«یک روایت» عنوان رشته گفتوگوهایی است که تجربیات شخصی و اجتماعی شخصیتهای شناخته شدهء ایرانی را از زبان خودشان روایت میکند.
در برنامه دیگری از این مجموعه، با لادن بروند یکی از بنیانگذاران و اعضای هیئت مدیره بنیاد عبدالرحمان برومند به گفتوگو نشستهایم تا درباره علت آغاز به کار این بنیاد و همچنین قتل پدر او دکتر عبدالرحمان برومند در ۲۹ فروردین سال ۱۳۷۰ در پاریس بیشتر بدانیم.
خانم برومند ابتدا از شما میخواهم خواهش کنم که در مورد پیشینه کار و تحصیلی خود برای شنوندگان ما یک شمهای بیان کنید تا بیشتر با شما آشنا شویم.
پدرم در اصفهان کاندیدای انتخابات بود. بعد از انتخابات منحلشده سال ۱۳۴۰ -اگر اشتباه نکنم- پدرم و چند نفر از اعضای جبهه ملی بازداشت شدند و پدرم به شکلی به تهران تبعید شد. زیرا بعد از آن مقامات دولتی به پدرم گفتند که شما دیگر حق ندارید در اصفهان زندگی کنید.
من در تهران متولد شدم و تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در تهران تمام کردم و بعد برای ادامه تحصیلات به فرانسه رفتم. آنجا لیسانس علوم اجتماعی گرفتم و بعد تحصیلات دکتری را در فلسفه سیاسی و تاریخ ادامه دادم. موضوع دکتری من راجعبه انقلاب فرانسه و به ویژه پایههای ایدئولوژیک حکومت تروی بر انقلاب فرانسه بود که در فرانسه به پایان رساندم و این پایاننامه به شکل کتاب در فرانسه و به زبان فرانسوی منتشر شد.
آیا شما در زمان انقلاب، وقتی که پدر و مادر و خانواده از ایران خارج شدند، همزمان با آنها از کشور و به پاریس رفتید، یا اینکه در آن روزگار شما خارج از ایران بودید؟
من ۱۹۷۵ به پاریس آمدم و وقتی که خمینی به پاریس آمد، خارج از ایران و در پاریس بودم. چون آقای بنیصدر هنوز جزئی از جبهه ملی بود و حتی نمایندگی جبهه ملی در فرانسه را داشت، ما با آنها روابط دوستانه داشتیم؛ پدرم با بنیصدر دوست بود و من هم با خانواده ایشان آشنایی داشتم و از این طریق به نوفل لوشاتو راه داشتم.
همان موقع بود که کتاب ولایت فقیه را در چاپخانهای که بنیصدر در پاریس داشت، اتفاقی پیدا کردم و خواندم و خیلی نگران شدم و در مورد آن با آقای بنیصدر هم صحبت کردم و از ایشان پرسیدم خب این که دموکراسی نیست!؟ بنیصدر گفت که ایشان تغییر کردند و متحول شدند. و من به خاطر دارم که گفتم عجب!
بالاخره آن زمان ما جوان بودیم و کمی هم ساده، ولی نه آنقدر ساده که فکر کنیم یک مرد ۷۰ ساله مثل جوانان هیپی آن موقع راه برود و بگوید من متحول شدم. گفتم چطور است از خودشان بپرسیم که متحول شدند یا نه؟ قرار شد که من سؤالات خود را بنویسم و به بنیصدر بدهم که به آقای خمینی بدهد و در یک گردهمایی که بنیصدر چند روز قبل از برگشتن خمینی به ایران، بین جوانان و خمینی هماهنگ کرده بود، من هم رفتم، سؤالات را بنیصدر داد.
هیچ وقت این لحظه را هیچ وقت یادم نمیرود برای اینکه داد به دامادش اشراقی و اشراقی رفت داخل، چون خمینی هنوز به جلسه نیامده بود. ۱۰ دقیقه بعد اشراقی آمد بیرون و سؤالات را به من داد و گفت آقا به این سؤالات جواب نمیدهند. پرسیدم چرا جواب نمیدهند؟ گفت الان وقتش نیست. گفتم وقتش کی است اگر الان نیست؟
آن زمان کمی آنجا سر و صدا کردم و از همان موقع من متوجه شدم که یک قضیهای اینجا درست نیست. بعداً خود خمینی گفت من در این مورد خدعه کردم. از همان موقع روابط من هم با آقای بنیصدر و دوستانش به صمیمیت قبل نبود و تا بعد که حدود یک هفته بعد از خمینی من هم به ایران برگشتم، برای ادامه تحقیقاتم راجع به انقلاب که بعد از اولین اعدامها روابطم با آنها قطع شد.
