لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
پنجشنبه ۶ دی ۱۴۰۳ تهران ۰۵:۴۴

غربت، غم خاص خودش را دارد؛ گفت‌وگو با بهروز به‌نژاد


یک روایت، عنوان رشته‌گفت‌وگوهایی است که تجربیات شخصی و اجتماعی شخصیت‌های شناخته‌شده ایرانی را روایت می‌کند. این ویژه برنامه تلاش دارد نگاه صمیمی و نزدیک‌تر داشته باشد به تجربه‌های زندگی چهره‌های آشنا از زبان خودشان.

در برنامه‌ای دیگر از مجموعه «یک روایت»، به تهران پس از انقلاب ۵۷ نگاهی می‌اندازیم و با بهروز به‌نژاد، بازیگر تئاتر و سینما و تلویزیون، همسفر می‌شویم تا از زبان او بشنویم که در آن سال‌ها در حاشیه جنگ و نابسامانی و ترس بر هنرمندانی چون او چه می‌گذشت.

یک روایت؛ گفت‌وگو با بهروز به‌نژاد
please wait

No media source currently available

0:00 0:25:00 0:00
لینک مستقیم

آقای به‌نژاد، ابتدا به دهه ۵۰ خورشیدی نگاهی بیندازیم؛ اصولاً چطور شد که وارد حرفه بازیگری و عالم سینما شدید؟

من زودتر از سنم دیپلم گرفتم، یعنی ۱۷ سالم هم تموم نشده بود، و بعد در رادیو به صورت مستخدم استخدام شدم، چون سنم قانونی نبود. در آن دوران علاقه‌مند به تماشای تئاتر بودیم و تئاتر می‌رفتیم و بیشتر با برادرم تئاتر می‌رفتیم.

سال ۱۳۴۹ بود، من در بالکن سالن دانشکده هنرهای زیبا نشسته بودم و داشتم اتفاقاً نمایشی از سعید سلطانپور را به نام رایش سوم که ترجمه بود، می‌دیدم. لحظه‌ای به ذهن من گذشت، گفتم من چرا این گوشه صحنه بالکن نشستم؟ من باید روی صحنه باشم. این چیز از ذهنم گذشت. در راه که با برادرم برمی‌گشتیم، گفت چه فکر می‌کنی نمی‌خواهی کنکور بدهی؟ گفتم چرا، دوهفته فکر کنم به امتحانات مانده بود و بالاخره من در دانشکده هنرهای زیبا ثبت‌نام کردم؛ سال دوم رشته تئاتر بود. سال اول که تازه آنجا تأسیس شده بود، دوستانی مثل اکبر زنجان‌پور و عزت‌الله انتظامی و اینها بودند.

به هر حال من آنجا قبول شدم، فنی هم قبول شدم، ولی رفتم رشته تئاتر. زمانی که امتحان می‌دادیم دوست عزیزی به نام رضا بابک که از همون موقع دوست خوبم شد، یکی از هنرمندان بسیار صادق و خوب است، آنجا به من گفت یک نقشی هست، ما داریم نمایشی تمرین می‌کنیم به نام دشمن مردم اثر هنریک ایبسون، و سعید سلطانپور از من خواست که شما رو ببرم معرفی کنم؛ رفتم و من را قبول کردند. گفتم من هنوز امتحان بازیگری نداده نقش گرفتم.

شب هفتم و هشتم بود که گفتند یک آقای از آمریکا آمده و می‌خواهد شما رو ببیند. آقای خسرو هریتاش بود که یادش بخیر، آمد پشت صحنه و از من خواهش کرد که برای امتحان بازیگری به دفترشان بروم؛ برای یک نقش دوم فیلمی به نام آدمک. من رفتم آنجا و چهار نفر بودیم، امتحان دادم و آقای هریتاش من را برای گل‌محمود پسرک سرطانی انتخاب کرد.

