نامش در میان بختهای اصلی کسب نوبل ادبی امسال دیده نمیشد، ولی وقتی که اعلام شد جایزه را به او دادهاند، کمتر منتقد و صاحبنظری آن را بیربط تلقی کرد.
او نه باب دیلن بود که نوبل ادبی به گونهای غیرمتعارف به ترانهها و سرودهایش تعلق گیرد، و نه عبدالرزاق قرنح تانزانیاییتبار و انی ارنو فرانسوی که اعطای جایزه آنها با مسائل سیاسی هم بیارتباط تلقی نشود.
جایزه به یون فوسه در اصل و تمام و کمال به خلاقیت ادبی و هنری او اعطا شد. او از پرکارترین نویسندگان معاصر نروژ و اروپا است با ۷۰ اثر در ژانرهای مختلف، از شعر و نمایشنامه و رمان گرفته تا کتابهای کودکان و جستارنویسی. شماری از آثار کافکا، توماس برنهارد، سارا کین و پتر هانتکه را هم او به نروژی ترجمه کرده است.
آثارش را به بیش از ۴۰ زبان دنیا ترجمه کردهاند، از جمله شماری از آنها را به زبان فارسی؛ نمایشنامههایش هم در شماری از کشورها به روی صحنه رفته است.
بر خلاف بسیاری از برندگان نوبل، جایزه را به فوسه به یک اثر مشخص از او ندادهاند و کل آثارش در گستره نمایشنامه و شعر مورد تقدیر و ستایش قرار گرفته است.
او چه در داستانها و چه نمایشنامههایش تیپها و شخصیتهایی میآفریند که با حرفها و رفتار خود خواننده و بیننده را به پرسشهای زیادی رهنمون میشوند.
منتقدان و صاحبنظرانی با اشاره به این یا آن شباهت در کارهای او با نویسنده نامدار هممینهش، هنریک ایبسن، او را ایبسن معاصر خطاب کردهاند و در عمل هم بعد از ایبسن نامدارترین نویسنده نروژ در سطح بینالمللی است. خودش اما میگوید که ایبسن از بزرگترین نویسندگان جهان است ولی «من نوشتههایش را دوست ندارم. نفرت در آنها موج میزند».
الگوهایش بیشتر توماس برنهارد، گئورگ تراکل و ساموئل بکت بودهاند.
آدمهایی بدون نام
بکت را البته در ابتدا الگوی منفی خود معرفی کرده است، به این معنا که در جوانی ترس داشته که مثل او بنویسد. اولین کارهایش نوعی «عرض اندام و اکراه» در برابر بکت بودهاند، حالا اما معتقد است که میکوشد ردپا و تأثیرات بکت را در آثارش بیابد.
شباهت کارهای او به بکت از جمله در تصویر و خلق شخصیتهای بینام و انسانهایی ناکام و شکستخورده در زندگی است. خودش در این باره میگوید: «از اسم استفاده نمیکنم یا همیشه از همان اسمهای همیشگی استفاده میکنم. از نام فامیل که هرگز استفاده نمیکنم. به عقیده من اسم، نقش انسان را کم میکند، باعث میشود او از انسانیتش خالی شود و فقط به شکل یک بازیگر اجتماعی درآید. اسمها، نوشتهها را هم بهشدت رئالیستی میکنند. راهحل من برای این مشکل، استفادهنکردن از اسم است، خواه این اسامی عمومی باشند و خواه خاص و نادر.»
همین عمومیبودن و بینام بودن شخصیتهای آثار فوسه در کنار توجه او به فرم و زبان و بازگذاشتن راه تفسیر و تعبیر از آثارش شاید عمدهترین دلیل بینالمللی شدن آفرینشهای او است.