متشکرم از اینکه این خاطره را تعریف کردید. به هر حال بیش از چهار دهه از آن روزها گذشته و بسیاری به ماهیت این رژیم پی بردهاند. ولی برگردیم به مسئله محوری این گفتوگو؛ پدر شما آقای عبدالرحمان برومند که در سال ۱۳۳۵ از دانشگاه ژنو در سوئیس دکترای حقوق گرفته بودند، در جبهه ملی با شاپور بختیاز آشنا شدند و از همان روزگار با آخرین نخستوزیر دوران پهلوی همکاری و دوستی نزدیکی داشتند. زمانی هم که شورای جبهه ملی عضویت شاپور بختیار را به دلیل قبول نخستوزیری لغو کرد، آقای برومند در اعتراض به این تصمیم، شورا را ترک کردند. آیا شما خانم برومند از این ماجرا خبر داشتید؟ و اصولاً پدر شما در اینباره چه میگفت؟
پدرم خیلی به دکتر بختیار اعتقاد داشت و فکر میکرد این کار دکتر بختیار درست بوده است. به ویژه اینکه پدرم یکی از اولین کسانی بود که از طرف جبهه ملی برای ملاقات با خمینی به پاریس آمد تا ببیند که برنامه آقای خمینی چیست و چه کاری میخواهد انجام دهد و ارتباطی رسمی از طرف جبهه ملی با خمینی برقرار کند.
همانجا بود که آقای خمینی به او گفته بود که «من شما را به عنوان جبهه ملی قبول نمیکنم و نمیپذیرم. من جَبهه مَبهه نمیشناسم.» پدرم بارها و بارها این خاطره را برای ما و دوستانش تعریف کرده بود. خمینی گفته بود من فقط شما را به عنوان یک فرد و شخص میشناسم. یعنی از همان موقع خمینی موجودیت سیاسی و مشروعیتی برای سازمان و جمعی به عنوان جبهه ملی ایران قائل نبود.
وقتی پدرم از او پرسیده بود که برنامه شما برای ایران چیست؟ گفته بود هر وقت لازم شد من برنامهام را اعلام خواهم کرد. پدرم به ایران برگشت و به دوستانش در جبهه ملی گفت که این آقا شما را داخل آدم نمیداند و تصمیم به همکاری ندارد و در مورد خمینی به آنها هشدار داد. بنابراین از قبل، پدرم آگاهی داشت و به دوستانش هم گفته بود.
وقتی آقای سنجابی به طور کلی با خمینی بیعت کرد، بدون اینکه خمینی قراردادی یا توافقنامهای را با ایشان امضا کند، آقای سنجابی یک طرفه حاکمیت کل سازمان را از بین برد و تحت فرماندهی خمینی رفت که پدرم و دکتر بختیار خیلی از این موضوع عصبانی شدند. به همین دلیل هم وقتی دکتر بختیار نخستوزیری را قبول کرد، پدرم به شدت از او حمایت کرد و گفت هرطوری که میتوانم به شما کمک میکنم. بعد هم که جبهه ملی بختیار را اخراج کرد پدرم هم استعفا داد.
خانم برومند شنیدهام که آقای خمینی در همین دیدارشان با پدرتان آقای عبدالرحمان برومند، به ایشان گفته بود که چرا نام جبهه ملی را جبهه ملی اسلامی نمیگذارید؟ آیا این موضوع صحت دارد؟ و اگر اینچنین است پدر شما چه پاسخی داده بودند؟
بله این کاملاً صحت دارد. پدرم در خاطراتش این را گفته است. خمینی یک ایدئولوگ بود. و رفتار و روش و کارهایی که میکرد همه در رابطه با ایدئولوژی که داشت منطقی بود. از اول اینها با ملیگرایی مخالف بودند و فکر میکردند که حاکم مطلق خداست و شما نمیتوانید ملیت را در مقابل آن قرار دهید.
برای همین هم شرط خمینی برای مشروعیت قائل شدن برای جبهه ملی شرط گذاشت که شما نام سازمان خود را به جبهه ملی اسلامی تغییر دهید. در واقع میخواست ملیت تابع ایدئولوژی شود. پدرم گفت «آقای خمینی در ایران از همه ادیان هست و برای ما فرقی ندارد، همه شهروندان ایران هستند و اگر اکثریت مردم ایران مسلمان هستند طبعاً لازم نیست بگوییم اسلامی. اکثریت جبهه ملی مسلمان خواهند بود. چه لزومی دارد که اسم یک سازمان اسلامی باشد.» ولی خب از همان موقع اهداف خمینی کاملاً مشخص بود.
