لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ تهران ۰۹:۲۵

فرمودند به خاطر دمکراسی، تابع اکثریتم


خاطرات وحیدالعظما، علمدار آقا (۳۱)

حضرت آقا خیلی پکر بودند از موضوع رفتن زن‌ها به استادیوم ورزشی. فرمودند: «عجب حکایتی است. یکی دیگر خودش را آتش زده سوخته، تاوانش را ما باید بدهیم!»

- بله قربان، شرمنده.
- تو چرا باید شرمنده باشی؟ باید زود خاموشش می‌کردند که کار به اینجا نکشد. هنوز هیچی نشده همه رادیو تلویزیون‌های دنیا دارند راجع به زن‌های ما در استادیوم برنامه پخش می‌کنند.

عرض کردم: رادیان تلویزان‌ها؟

آخ. حضرت آقا هیچ خوششان نیامد از حماقت نگارنده. خشمشان را بروز ندادند ولی شلوغش کردند:

- مگر اینها می‌گذارند من مثل آدم حرف بزنم. بله، رادیان تلویزان‌ها، ولی هیچکس به حرف من گوش نکرد. زبان من مو در آورد از بس گفتم بگویید رادیان تلویزان. (البته مثلش را می‌فرمودند، مویی در زبانشان نبود – توضیحاً تحریر شد.)

بنده هم مجبورم تابع اکثریت باشم آن هم فقط به خاطر دمکراسی.

«ببین»، حضرت آقا گوشی تلفن سیاه روی میز را برداشتند و آن را تق و تق به بدنه تلفن کوبیدند و پرسیدند «این چیست؟» عرض کردم «تق، تق». آقا محکم‌تر زدند و با غیظ فرمودند «نه، این ، این چیست؟» عرض کردم «تلفن». فرمودند «وقتی گوشی را برمی‌داری چه می‌گویی؟» عرض کردم «الو قربان».

- نه، الو قربان که نمی‌گویی، فقط می‌گویی الو.
- بله قربان.
- دیگران چه می‌گویند؟
- همه می‌گویند الو قربان.
- نه، این قربان صاحب‌مرده را ول کن، مگر همه نمی‌گویند الو؟
- بله قربان.

حضرت آقا نفسی به راحتی کشیدند، گوشی را گذاشتند و فرمودند:
- الان مدتی هست من می‌خواهم بگویم به جای لفظ خارجی، به این دستگاه بگویند «الودان»، مثل نمکدان، ولی مگر جرئت می‌کنم، در حالی که این واقعاً الودان است. ولی می‌ترسم دوباره سنگ روی یخ شوم.

با دقت نگاهی به تلفن کردم و دیدم درست می‌فرمایند، واقعاً الودان بود. خودم را سرزنش کردم که چرا تا آن موقع متوجه نشده بودم.
دیدم رهبری چقدر کار مشکلی است و چه مسئولیت‌هایی به دوش یک نفر می‌افتد.

حالا رهبر معظم اول مدتی خنده فرمودند بعد گفتند:
- فهمیدی علمدار؟ عالیجناب جنتی، عمراً طویله، راه حل داده است که دو تا استادیوم درست کنیم، زنانه و مردانه، هر هافتایمی توی یک استادیوم. ها ها ها ها ....

بعد فرمودند: حالا البته، این شلوغ‌بازی‌ها منافع خودش را هم دارد. بگذار جماعت سرشان گرم فوتبال باشد، هی زر نزنند که این چرا گم شد؟، آن چرا شکنجه شد؟، اینها چرا اعدام شدند؟ بنده به قول احمد شاملو «جخ دیروز از مادر نزاده‌ام.»

