالیت میکردیم. یکی از اتفاقات مهمی که افتاده بود، همین تغییر ماهیت دفتر تحکیم وحدت بود. تا قبل از ۲خرداد عملاً دفتر تحکیم وحدت تریبون جناح راست و حتی تندرو بود در دانشگاه و حتی کارش شناسایی و سرکوب دانشجوهای متفاوت و دگراندیش در دانشگاه بود، کلاً با همین هدف هم درست شده بود. میخواستند یک شکلی از بسیج درست کنند که در دانشگاهها باشد ولی شکل و شکایل روشنفکری و کتابخوانی و اینها را هم داشته باشد.
بله. اما آقای باطبی، این مسائلی که اشاره کردید تا چه اندازه اصولاً گسترده بود و آیا در مورد شخص شما در این دوران پیش از دانشگاه، مأموران امنیتی برخوردی با شما داشتند، آیا بازداشت شده بودید اصولاً؟
بله. اینکه حالا چه طور بازداشت شدم باز به همین تغییر و تحولی که خدمتتان گفتم بر میگردد. دانشجوهایی که بعد از نیمه دوم دهه هفتاد وارد دانشگاه شدند، دفتر تحکیم وحدت را یک چتری میدیدند که میتوانستند در آن جا فعالیت بکنند و مجوز قانونی داشت و خطری آنها را تهدید نمیکرد. بنابراین دانشجوهای دگراندیش هم وارد شدند و بعد از مدتی اصلاً دفتر تحکیم وحدت متحول شد، تبدیل شد به یک سازمان اقماری جریان اصلاحطلب در دانشگاهها.
منتهی باز هم این رسوب اندیشه دینی و رسوب اندیشههایی که از سوی نهاد قدرت تزریق میشدند، آنقدر قوی بود که همه نمیتوانستند وارد شوند.
همین شد که بخشی از اینها بعداً جدا شدند و رفتند انجمن اسلامیدانشگاهها را تشکیل دادند که بعداً به طبرزدی معروف شد و خیلی از دانشجوهایی که سکولار بودند، لائیک بودند، به هر دلیلی به خاطر اساسنامه دفتر تحکیم وحدت دانشگاهشان امکان ملحق شدن به مجموعه را نداشت به آنجا رفتند و آنجا ماندند و آنجا در حقیقت یک گذرگاه بزرگ شد برای جنبش. من یکی از کسانی بودم که به اتحادیه نزدیکتر شدم بعد از مدتی.
اتحادیه بعد از خرداد سال ۷۶، عملاً روزنامه «پیام دانشجو» را داشت، روزنامههای متفاوتی را طبرزدی در آن موقع بیرون میداد که صدای دانشجو بود و صدای جریان مخالف بود و هر دفعه هم تعطیل میشد تا روزنامه بعدی جایگزینش بشود. من در همین رابطه، سه تا دستگیری پیش از حادثه کوی دانشگاه داشتم که یکیاش برمیگشت به ۱۵ اسفند ۷۷ که یک تجمعی مقابل داشگاه تهران بود برای دفاع از زندانیان سیاسی که در آن موقعیت آقای امیرانتظام و کریموند زندانی بودند و تجمع برای [دفاع از] اینها بود که یک دستگیری دیگر کوتاه چند روزه داشتم؛ دوباره یک دستگیری دیگر در خردادماه ۷۸ داشتم، در واقع ۴ خرداد بود و مرتبط با دفاع از زندانیان سیاسی و دفاع از حقوق زندانیان؛ آخرین بار هم که در کوی دانشگاه، ۱۸ تیر که البته من ۲۳ تیر دستگیر شدم ولی خب ۱۸ تیر بود که ادامه پیدا کرد.
و اما آقای باطبی، در رابطه با همین روزهای دانشجویی شما در دانشگاه تهران؛ اصولاً شما در چه رشتهای تحصیل میکردید و سال چندم بودید که وقایع ۱۸ تیرماه ۷۸ اتفاق افتاد؟
من رشته کارگردانی و فیلمسازی جهاددانشگاهی دانشگاه تهران بودم و در حقیقت در زمانی که [حمله به] کوی دانشگاه اتفاق افتاد، داشتم پایاننامه دانشگاهم را مینوشتم که نیکهکاره ماند و نشد هم که ادامه بدهم. اما سالها بعد در زندان، دانشگاه پیامنور شرکت کردم در رشته جامعهشناسی، و لیسانس جامعهشناسی را در زندان گرفتم.
