در زندگی حسهایی هست که تجربه کردیم و میشناسیم. آدمی به سن من که میرسد، تا دیروز این باور غلط را داشت که همه حسهای دنیا را تجربه کرده و دیگر میداند که چه خبر است.
آدمی به سن من تا دیروز اشتباه میکرد. امروز یک حس جدید کشف کردم که تا حالا احساسش نکرده بودم. هنوز اسمی برایش ندارم. اصلاً نمیدانم که چی هست. فقط میدانم که چی نیست.
این حس بی نام و نشان از زمانی که از شوک خبر قتل داریوش مهرجویی بیرون آمدم، به وجود آمده و الان دارمش و نمیدانم کی تمام میشود.
ترس نیست، غم نیست، خشم نیست، سوگ نیست، نا امیدی نیست، انتقام نیست، تردید نیست، افسردگی نیست، هیچی نیست، ولی یک چیزی هست. یک چیزی هست که نمیدانم چیست.
یک اتفاق جدیدی برای من افتاده که با آن آشنا نبودم. خشونت را قبلتر تجربه کردم، آن نیست. این نیست. دارم دیوانه میشوم که بدانم چیست.
حس ثابتی نیست. هر یک دقیقه و چند ثانیه یک بار عوض میشود و از موومانی به موومان دیگر میرود. دنیا یک جوری عوض شده که انگار دیگر جای من نیست.