خانم برومند اما برگردیم به روز ۲۹ فروردین سال ۱۳۷۰ که در یک روز بهاری پدر شما هنگام بازگشت به خانه در پاریس و در مقابل آسانسور با ضربات متعدد چاقوی یک یا چند نفر مهاجم به قتل رسیدند. اگر ممکن است از آن روز به ما بگویید؛ کجا بودید و چگونه از این سوءقصد به جان پدرتان با خبر شدید؟
وقتی پدرم در پاریس بود و دکتر بختیار هم به پاریس آمدند، همکاری خود را با هم شروع کردند. دکتر بختیار بعد از چندماه، با پدرم هم خانه شدند و در واقع سوءقصد به جان دکتر بختیار توسط انیس نقاش در منزل پدرم اتفاق افتاد. اینها با هم همکاری داشتند و نهضت مقاومت ملی را راهاندازی کردند. روزی هم که پدرم مورد سوءقصد قرار گرفت از ملاقات با دکتر بختیار در منزل ایشان به خانه برمیگشت. احتمالاً اینها پدر را تعقیب کرده بودند.
یک نکتهای که باید یادآوری کنم اینکه در بهار سال ۱۹۸۵ (که میشود ۱۳۶۴)، دکتر بختیار از طریق فکس از مردم ایران خواست در اعتراض به تداوم جنگ و نیز برای دموکراسی و رفراندوم بدون هیچ خشونتی به خیابانها بیایند و در واقع این اولین حرکت اعتراضی بود که جمهوری اسلامی با آن مواجه شد و به شکلی پتانسیل مبارزات مدنی را دید که برای اولین بار دکتر بختیار مبتکر آن بود.
این مسئله حکومت را خیلی نگران کرد و کمپین بمبگذاری در پاریس هم بعد از این اتفاقات شروع شد و شکل گرفت. حکومت ایران روی دولت فرانسه فشار آوردند که حرکت و مبارزات مخالفان را محدود کند و دولت فرانسه این کار را کرد. به همین دلیل در عین حالی که زمان رفسنجانی بود و کمپینی شروع کردند که ما درها را باز میکنیم تا تبعیدیها به ایران برگردند و به نظر میآمد اپوزوسیون خیلی ضعیف شده، اما چون از ضعفهای خود آگاه بودند خیلی نگران شدند.
به همین دلیل یک برنامه قتل عام مخالفان و مبارزان در خارج از کشور شکل گرفت که از قاسملو شروع شده بود، سیروس الهی در پاییز سال قبل در پاریس کشته شد، پدرم ۲۹ فروردین بعد از ملاقات با دکتر بختیار آمده بود خانه که پایین مقابل آسانسور به قتل رسید و بعد هم دکتر بختیار را کشتند. بعد هم که قضیه میکونوس و بقیه رهبران حزب دموکرات کردستان را از بین بردند.
در روزی که پدر شما به قتل رسید، شما کجا بودید؟ چگونه از این موضوع با خبر شدید و چه مسائلی از ذهن شما میگذشت؟ آیا نگران بودید که به شما و خانواده آسیبی برسد؟
ما همیشه نگران بودیم مخصوصاً بعد از اینکه برادران اویسی را در پاریس کشتند، میدانستیم که پدرم در خطر است. برای دکتر بختیار کمتر نگران بودیم زیرا یک پوشش حفاظتی قوی داشت ولی پدرم هیچ کس را نداشت. پلیس به او اجازه داده بود که اسلحه با خود داشته باشد. پدرم حتی یک جلیقه ضد گلوله هم داشت که همیشه در کمدش آویزان بود. اسلحه را هم با خود حمل نمیکرد.
آن موقع چون امکانات نهضت خیلی کم شده بود و شوروی هم که تقریباً داشت فرو میپاشید و باز شدن رو به غرب از سیاستهای رفسنجانی بود، خودشان فکر نمیکردند خطری برای جمهوری اسلامی باشند که در آن زمان تصمیم بگیرد آنها را از بین ببرد. چون در آن روزها و ماهها از همیشه کمتر نگران بودیم، خیلی از آن اتفاق شوکه شدیم.
یادم هست همان روز برادرم به من زنگ زد، خودم را به خانه پدر و مادرم رساندم. پدرم هنوز جلوی آسانسور بود و دکتر بالای سرش و البته پلیس اجازه نداد من به او نزدیک شوم. همان موقع چیزی که به ذهن من رسید این بود که «این است قانون آنها میکشند و ما کشته میشویم».