در آن روز ۱۸ تیرماه، برای شنوندگان ما تعریف کنید و توضیح بدهید که شما در کوی دانشگاه چه میکردید و آیا اصولاً شما هم از دانشجویانی بودید که در کوی دانشگاه اقامت داشتید؟
من ساکن کوی نبودم ولی خیلی اتفاقی در آن شب در آن محل حضور داشتم و دلیلش هم این بود که من یک پایاننامهای را برای کارهای دانشگاهی میخواستم انجام بدهم، یک فیلم کوتاهی در مورد اعتیاد و ناهنجاریهای اجتماعی.
دو تا خانم را پیدا کرده بودم که اعتیاد داشتند، دقیقاً همان موقع در محوطه مقابل کوی دانشگاه بود و این شد که من اتفاقی آن صحنه را دیدم و حضور داشتم، با کمک یکی از همسایههایی که آن جا بود توانستم از منطقه فرار بکنم و بروم، و روز بعدش برگردم. چون پیش از آن در جریانات دانشجویی حضور داشتم در سخنرانیها و دستگیریها، شناسایی شده بودم و روزهای بعد همین شناسایی باعث شد که بتوانند مرا تعقیب کنند و بگیرند.
اما در اینجا آقای باطبی، بپردازیم به آم پیراهن خونآلود که در آن عکس مشهور سمبل اعتراضات دانشجویی روی مجله اکونومیست، و آن تیشرتی که با دست بلند کردید. به ما بگویید آن پیراهن خونین چطور به دست شما رسیده بود.
آن پیرهن مربوط میشد به دو سه روز بعد از حادثه کوی دانشگاه، زمانی که دانشجوها تجمعشان را از داخل کوی دانشگاه منتقل کردند به دانشگاه تهران، و در آن موقعیت دفتر تحکیم وحدت تحلیلش بر این بود که اگر ما از محیط دانشگاه بیرون برویم، باعث میشود تمام تخریبهایی که بسیج و نیروهای امنیتی بر اموال عمومی انجام میدادند به گردن دانشجوها بیندازند؛ علاوه بر این تمام دانشجویان را در خیابانهای اطراف کوی دانشگاه با تیر میزدند.
من و چندنفر دیگر از دانشجویان که جثهمان درشتتر بود و یک خرده سرمان هم داغتر بود، کارمان این بود که میرفتیم پیش کسانی که گلوله میخوردند از توی خیابان بر میگرداندیم داخل محوطه دانشگاه که یکخرده امنتر بود.
دقیقاً سر در دانشگاه تهران یکی از این دانشجوها که اسمش را هم نمیدانستم چی بود و توی همان تجمع با هم آشنا شده بودیم، یک مقدار جلوتر از من حرکت کرد که برود یک نفر را از وسط خیابان بیاورد، یک فضای آشفتهای بود، دود و گاز اشکآور و اینها با هم قاطی شده بود و تنفس را از ما میگرفت. صدای گلوله را هم میشنیدیم که سمت ما شلیک میشد.
حرکت کردیم به سمت جلو. این دوستی هم که چند قدمی از من جلوتر بود، صدای گلوله آمد و ما همه نشستیم زمین، منتهی این آقا یک مقداری زودتر از ما از زمین پا شد، همان موقع دوباره صدای رگبار و گلوله آمد و یکی از گلولهها خورد به سردر دانشگاه تهران و کمانه کرد که من صدای کمانهکردنش را شنیدم، و خورد به کتف این بنده خدا و افتاد.
اولش متوجه نشدیم که این گلوله خورده. خودش هم چندان متوجه نشد، فقط میگفت نمیتوانم نفس بکشم. ما فکر میکردیم به خاطر گاز اشکآور و دود و اینهاست که نمیتواند نفس بکشد. اما وقتی خواستم برش گردانم که یک خرده بنشیند بلکه نفسش بالا بیاید، دیدم دستم خونی شد. دیدم گلوله خورده توی کتفش و چون کمانه کرده بود، خیلی داخل بدن نرفته بود، میشد گلوله را حتی دید توی کتفش.
این شد که من خواستم پیرهنش را پاره کنم ولی دیدم نمیتوانم پاره کنم و پاره کردن دردسرش بیشتر است. پیرهنش را درآوردم و مچاله کردم روی زخم را گرفتم و آوردمش داخل دانشگاه تهران. همان موقع دیدم دانشجوها خیلی هیجان زده شدند این خون را که دیدند و دارند میآیند بیرون. من پیرهن را بالا گرفتم و گفتم این بیرون تیراندازی است.