آقای به‌نژاد، بعد از فیلم آدمک، شما فیلمی هم با پرویز صیاد از سری فیلم‌های صمد بازی کردید، و در سال ۵۳ در یک مجموعه تلویزیونی ظاهر شدید. پس از آن هم در سریال‌های دیگری نقش داشتید. چطور شد که از سینما به تلویزیون رفتید؟

من به دلیل دوستی نزدیکی که که از زمان رادیو با سیروس ابراهیم‌زاده، هنرمند خوب‌مان، داشتم که یکی از پرطرفدارترین هنرپیشه‌های رادیو بود، و رامین فرزاد، که او هم بود، سیروس با پرویز صیاد در گروه آزاد نمایش کار می‌کردند و من وقتی با سیروس اولین کارم را شروع کردم، زیر عنوان گروه آزاده نمایش بود. من هم به عضویت اون گروه در آمدم، پنج سال با پرویز صیاد عزیز،در آنجا اونجا ادامه دادم. تعهد‌های اخلاقی ما این بود که در کارهای متفاوتی که گروه‌مان انجام می‌دهد، نقش بپذیریم و این برای من زیاد مهم نبود.

فیلمی که شما اشاره کردید، اسمش «صمد و فولادزره» بود، و دلیل اول من [برای حضور در آن] جلال مقدم بود. چون جلال مقدم دلش می‌خواست با من یک فیلم سینمایی کار کند، ولی همیشه تهیه‌کننده‌ها مخالفت می‌کردند، برای اینکه معروف نبودم.

به هر حال آن را قبول کردم و بازی کردم؛ بسیار کوتاه بود. بعدتر در «سرکار استوار» و ... هم به دلیل هم‌گروه بودن بازی کردیم. ولی در کنار اینها چندین نمایش تلویزیونی اغلب به همراه سیروس ابراهیم‌زاده و نوذر آزادی، عنایت بخشی و آقای صادق بهرامی، بازی کردیم.

بعد از پنج سال من جدا شدم ولی در این فاصله دو بار هم جشن هنر ما رفتیم که بسیار تجربه خوبی بود و نمایش روی صحنه داشتیم؛ یکی به اسم فالگوش که شعر بلندی از منوچهر یکتایی بود و پرویز صیاد آن را به نمایشنامه تبدیل کرده بود که ما در یک قهوه‌خانه در شیراز، به اسم قهوه‌خانه کرامت اجرا کردیم.

آن یکی نمایشنامه هم اسمش دورقوزآباد بود، به نوشته و کارگردانی سیروس ابراهیم‌زاده که در یک باغ لابه‌لای درختان اجرا می‌کردیم و آن هم موفق بود.

اما فیلم «فریاد زیر آب» به کارگردانی سیروس الوند که در واقع مشهورترین فیلمی است که شما در آن در کنار داریوش اقبالی، خواننده سرشناس ایفای نقش کردید. این فیلم در سال ۵۶ ساخته شد که ظاهراً یکی از سال‌های پرکار سینمایی شماست و در این سال در فیلم‌های «واسطه‌ها» و «شب زخمی» هم نقش‌آفرینی کردید. کدام یک از این فیلم‌ها بیشتر برای شخص خودتان جالب بود؟

تقریباً می‌توانم بگویم آنچنان از کارهایی که کردم راضی نیستم. در این مسیری که شما می‌روید الان باید به «فریاد زیر آب» اشاره کنم، به دلیل اینکه زیربنای آن یک داستان دیگر بود.

ما یک فیلم شروع کردیم به اسم «بادام‌های تلخ» به کارگردانی ایرج قادری و تهیه‌کنندگی محمود قربانی، و این داستان در شمال ایران می‌گذشت و بیشتر مربوط به جوان‌ها بود و لیلا فروهر، شهره صولتی، داریوش و من نقش اصلی داشتیم و یه عده جوان‌های دیگر. داستان بر مسیر زندگی جوان‌ها و موادهای مثل ال‌اس‌دی و این چیزها می گذشت، که در آن زمان تازگی داشت.

به هر حال به دلایل بسیاری، از جمله که محمود قربانی عزیز، بسیار ول‌خرج بود و نمی‌دانست تهیه‌کنندگی چیست، تقریباً بعد از یک دور فیلم‌برداری پول تمام شد، چون واید اسکرین بود، رنگی بود، فقط حدود ۴۰ یا ۵۰ تا سیاه‌لشکر همراه ما -سیاهی لشکر، به دلیل اینکه آدم‌هایی بودند که در مهمانی‌ها و پارتی‌ها نقش داشتند-. خرج زیاد بود و پول تمام شد. به یاد دارم که با داریوش، شهره و لیلا، یک بنز کرایه از این بنزهای مسیر شمال اجاره کردیم، و برگشتیم تهران.