با پوزش از اینکه شما را به آن روزها بردم و خاطرات تلخ آن روزها برای شما زنده شد. آیا خانم برومند دستگاه قضایی فرانسه در مورد قتل پدرتون محاکمهای برگزار کرد؟ آیا فرد یا افرادی به عنوان عامل یا آمران این سوء قصد معرفی شدند؟
اولین کاری که دستگاه قضایی فرانسه کرد این بود که این قتل را به بخش ضد تروریستی پلیس جنایی ارجاع دهد. با ارجاع این موضوع معلوم بود که فرض اصلی دولت فرانسه این است که این کار را دولت ایران انجام داده است. پرونده باز شد و هنوز هم باز است و ما اصرار داریم بعد از سی و اندی سال این پرونده باز بماند.
تنها وقتی که مورد پدرم رسماً مطرح شد در دادگاه دکتر بختیار و در سخنان دادستانی و ادعانامه دادستان بود که قتلهای مختلف را شمرد، برای اینکه نشان بدهد که چطور محرک اصلی دولت از بین بردن سازمانهای سیاسی اپوزیسیون است و قتل پدرم یکی از اقدامات برای از بین بردن نهضت مقاومت ملی ایران و قتل دکتر بختیار هم اقدام بعدی در این راه بود.
بله همانطور که اشاره کردید در حدود چهار ماه پس از ترور پدرتان، شاپور بختیار و کوروش کتیبه دستیار ایشان هم در حومه پاریس و با ضربات چاقو به قتل رسیدند. ولی در اینجا میخواهم بپرسم که خانم برومند چه عللی باعث شد که شما و خواهرتون خانم رویا برومند ۱۰ سال پس از قتل پدر تصمیم گرفتید که بنیاد عبدالرحمان برومند را پایهگذاری کنید؟
وقتی که یک همچین فاجعه ای در خانواده ای رخ میدهد تنها کسانی که این را تجربه کردند میفهمند چه جوری و به خصوص زمانی که عدالتی در کار نیست برای اینکه ما مملکتمون و دولت ایران آمر و عامل این قتل بود و دولتی که به ما پناهندگی داده بود اصرار زیادی برای اجرای عدالت نداشت و خب در مورد بختیار که حتی شک بسیار زیاد هست زیرا بختیار را زیر دماغ پلیس فرانسه کشتند. به همین دلیل نفس این قتل روی دوش فرزندان و خانواده میماند. یعنی اینها حس وظیفه و گناه میکنند و این واقعاً زندگی را برای بازماندگان غیر ممکن میکند.
ما همیشه فکر میکردیم که باید کاری بکنیم. ما عضو سازمان جوانان نهضت مقاومت بودیم و گزارش مفصلی را خود من با همکاری دوستانمون و بقیه اعضای سازمان جوانان راجع به حقوق بشر از سالهای ۶۱ و ۶۲ منتشر کردیم و به تمام سازمانهای بینالمللی فرستاده بودیم. در نتیجه فعالیت حقوق بشری و فعالیت سیاسی به یک شکلی جزو فرهنگ ما بود و به موازات تحصیلاتمان را هم ادامه میدادیم.
چند تا اتفاق افتاد؛ یکی اینکه رویا به آمریکا آمده بود و اینجا زندگی میکرد و من تصادفاً به دلایل خصوصی آمده بودم آمریکا. میدانید که آمریکا از نظر بروکراسی و این کارها آسانتر است و به ویژه این کارها در فرانسه سختتر است. و بعد هم به قول اوباما رئیسجمهور سابق آمریکا «بله میتوانیم ما کاری را بکنیم» و این روحیه خیلی مسری است و این روحیه به مهاجران هم منتقل میشود.
یک نکته دیگر هم این بود که انقلاب دیجیتال و باز شدن فضا و تماس با داخل ایران ما را با یک نسل جدیدی روبرو کرد که برعکس نسل خود ما که خیلی ایدئولوژیزده و جزمگرا بودند خیلی بازتر بودند و مسائل حقوق بشر خیلی ملموستر برای آنها مطرحتر بود، آنهم به خاطر تجربهای که در جمهوری اسلامی کرده بودند. این ما را امیدوارتر کرد.