عرض کردم: قربان چقدر خوب شد این حرف پیش آمد. آن آخوندی که گفت حضرتعالی، وقتی به دنیا آمدید فریاد یاعلی سردادید، تصمیم ندارید یکبار تکذیب بفرمائید؟ بعضی‌ها می‌گویند چرا حضرت آقا سکوت فرموده‌اند؟

حضرت آقا باز هم سکوت فرمودند. یعنی حرف مرا نشنیده گرفتند:
- ببین علمدار! حالا رادیان تلویزان‌های دنیا شلوغش کرده‌اند که فیفا ما را مجبور کرده به حضور زن‌ها در استادیان. این آقای فیفا ظلمی را که طبیعت در حق زن‌ها کرده تاوانش را از ما می‌خواهد. بفرما، بخواهد. حالا وقتی گندش درآمد که در همان هافتایم اول، یک نره خری رفته در بخش زنانه به یکی از زن‌ها تجاوز کرده ...

عرض کردم «یا حضرت عباس». فرمودند «البته ....» ولی ادامه ندادند. البته من خبر داشتم که قرار است یکی از برادران بسیجی یکی از خواهران را صیغه کند و در همان هافتایم اول، نمایش تجاوز رو بشود و مسابقه به هم بخورد و به هافتایم دوم نکشد. اما موضوع اینکه خواهران و برادران بسیجی سر رقابت داوطلبی برای همدیگر هفت تیر کشیده‌اند و تیر هوایی در کرده‌اند، قضیه عقب‌افتاده برای مسابقات بعدی.

عرض کردم: قربان جسارت است. مراجع هم اطلاعیه داده‌اند اعتراض کرده‌اند که قبول نیست. از قول حضرتعالی نقل آورده اند که «این کار ممنوع و خلاف است.» پوسترشان روی شیشه مغازه فلافل‌فروشی در اینترنت بود.
فرمودند: «فلافل غذای مقوی و خوبی است. ما در عتبات که رفته بودیم گاهی هم بالاجبار فلافل می‌خوردیم ماه رمضان. غذای دیگر گیر نمی‌آمد!»

دیدم حالا که قرار است موضوع عوض شود، یک سؤال کلماتی بکنم که حضرت آقا کیف بکنند:
- حضرتعالی درباره لغات و ریشه لغات تخصص دارید. این فلافل ریشه‌اش چیست؟ معنیش را ....
- والله این یکی را معذور. البته می‌دانم که با نخود است.

شرمنده شدم از سؤالی که کردم. بی‌خودی آقا را کنف کردم. دنبال کلمه دیگر گشتم برای جبران. یادم افتاد: «پس لطفاً بفرمایید مرفق یعنی چه؟»

حضرت آقا خیلی خوششان آمد از این سؤال. با ذوق و شوقی آستین راست را بالا زدند، انگشت دست چپ را به کونه آرنج مبارک گذاشتند، فرمودند: «اینجاست. محل اتصال ساعد و بازو. از رفق می‌آید، به هم برآمدن، رفاقت...»

خوشحالی من از این جواب در صورتم معلوم بود. حضرت آقا حالی که آستین را برمی‌گرداندند پرسیدند: «چطور شد این را پرسیدی؟» صادقانه و ساده‌دلانه عرض کردم «اینور و آنور می‌نویسند کسی مثلاً دستش تا مرفق به خون مردم آغشته است...»

حضرت آقا خونسردی خود را خیلی حفظ کردند ولی با تلخی فرمودند «البته، دست چپ من به طور مادرزادی مرفق نداشت، دست راستم هم جایش را نشانت دادم، مرفقش توی همان بمبگذاری، از بین رفت. اینکه گاهی می‌گویم جسمم ناقص است، مال همین بی‌مرفقی است. حالا پاشو برو گمشو!»

  • 16x9 Image

    هادی خرسندی

    هادی خرسندی نویسنده، شاعر ​​و طنزنویس سرشناس ایرانی مقیم لندن است. او که سال‌هاست نوشته‌هایش برای مخاطبان ایرانی و فارسی‌زبانان آشناست، طنزنوشته‌هایی را در قالب نامه‌هایی هفتگی با مخاطبان رادیوفردا در میان گذاشته است.

XS
SM
MD
LG