مدتی گذشت و محمود قربانی یک شب بالاخره اومد با من حرف زد و گفت من که این همه پولم از بین رفته، -به خصوص دستمزد داریوش را جلو جلو داده بود و یکی از بالاترین دستمزدهایی بود که تا اون زمان یادم است. دستمزدهای ما زیاد نبود- گفت یک کاری بکن. منم هم این ایده دو رفیق در ذهنم بود و یادم است که شبانه رفتم پیش سیروس الوند، چون دوست نزدیکم بود و با او مطرح کردم. به اصطلاح زیربنای ساختن این فیلم شکل گرفت و بعد از آن اتفاقات بسیاری در مسیر این فیلم افتاد؛ تهیه‌کننده عوض شد، کارهای دیگری اتفاق افتاد ولی موفق‌ترین فیلم و گویا پربیننده‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران بود. در یوتیوب هست.

ولی خاطره‌ای هم از این فیلم دارم، بعد از اینکه بهمن ۵۷ اتفاق افتاد، فیلم را در سینما مهتاب پایین چهارراه پهلوی خیابان شاه گذاشتند. آن موقع داریوش و دیگران همه از ایران رفته بودند، و من با یار زندگی‌ام فرزانه رفتیم آنجا مردم هم استقبال کردند و فیلم هنوز هم مورد استقبال است.

در اینجا می‌رسیم به روزهای انقلاب ۵۷ و همون طور که اشاره کردید همراه یار و شریک زندگی‌تان زنده‌یاد فرزانه تأییدی. شما گرم کار بودید که ناگهان کارهای سینمایی و هنری قطع شد. از آن روزها برای ما بگویید که چه می‌گذشت و شما چه می‌کردید.

نخستین بار و آخرین باری که ما به قول معروف راهپیمایی رفتیم، به دعوت سندیکای هنرمندان سینما بود و ما چون عضو سندیکا بودیم که طبیعتاً باید همراهی می‌کردیم. ما به راهپیمایی رفتیم و آنجا اولین بار بود که من شعاری با عنوان «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» از دهان یک ملای جوان دست کوپولی سفید، از روی یک مینی‌بوس در بلندگو شنیدم. یادم است به خاطر تصادف اتومبیلی که داشتم، عصا دستم بود.

دست فرزانه بانو را گرفتم و گفتم اینجا جای ما نیست. رفتیم پیاده‌رو و راه را برگشتیم به طرف میدان فردوسی، و رفتیم به کوچه شاهرود منزل فرزانه. دیگر تقریباً بیرون نیامدیم به جز یکی دو بار که آمدم سر کوچه که مشروب‌فروشی سر کوچه را غارت می‌کردند.

و در آن روزگار ظاهراً شما و برخی دیگر از بازیگران تلاش‌هایی می‌کردید برای اجرای نمایش‌ها. درست است؟ اصولاً کار تئاتری انجام بدهید و مشکلاتی هم برای شما پیش آمد؟

بله دوران مشکلی بود، اصلاً برای اینکه بشود تئاتر را زنده نگه داشت. ما شانس داشتیم که از طرف تئاتر سعدی که قبلاً در خیابان شاه‌آباد کاباره بود، با ما صحبت کردند. آقایی به نام نادر قانعی متنی در دست داشت که برگرفته از آناستازیا بود. من گفتم روی این متن باید کار کنم، کار کردیم و او هم بسیار درویشانه پذیرفت که من روی کار نظارت کنم. اینکار در تئاتر سعدی بسیار گرفت و نمی‌دانم چطور بلیت‌ها فروش می‌رفت.

بعد از آن محیط آنجا آنچنان دلچسب من و فرزانه نبود. در نتیجه با پیشنهادی که مرتضی عقیلی و بهرام وطن‌پرست، آمدند خانه ما با ما صحبت کردند، ما به تئاتر پارس رفتیم، چون جلوی کار لیلا فروهر و همایون و دیگران گرفته بودند و مشکل داشتند.

من اولین کار نمایشنامه‌نویسی را به اسم «دیار خاموشان» در تئاتر پارس شروع کردم، و کارگردانی کردم، و بعد از آن حدود ۷یا ۸ تا نمایش روی صحنه داشتیم.