آقای باطبی، در همان روز ۲۱ یا ۲۲تیر که شما پیراهن خونی را به دست گرفتید و روی هوا بلند کردید، اصولاً هدفتان چه بود؟ آیا برای عکاس یا عکاسها این کار را انجام دادید یا انگیزه دیگری داشتید؟ چرا پیراهن را روی دست گرفتید؟
من این دوست زخمی را که تحویل دانشجوهای دیگر دادم و اینها منتقلش کردند به مسجد دانشگاه تهران که زخمیها را آنجا نگه میداشتند، خیلی ناخودآگاه پیرهن هنوز توی دستم بود.
دیدم دانشجوها و تجمعشان که این خون و زخمیها را که دیدند، هیجانزده شدند که ما باید برویم بیرون و شعار میدادند و اینها، آن موقع هم تحلیل ما این بود که اگر ما بیرون برویم، هم بیشتر تلفات میدهیم و هم این که اموال عمومی که توسط بسیج و نیروهای امنیتی تخریب میشود، به گردن دانشجوها میافتد.
این شد که من پیراهن را بالا گرفتم و به دانشجوها گفتم ما به این دلایل نباید بیرون برویم، بهتر است همین جا بمانیم تا ببینیم نتیجه کار بعدازظهر در تاریکی هوا چه میشود.
همان بین من دیدم چند نفری دارند عکس میگیرند، عمومشان عکاسهای وزارت اطلاعات بودند که به عنوان عکاس و دانشجو و روزنامهنگار عکاسی میکردند، یکیشان آقای جمشید بایرامی بوده، از عکاسان خبری مطرح ایران، که من ایشان را میشناختم که عکاس خبری واقعی هستند...
آقای باطبی، در واقع عکاس این عکس تاریخی، عکسی که سمبل یا نماد تظاهرات و جنبش دانشجویی ایران شد، همان طور که اشاره کردید جمشید بایرامی، عکاس و روزنامهنگار بود. آیا او به خاطر دوستی با شما این عکس و چند عکس دیگر را از شما گرفت یا مسئله حرفهای بود؟
من سالها بعد با ایشان دوست شدم؛ یعنی آن موقع که ایشان آن عکس را گرفت، دوستی با ایشان نداشتم. من فقط از طریق یکی از دوستانم شنیدم ایشان بسیار ناراحت است از این که من به خاطر این عکس به زندان افتادم، به اعدام محکوم شدم، بعد ۱۵سال زندان و اینها... ایشان خیلی افسرده بود و همیشه خودش را ملامت میکرد.
من از طریق دوستم تلفن ایشان را پیدا کردم و به ایشان تلفن کردم. آن روز من نتوانستم با ایشان حرف بزنم. با همسرشان صحبت کردم و به ایشان گفتم به آقای بایرامی بگویید ناراحت نباشد، چون به عنوان یک فوتوژورنالیست، یک عکاس خبری، کارش را به بهترین شکل انجام داده و بنابراین ایشان اصلاً نبید ناراحت باشند. ولی مدتها بعد که از زندان بیرون آمدم، خودم که مجددا حرفه عکاسی را شروع کردم، ایشان را توی همان تجمعهای خودمان دیدم و دوستیمان به آن شکل ادامه پیدا کرد.
اما شما چه روزی از سوی مأموران امنیتی جمهوری اسلامی بازداشت شدید؟ چون این عکس معروف نشریه اکونومیست مدتی بعد روی جلد این مجله انگلیسی منتشر شد.
خیلی هم مدتی بعد نبود. شاید یک هفته بعد بود به نظرم. ولی من بعد از این که این تجمعات تمام شد، تقریباً بیستودوم تیرماه بود اگر اشتباه نکنم، به یکی از این خیابانهای فرعی که در همسایگی خیابان ۱۶آذر در حاشیه دانشگاه تهران است رفتم و یکی از این همسایهها کمک کرد تا من از آن معرکه فرار کنم...
رفتم خانه. خیلی خسته بودم. با خستگی خوابیدم اما صبح خیلی زود یکی از همسایههای ما به من تلفن زد و گفت یک ماشین مشکوک دم در خانهات هست. همسایه میدانست من یک مقداری کار سیاسی میکنم، و گفت مراقب باش.
من فرار کردم از پشتبام و رفتم یک تاکسی گرفتم به سمت تهران. ولی من نمیدانم اینها چه طور مرا دیدند و توی اتوبان کرج-تهران دیدم همان ماشینی که درِ خانه بود دارد دنبالم میآید و از تهران تا میدان انقلاب رفتم، آنجا میخواستند مرا بگیرند که فرار کردم سمت خیابان جمهوری و آن جا دوباره مرا گرفتند.