خودش در این باره میگوید: « برای نوشتن هرگز از موضوع شروع نمیکنم. آن چیزی که برای من بیشتر از همه جالب است، داشتن فرم است: «نوشتن» از همهچیز مهمتر است. بعد از آن هرکسی، میتواند هرچه دوست دارد، از نوشتههایم برداشت و استنباط کند. فکر کنم دلیل اصلی اینکه چرا نوشتههای من در همه جای دنیا کار شدهاند، همین باشد: چون میشود از آنها بهراحتی استنباطهای مختلفی کرد.»
انزوا، آرامش و دریا محیط کودکی و بالیدن فوسه بودهاند. او در در دهی در سواحل غربی نروژ در خانوادهای کشاورز و باورمند به آموزههای کوئیکرها بزرگ شده است، همراه با دو خواهر خود.
کوئیکرها که از زیرفرقههای پروتستانیسم شناخته میشوند معتقدند که هر انسانی میتواند «نور درون» را تجریه کند یا «نور خداوند» چیزی است که «در همگان» مشهود و قابل رویت است.
او ولی در جوانی به مارکسیسم متمایل میشود و نهایتاً (سال ۲۰۱۲) سر از اعتقاد به شاخه کاتولیک مذهب مسیحی درمیآورد.
خودش در این باره گفته است: «در کلیسای لوتری به دنیا آمدم. در دوران جوانی تحت تأثیر مارکس اعلام بیدینی کرده بودم. اما بعدها مذهبیتر شدم_ شاید به دلیل حرفه نوشتن باشد. از یک جایی با خودم فکر کردم: این چیزهایی که دربارهشان مینویسم از کجا میآیند؟ برای سالها به ایده کوئیکرها نزدیک بودم. در سالهای دهه ٨٠ با نوشتههای مایستر اکهارت آشنا شدم و همه آثارش را خواندم و تا همین حالا هم به خواندنشان ادامه میدهم. در نهایت، شاید این پیچوخمهای زیاد زندگی بودند که من را به سمت کاتولیکشدن کشاندند. البته از یک جایی با خودم فکر کردم اگر اکهارت میتواند کاتولیک باشد، پس من هم میتوانم باشم. ایمان مثل یک راز میماند؛ و فکر میکنم سنت کاتولیک توانسته از این راز بهخوبی نگهداری و محافظت کند؛ حداقل بیشتر از سنت پروتستانها. البته من بیشتر ترجیح میدهم یک عارف مسیحی باشم.»
شاید در همین راستاست که خوش دارد آثارش را بیش از همه با عنوان «رئالیسم عرفانی» توصیف کند.
نقش مرگ و موسیقی در نویسندگی فوسه
تجربه مرگ نقشی محوری در روآوردن فوس به نوشتن بازی کرده است. رویارویی او با مرگ در هفت سالگی رخ میدهد، زمانی که میخواسته از زیر زمین خانه شیشه نوشابهای بیاورد. در پلهها زمین میخورد و قطعات تیز شیشه شکسته شاهرگ او را میبرند. در کتاب بیوگرافیاش با عنوان «صحنههای کودکی» میگوید که در این لحظه «گویی از بیرون از خانه به تماشای آن ایستاده بودم، انگار که جان از بدنم جدا شده بود و در بیرون از خانه جولان میداد».
فوسه در ادامه میگوید که چون کسی نبوده که این تجربه تکاندهنده را با او در میان بگذارد شروع به نوشتن میکند تا از این طریق به این «ناگفتنی» نزدیک شود. و بازگویی این «ناگفتنی» به محور خلاقیت ادبیاش بدل میشود، آن گونه که کمیته نوبل هم در توضیح دلایل خود برای اعطای جایزه نوبل به او از جمله میگوید که «فوسه به ناگفتنیها ندا و صدا بخشیده است».
فوسه شعری دارد با عنوان «این سکوت ناگفتنی» که در آن میگوید: «این چیزی است که باید همیشه روایت شود/ و هیچگاه هم نمیتواند روایت شود/ این چیزی است که ما هستیم و باید انجام دهیم.»