اما در همان سال‌های پس از انقلاب، علاوه بر کارهای نمایشی شما در یک فیلم سینمایی هم نقش‌آفرینی کردید و شنیده‌ام که پس از هفت سال فاصله گرفتن از سینما، در سال ۶۳ در فیلم «شب‌شکن» بازی کردید.

بله دقیقاً درست است. ببینید وقتی شما ممنوع‌الهمه چیز می‌شوید؛ ممنوع‌الکار، ممنوع‌الخروج، ممنوع الصحبت، حتی ممنوعیت داشتیم که اموال‌مان را بفروشیم ما که اموالی نداشتیم، ولی اگه می‌خواستم ماشین را بفروشم که خرج زندگی بکنیم، اسم ما توی لیستی بود که اجازه فروش نداشتیم.

در نتیجه بیکاری شدیداً ما را اذیت می‌کرد. چون در سال ۶۰ تئاترهای لاله‌زار را ریختند به زور گلوله بستند و به هر حال «شب‌شکن» را به این دلیل قبول کردم. وقتی با من سناریو رو مطرح کردند، شرایطی گفتم و در ضمن گفتم که من فقط به خاطر پولش دارم انجام میدم که خیلی صحنه‌ها به خواست من حذف شد. من اصلاً دلم نمی‌خواست در جنگ و اینجور چیزها باشم و همون مسئله اعتیاد و اینجور چیزها را گرفتیم و یکی از عجیب‌ترین اتفاق‌های زندگی من بود. برای اینکه فیلم اصلاً خوبی نبود، ولی حدود بیست و چند سال در ایران روی اکران بود یادش بخیر مادر ما یک بار تلفنی گفت «آخه این فیلم چی داره پسر؟ هر جا میرم روی سر در سینما نشون میدن». تهیه‌کننده هم خوب شانس داشت، از بغل این استودیو باز کردند، فیلم‌های دیگر ساختند.

این نکته را هم بگویم، فیلم دومی که به من پیشنهاد شد از طرف این استودیو به کارگردانی آقای کامران قدکچیان، روی اسم من در لیستی که به وزارت ارشاد دادند با خودکار قرمز خط ضربدر کشیده بودند و نوشته بودند نوشته فرامرز قریبیان. یعنی وزارت ارشاد کستینگ دیرکتور بود، هنرپیشه هم انتخاب می‌کرد و در بین ۴۰ نفر به خاطر خالی نبودن عریضه، یک حسنی هم بود کارگر صحنه بود، روی اسم او هم خط‌زده بودند و گفته بودند چون ایشان مشروب خورده و اینها.

به هر حال همان یک فیلم بود که همون آقا به دلیل پارتی ای داشت که معممین و آیت‌الله‌ها بودند، اجازه من را گرفته بود.

چندی بعد اما یار شما زنده‌یاد فرزانه تأییدی ایران را ترک کرد، اما شما همچنان در ایران ماندید. چرا هر دو با هم از ایران خارج نشدید؟ آیا علت خاصی داشت؟

بله، بسیار مشکل بود. همین که توانستم ترتیب فرار فرزانه را بدهم، حدود دو سال طول کشید. شوخی نبود چون خیلی صورتش مشخص بود و هیچ قاچاقچی قبول نمی‌کرد. ما با یک قاچاقچی آشنا شده بودیم که بسیاری از جوان‌های فامیل را از طریق این آدم پاکستانی رد کرده بودیم.

بالاخره وقتی با او صحبت کردم، گفت موقع مناسب که برسد، خبر می‌دهم. ما را بیهوده دستگیر کرده بودند و توی منکرات زندانی بودیم. بعد همه آزاد کردند ولی ما رو بردند دادستانی. آنجا به فرزانه گفتند باید توی روزنامه آگهی بدهی که بهایی نیستی و دین ضاله و... باید فحش بدهی که [فرقه] ضاله بهائیت ضد فلان است و از این جور چیز ها. او هم گفت اگر من همچین کاری بکنم، شوهر من و خانواده‌اش من را طرد می‌کنند. در حالی که من نه شوهرش بودم و نه ازدواج کرده بودیم. به هر حال به این طریق از ما ضمانت ملکی خواستند که ما هم دادیم. فکر کردند که حالا یک تیکه زمین را ضمانت گذاشته، در نمی‌رود.