یک گزارش در سال ۶۲ تدوین کرده بودیم که در آن تمام قربانیان از تیسمار نصیری تا یاران دکتر بختیار، اعضای قیام نوژه، از مجاهدان و فداییان و کسانیکه با عناوین مواد مخدر اعدام میشدند همه در این گزارش مطرح بودند زیرا ما میخواستیم به هموطنان خود بگوییم که مسئله حقوق بشر، جهانشمولی آن است. شما اگر فقط برای خود حقوقی را بخواهید به هیچجا نخواهید رسید همانطور که خمینی گروه گروه از همه شما استفاده کرد و یک عده را کشت و بعد خود شما را کشت و بنابراین یک وقتی ملت ایران باید بفهمند که حقوق بشر باید برای همه باشد. انقلاب دیجیتال این امکان را به ما داد که این کار را در سطح دیگری انجام دهیم.
خانم برومند شما علاوه بر بنیاد عبدالرحمان برومند یک وبسایت حقوق بشری دیگر هم به عنوان یادبود امید با دو زبان فارسی و انگلیسی ایجاد کردید. در مورد طرح یادبود امید هم مختصری توضیح بدهید.
بله یادبود امید دقیقاً طرح اصلی بنیاد عبدالرجمن برومند است و فلسفه آن این است که عبدالرحمان برومند را برای این کشتند که خواستار حقوق بشر و دموکراسی برای کشورش بود و ما با دفاع از حقوق تمام هموطنانمان با ثبت روایت همه کسانیکه حق حیاتشان پایمال شده در یک یادبودی، کار عبدالرحمان برومند را ادامه خواهیم داد تا قاتلان او بفهمند که با کشتن مخالفان خود افکار و ایدهآلهای آنها را از بین نمیبرند.
به همین دلیل این یادبود امید سعی میکند که سرگذشت هر کسی را که اینها به هر دلیلی کشتند روایت کند و در آن روایت، تمام حقوق بشری که در آن مورد نقض شده را یادآوری کند و از آن فرد اعاده حیثیت کند. در عین حال ما امکانی به خانوادهها میدهیم که بیایند از زندگی عزیزشون تعریف کنند و دفاعی که نتوانستند هرگز در یک دادگاه واقعی برای آنها داشته باشند را برای آیندگان داشته باشند تا این در حافظه تاریخی ما ثبت شود.
در عین حال این مستندات را طوری جمعآوری کردیم که اگر روزی یک کمیته حقیقتیاب ایجاد شود و دادگاهی باشد، بتوانند از آن استفاده کنند؛ هم برای اصلاحات قضایی که برای آینده ایران لازم است و هم برای دادخواهی و جبران خسارت و غرامت برای قربانیان.
کما اینکه یکی از کارهایی که برای کشتار ۶۷ کردیم و مدارکی که جمعآوری کردیم در واقع شد مدرک اصلی دادستانی در دادگاه استکهلم سوئد برای گرفتن و محاکمه کردن حمید نوری و در ادعانامه دادستانی به کار ما ارجاع شده بود و ما توانستیم برای اولین بار نتیجه قضایی که کار جدی مستند کردن نقض حقوق بشر توسط جمهوری اسلامی میتواند داشته باشد را به چشم خودمان ببینیم.
خانم برومند شما با کارهای بنیاد عبدالرحمان برومند و یادبود امید تلاشهای زیادی در زمینه مسائل حقوق بشری انجام میدهید، شما در این لحظه چه آروزیی برای ایران و ایرانیان دارید؟
برای ایران آرزو دارم که بالاخره به یک دموکراسی سکولار مبدل شود و حقوق بشر در صدر قانون اساسی آینده ایران ثبت شود. آرزو دارم یک روزی تمام این اطلاعاتی که ما جمعآوری میکنیم را به یک انستیتو مطالعاتی خشونت در ایران تقدیم کنیم و آنها این کار را ادامه دهند و کامل کنند و گنجینهای از اطلاعات تاریخی باشد که آیندگان بتوانند دائم به آن مراجعه کنند و از آن درس بگیرند و در مورد تاریخ ایران پژوهش کنند. آروزی من این است که هموطنان من یک روزی روی خوشبختی و امید را دوباره ببینند.
خانم برومند به عنوان آخرین سؤال آیا موضوعی هست که تا به حال در جایی مطرح نکردید و بخواهید الان برای نخستین بار با شنوندگان رادیو فردا در میان بگذارید؟
چیزی که واقعاً دلم میخواهد این است که زنده باشم و ببینم که پیکر پدرم، دکتر بختیار و سرهنگ عزیر مرادی که از افسران وطنپرست کشور بود و در ترکیه ترور شد را به ایران برگردانیم. پدرم و سرهنگ عزیز مرادی را به خاک ایران بسپاریم و خاکستر دکتر بختیار را همانطور که آرزو داشت به دامنه کوههای بختیاری.