در همین دوران چند نفر دیگر از دانشجویان هم بازداشت شدند از جمله اکبر محمدی، برادرش منوچهر محمدی، مهرداد لهراسبی، عباس دلدار و چند نفر دیگر. اما در دادگاهی که برای شما تشکیل شد ظاهراً بدون داشتن وکیل، به اعدام محکوم شدید به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و قصد ایجاد تشویش، که بعدها به ۱۵سال حبس تقلیل پیدا کرد. دادگاه چه مدتی پس از بازداشت شما تشکیل شد و به ما بگویید در آن دادگاه چه گذشت؟
من واقعیتش این است که نمیدانم چه تاریخی بود برای این که شبوروز را نمیفهمیدم در سلول انفرادی. آنقدر هم شکنجه و فشار و فشار روحی زیاد بود که قدرت تمرکز و تشخیص روزوشب را از من میگرفت. اما شاید چند هفته بعد اولین دادگاه شروع شد و به من نگفتند ما کجا میرویم.
در دوره انفرادی مرا بسیار تحت فشار قرار دادند، تهدید میکردند، خانواده را میآوردند، کتک میزدند، از کابل گرفته تا بیخوابی و شکستن دندانهایم و همه چیز... این فشارها بود وقتی به آنها مصاحبه تلویزیونی ندادم. هیچ وقت آن عکس و اتفاقات خاصی را که برای دانشجویان افتاده بود، انکار نکردم در مقابل دوربین، و این خیلی اینها را اذیت میکرد.
یک روز مرا از انفرادی درآوردند و سوار ماشین کردند با چشمبند، بردندم به یک ساختمان دیگر و برای اولین بار بعد از این چند هفته چشمهای مرا باز کردند در یک اتاقی که پنجرههای زیادی داشت و یک آقایی روبهروی من نشسته بود که اولین بار او را میدیدم.
این آقا قاضی سلیمی، قاضی شورای ۶ دادگاه انقلاب در آن مقطع بود. یک کاغذی را به من داد که اغراق نخواهم بکنم نهایتش ۳ دقیقه طول کشید تا آن را خواند و همین عکس مجله اکونومیست را جلوی من گذاشت و گفت این تویی؟
نگاه کردم برای اولین بار و گفتم باید من باشم، گفت برو، تمام شد. آدم بیرون، دیدم چشمبند را دارد میزند و میگوید به اعدام محکوم شدهای. گفتم اعدام یعنی چی؟ کاغذی را درآورد و گفت این را باید امضا بکنی. دیدم واقعاً نوشته حکم اعدام. گفتم من این را امضا نمیکنم! گفت امضا هم نکنی مهم نیست، صورتجلسه میکنیم که تو بودی و امضا نکردی.
یکهو دیدم یک آقایی هم پرید از روبهرو، که من وکیل تسخیری تو هستم، امضا کن من برایت تقاضای عفو میکنم و من گفتم این چیزی نیست که امضا کنم و نمیدانم اصلاً چه اتفاقی دارد میافتد.
خلاصه ما را بردند و من واقعاً به اعدام محکوم شدم. تا شاید ماهها بعدش، حدود یک سال، یک سال و خردهای، این حکم با تخفیف به ۱۵سال زندان تبدیل شد، حتی عفو هم به ما ندادند. من به مرحوم اکبر محمدی که فوت شد در زندان، عباس دلدار و مهرداد لهراسبی چهار نفر بودیم که به اعدام محکوم شدیم و این حکم حتی عفو هم نشد، فقط تخفیف مجازات دادند به معنای این که ما سزاوار این حکم هستیم اما اینها دارند به ما لطف میکنند و ۱۵سال دادند.
به سلول انفرادی اشاره کردید. ظاهراً مثل این که ۳ ماه در سلول انفرادی بودید و نزدیک به دوسال هم از سوی بازجویان شکنجه میشدید. اگر ممکن است خیلی مختصر به آن روزها یک اشارهای بکنید که مأموران و بازجویان شما را چه نوع شکنجههایی میدادند.
ببینید، ما در جمهوری اسلامی دو جور شکنجه داریم: یک شکنجه قانونی-اسلامی داریم و یک شکنجه غیرقانونی داریم که عملاً اگر غیرقانونی هم باشد هیچ عواقبی برای شکنجهگر ندارد.
شکنجه غیرقانونی همین است که شما را کتک بزنند و آسیب جسمی و روحی به شما وارد بکنند. شکنجه سفید هم داریم، شکنجهای که شما را برون این که اثری روی بدنتان بماند و طوری میزنند که اثری نماند یا شکنجه روانی بهتان میدهند، نمیگذارند بخوابی، اعدام مصنوعی راه میاندازند برایتان، اعضای خانوادهتان را دستگیر میکنند میآورند، وادارتان میکنند عریان بشوید، توهینهای جنسی یا دست کاریهای جنسی و از این جور چیزهاست که غیرقانونی است.