موسیقی هم در تمایل او به زبان و ادبیات نقش کمی نداشته است. به گفته خودش ابتدا به نواختن گیتار و ویلن علاقهمند میشود و بعدتر به نوشتن متنهایی برای ترانههای پاپ و راک رو میآورد تا نهایتاً به داستاننویسی کشیده میشود.
فوسه در مصاحبهای با شماره نوامبر پارسال مجله «نیوریوکر» میگوید که دوازده، سیزده سالش بود که در نوشتن «جای امن و ایمنی» پیدا کرد و هنوز هم به آنجا پناه میبرد. این جا به گفته نویسنده نروژی «من نیستم، ولی یک جورهایی در من است. بعضاً میتواند رعبآفرین باشد، چرا که از این جا راه من به جهان ناشناختهها شروع میشود و من حالا باید از مرز فهم و ادراکم گذر کنم که خود شاید مایه ترس باشد. من (البته) تا حالا نتوانستهام که زیاد از این مرزها عبور کنم و موضوعات مربوط به خودم را بنویسم، چرا که ترس داشتهام در درون خود از این مرز عبور کنم.»
اولین اثر داستانی فوسه با نام «سرخ، سیاه» سال ۱۹۸۳ منتشر شد، ماجرای پسر نوجوانی که از خانه و خانواده مذهبی خود میگریزد و نهایتا قصد خودکشی میکند. رمان دو جلدی او در باره استعداد و کارنامه لارس هرتویگ، نقاش مناظر معروف نروژی هم معروفیت بیشتری برای او به دنبال آورد.
فوسه به گفته خودش معمولاً برای نوشتن برنامهای ندارد: «وقتی که همه چیز جور باشد نوعی تمرکز و غرقشدگی پیش میآید و آن گاه نوشتن خودپو پیش میرود... فقط وقتی که تو نمیدانی چه میکنی امکان کشف چیزها و یافتههای نو پیش میآید، در درون خودت و در جهان برون.»
اثر متأخر فوسه رمانی هفت جلدی است با نامهای متفاوت، درباره دو نقاش که نه تنها نامهای یکسانی دارند، بلکه دائم نقش عوض میکنند وبه جای یکدیگر ظاهر میشوند یا یکی میشوند تا دوباره در صحنهای دیگر روبروی هم قرار گیرند و دعوا و مشاجره کنند.
هم مایه خوشحالی، هم مایه ترس
نام فوسه از سال ۲۰۰۱ در میان نامزدان مطرح دریافت نوبل ادبی بوده است، منتهی کم نبودهاند صاحبنظرانی که به شایستگی فوسه برای دریافت این جایزه معتقد بودهاند، ولی تردید داشتهاند که آکادمی نوبل جرئت کند و کسی در سن و سال او را برنده جایزه اعلام کند.
حالا که او جایزه را دریافت کرده در سن ۶۴ سالگی است. با توجه به این که نیمی از برندگان نوبل ادبی در ۲۰ سال گذشته بالای هفتاد سال سن داشتهاند، شاید اقدام کمیته ادبی نوبل در معرفی فوسه به عنوان برنده امسال جایزه تا حدودی «انحراف» از روند و رویکردهای متعارف آن به شمار آید و اهمیت کارهای فوسه را گوشزد کند.
فهرست جوایزی که فوسه در سطح ملی و بینالمللی دریافت کرده بلند بالاست، گرچه خودش از این که دائم در معرض توجه عمومی باشد ناخشنود است. در مصاحبهای گفته بود که «من هیچ نیازی به شهرت و سرشناششدن ندارم، از همین رو هم در حال حاضر زندگی دوگانهای دارم. البته طبیعی است که از موفقیت خوشحال شوم، ولی من لزوماَ به آن نیاز ندارم».
روز پنجشنبه هم که خبر اعطای نوبل به او را دادند اولین واکنشش در مصاحبه با یک روزنامه سوئدی این بود که: «زبانم بند آمده است. بسیار بسیار خوشحالم، ولی کمی هم از این که با نوبل این همه در مرکز توجه قرار گیرم میترسم».