همان روز که از آنجا آمدیم بیرون قسم خوردم که تا دو هفته دیگر ردت می‌کنم. مجبور بودم او را جدا رد کنم و خودم بمانم که ته‌مانده کارها رو انجام بدهم. یا اگر قرار دستگیر شویم، یکی‌مان دستگیر شویم. این هم یکی از دلایل بود.

و البته چند سال بعد از خروج خانم تأییدی، شما هم از ایران خارج شدید. چه سالی و چند سال طول کشید؟

اجازه دهید اصلاح کنم؛ نه! ما تمام برنامه‌ها رو قبلاً تنظیم کرده بودیم. حدوداً سه ماه ایشان در هتلی در پاکستان بود و من در ایران بودم و در یک خانه مخفی زندگی می‌کردم. برای اینکه شنیده بودند یک خواننده ایرانی در هتل النور کراچی می‌خواهد پناهنده شود. فکر می‌کردند خواننده است و ما هم گفتیم بگوییم خواننده است.

من سه ماه بعد توانستم با پاسپورت دیگری خودم را به آلمان برسانم. در این فاصله فرزانه آمده بود انگلیس. او گرین‌کارت آمریکا را داشت و می‌توانست برود آنجا، ولی چون پسرش در لندن بود -پسری که از کاردان داشتند. (یادش بخیر کیوان کاردان)- من هم از آلمان آمدم لندن و با هم زندگی در غربت را شروع کردیم، که همیشه می‌گویم «غربت غم خاص خودش را دارد».

اما آقای به‌نژاد در این سال‌های پس از انقلاب که در ایران بودید و پیش از خروج از ایران، چه موضوعی یا مسئله‌ای اصولاً شما را رنج می‌داد که باعث شد سرانجام ایران را ترک کنید؟

آخه موضوعات یکی دوتا نبود. کل جوی که اینها ساخته بودند آزاردهنده و توهین‌آمیز به انسانیت، به بشریت، به حیوانیت، نمی‌دانم به همه چیز بود. کار من به جای باید برسد که...

خوب کمی توضیح بدهید که منظورتان چیست؟ در واقع چه کار می‌کردند؟ چند نمونه از کارهایی که انجام می‌دادند و شما را رنج می‌داد مثال بزنید.

مثال خیلی دم‌دستی اینکه وقتی بیکار هستید، شما چه کاری باید بکنید و اجازه کار هم که جایی ندارید. من به هر حال پیوستم به یک بسیاری از تهرانی‌ها که در کنار خیابان پهلوی اتومبیل‌هاشان رو پارک می‌کردند و روی ماشین‌ها وسایلی که داشتند می‌فروختند و مردم هم خیلی عادی برخورد می‌کردند.

من هم راه دیگری نداشتم، منتها عشق به تئاتر، مرا کشاند درست جلوی تئاتر کوچک بازار صفویه که صیاد عزیز پایه نهاده بود. ماشینم رو هم پشت در خروجی آنجا پارک کردم، و شروع کردم به کفش‌های ایتالیایی زنانه فروختن.

روز اول خوب بود، مردم جمع می‌شدند. روز دوم هی می‌دیدم موتور می‌آید و می‌رود. آمدند بالاخره دستگیرم کردند و بردند؛ جرم من چه بود؟ تظاهر به فقر. نامه‌ای بلندبالا هم در کمیته نوشتند و امضا کردم که اگر مرا یکبار دیگر هنگام فروش وسیله‌ای در ملأ عام ببینند، هر کاری می‌توانند با من بکنند.

همین اتفاق برای فرزانه افتاد. رفت در یک گل‌فروشی در دوراهی یوسف‌آباد کار گرفت و خیلی هم خوشحال بود. چند روز بعد به سراغ گل‌فروش رفته بودند که مغازه رو می‌بندیم. ایشان هم با عذرخواهی بسیار گفت که من نمی‌توانم شما را داشته باشم.