یک شکنجه هم داریم که اسلامی-قانونی است به نام حدّ، به این معنا که بازجو از قاضی حکم شکنجه میگیرد؛ مثلاً میگوید من میخواهم به این آدم ۱۰۰ضربه شلاق بزنم و شما بنویسید، میرود طبق قانون آن را میگیرد و میآید شما را ۱۰۰ضربه شلاق میزند. این هر دو اتفاق برای من افتاد در دوران انفرادی که بودم. من در مقاطع مختلف، انفرادیهای مختلفی بودم که هر کدام از اینها وابسته به یک جریانی بود...
و در این جا اگر ممکن است به طور خلاصه بفرمایید، چه طور و چه زمانی از ایران خارج شدید و خودتان را به آمریکا رساندید؟
من تقریباً نزدیک به یک دهه ماندم توی زندان. تا این که بیماریهای متعددی گرفتم، هم بیماریهایی مربوط به دستگاه گوارش و ریه و عفونت ریه و آسم و اینها میشد، هم این که مشکلات عصبی و اینها پیدا کردم.
یک بار به خاطر بیماری مرا منتقل کردند به بیمارستان بیرون زندان اوین، و آنجا داخل بیمارستان، یکی از دوستان کرد ایرانی من که ارتباط نزدیکی داشت با حزب دموکرات کردستان ایران، از طریق همسرش که آنجا پرستار بود با من تماس گرفت و گفت اگر بخواهی ما میتوانیم بهت کمک کنیم.
علاوه بر این دوست دیگری در سوئد با من تماس گرفت که ایشان هم ارتباط نزدیک با حزب دموکرات داشت. بعد من تصمیمم را گرفتم که فرار بکنم، به دلیل اینکه واقعاً اگر میماندم برایم احتمال مرگ بود. این شد که در مرخصی کوتاهی که برای درمان به من دادند، با کمک حزب دموکرات به کردستان عراق رفتم و آن جا چند ماه حزب دموکرات کردستان ایران از من نگهداری و مراقبت کرد و حفاظت مرا به عهده گرفت.
ارتباطاتی گرفتیم با چند دولت، و سازمان ملل متحد. اولین جایی که به ما پاسخ مثبت داد، دولت ایالات متحده بود و ما پذیرفتیم که با کمک آمریکا عراق را ترک بکنم و به اروپا بیایم و از اروپا به آمریکا، به عنوان پناهنده.
آقای باطبی، در پایان این گفتوگو میخواهم از شما بپرسم آیا موضوع یا موردی بوده که پیش از این مطرح نکردهاید یا به کسی نگفتهاید، و اگر چنین موردی هست ممکن است برای نخستین بار برای شنوندگان رادیوفردا مطرح یا فاش کنید؟
صادقانه بگویم، شاید در مقایسه با آدمهایی که همین سلسله مراتب را گذراندهاند، شاید یک مقدار متفاوت عمل کرده باشم، من هیچ مصاحبه تلویزیونی ندادم، هیچ اعترافی و اینها از من نیست. این به این معنا نیست که من خیلی آدم مقاومی بودم و این کارها را نکردم.
من حقیقتش این است که خیلی وقتها میشکستم و شاید دهها بار شکستم و آماده بودم که زندانبان بیاید و هر کاری میخواهد من برایش انجام بدهم، یا اعتراف تلویزیونی بدهم یا هر چیز دیگری. من واقعاً میشکستم. ولی شانسی که میآوردم آن لحظه زندانبان در را باز نمیکرد که مرا ببرد برای آن خواستهای که دارد. میشد فردا و من دوباره انرژیام را به دست میآوردم و ادامه میدادم. اما بعضی آدمها بودند که دهها برابر بیشتر از من شکنجه شدند و دهها بار فشار بر آنها بیشتر بود اما این شانس را نداشتند که فردای آن روز زندانبان بیاید در را باز کند. همان لحظه در را باز میکردند و اینها میرفتند و اعتراف تلویزیونی یا هر چیز دیگری که بود انجام میدادند.
بنابراین اگر آدمی چنین چیزی توی کارنامهاش نیست دلیل بر این نیست که خیلی آدم قوی یا برجستهای است. آدمهایی هستند که دهها برابر بیشتر از من زجر کشیدند و شکنجه شدند و من فقط شانس آوردم مثل آنها نشدم و آن اتفاق برایم نیفتاد.