دوباره برگشتیم خانه، منتها ما بالاخره به قول معروف «بچه تهرانیم» و نمی‌تونستیم بمانیم که اینها هر کاری که میخواهند سرما بیاروند. من هم یک کلوپ پنهانی زیرزمینی ویدئو با کمک نصی شیبانی، فزرند لعبت والا، و یادش بخیر شهریار پارسی‌پور درست کردیم و به راحتی حدود پنج سال آنجا رو من می‌گرداندم. ۷۰۰ و خورده‌ای فیلم داشتیم، سیصد و خورده‌ای هم عضو.

یادم است آقای رضا براهنی را در یک مجلسی در لندن دیدم، گفت آقای به‌نژاد که از ایران خارج شدند ما هم از دیدن فیلم‌های سینمایی محروم شدیم. همه پرسیدند چرا؟ ایشان اشاره کرد به اون «کینو ویدئو» کلوپی که ما داشتیم چون فیلم‌های روز را ما در اختیار مردم می‌گذاشتیم، ولی در ظاهر موسیقی کلاسیک و انتشاراتی بود.

آقای به‌نژاد، سؤال‌ها زیاد و وقت کم است. اما آیا اصولاً موضوعی در ذهن شما وجود دارد که تا به حال در جایی عنوان نکردید و الان مایلید با شنوندگان رادیوفردا مطرح کنید؟

در اون اوایلی که همه اتفاق‌های عجیب و غریب پشت سر هم می‌افتاد، ما سعی کردیم همه متشکل شویم و باهم باشیم. جلسه‌ای گذاشتیم و به هر کسی که عضو این سینما و تئاتر بوده، از کارگر تا کارگردان، در سالنی جمع شدیم. یادم نیست اسم سالن چه بود ولی جزو فرهنگ و هنر بود. بعد متوجه شدیم که حزب توده که آن موقع شدیداً فعال بودند، مجاهدین از آن ور، اقلیت‌ها از آن ور، یا یکی می‌آمد بالای پشت‌بام تئاتر نماز می‌خواند اینا بماند، خب ما جلسه گذاشتیم و کل جلسه این بود که تصمیم بگیریم که با هم باشیم.

موقع ورود متوجه شدیم تمام کارت‌های عضویت ما در سندیکای هنرمندان را دم در از ما گرفتند. حالا چه کسانی جلسه را می‌گرداندند، دقیق خاطرم نیست، ولی دو سه تا چهره معروف خاطرم هست. کارت‌هایی که از ما گرفته شد، هیچ وقت پس داده نشد. نتیجه جلسه این بود که همه با هم متحد شویم و تا روشن شدن وضعیت سینما و تئاتر بعد از بهمن ۵۷، کسی با هیچ ارگان دولتی کار نکند. این آخرین حرفی بود که آن جلسه با آن بسته شد و اگر شما هیچ‌کدام از اون آدما را اگر دیدید، ما هم دیدیم.

جالب اینکه به فاصله دو تا سه روز اولین خبر رسید که آقای داود رشیدی، و آقای سعید راد، قراردادهای سینمایی‌شان را با دو سه تا استودیویی که تازه هم باز شده بود، بستند و بعد از آقای علی نصیریان هم به آنها پیوست، و اینها بودند که یک مقدار کمر آن کار رو شکستند و نشد مسیری را که ما می‌خواستیم بریم.

یک صحنه‌ دیگه که من نگفته‌ام؛ یکی از صبح‌هایی که من وارد تئاتر پارس شدم -که معمولاً صف بیرون بود برای سانس دوم بلیط می‌خواستند بگیرند- ویترین‌هایی که عکس‌های نمایش‌ها و صحنه‌ها را در آن می‌زدند-برای اینکه تماشاچی با دیدن این عکس‌ها جذب می‌شد و بلیت می‌خرید- ناگهان یک حالتی در من به وجود آمد که پشت گردنم تیر کشید. هر عکسی از هر زنی تو این صحنه‌ها بود در این ویترین‌ها، در چشم همه پونز فرو کرده بودند. چرا؟ این چه حرکتی است؟ بعد فهمیدیم که بله صبح مدیر تئاتر را تهدید کرده‌اند و کلیدها را گرفته‌اند، ویترین‌ها را باز کرده‌اند، و در چشمان خانم‌های هنرپیشه پونز فرو کرده‌اند؛ چون اگر تماشاچی‌ها نگاه کنند، شاید برق‌شان بگیرد.

XS
SM
MD
LG