هشدار: این نوشته پایان فیلم را لو میدهد!
سومین دوره جشنواره جهانی فیلم الگونا در مصر امسال در بخش مسابقه میزبان فیلمی دیدنی است از سینمای سودان با عنوان «تو در بیست سالگی میمیری». این فیلم اولین ساخته فیلمساز جوان، امجد ابو العلاء است، که در سال ۲۰۱۲ در کلاسهای عباس کیارستمی شرکت کرده و فیلم کوتاهی هم با نظارت او ساخته بود.
این فیلم که در جشنوارههای ونیز و تورنتو امسال هم تحسین شده بود، داستان پسری را روایت میکند که از زمان تولد «پسر مرگ» نامیده میشود چرا که در مراسم تولد او، اتفاقی میافتد و شیخ این روستای کوچک میگوید که او در بیست سالگی خواهد مرد!
چالش فیلم از همین صحنه اول آغاز میشود: سرنوشت ظاهراً محتومی که مذهب آمیخته با خرافه برای این بچه رقم میزند و تمام زندگی او را تحت تاثیر قرار میدهد. پدرش از ترس حرف مردم آنها را ترک میکند و مادری تنها مجبور است او را سرپرستی کند تا به زمان مرگش در بیست سالگی برسد؛ مادری که روزهای عمر پسرش را با خط کشیدن روی دیوار محاسبه میکند.
در صحنهای نزدیک به انتها، این مادر و پسر را در کنار این خطها میبینیم؛ خطهایی که نشان میدهد پسر به تولد بیست سالگیاش نزدیک است. مادر که ذرهای در اعتقاداتش تردید ندارد، تنها امیدش این است که پسر تعداد خطها را اشتباه شمرده باشد تا شاید بتواند بیشتر زندگی کند.
اما فیلم روی دیگری از شخصیت اصلیاش را نمایان میکند: علاقه او به مرد جهاندیده اما طرد شدهای در روستا به نام سلیمان که عاشق سینماست و عمرش را صرف عکاسی کرده است. سلیمان اولین فیلم زندگی این پسر را به او نشان میدهد تا با دنیای دیگری فارغ از دنیای بسته این روستا آشنا شود.
تقابل اصلی این پسر با باور مرگ، از همین آشنایی شکل میگیرد. او که به خواسته مادرش در مسجد خدمت میکند تا «آخرین روزهای عمرش را هم توشه آخرتش کند و طلب آمرزش کند»، با دنیای دیگری روبهرو میشود: سلیمان به او میگوید او گناهی نکرده که طلب آمرزش کند و اگر او به جایش بود، به فرض مردن در بیست سالگی، آخرین روزهای باقیمانده عمرش را می مینوشید و با زنان همبستر میشد.
سایه مرگ این پسر در واقع به تمثیلی از کل زندگی بدل میشود که در پایان دیر یا زود، به سراغ همه خواهد آمد. از این رو فیلم فراتر از شخصیت اصلیاش میرود و به نمادی از زندگی با باورهای مذهبی بدل میشود و در پایان با رندی خیامواری، زندگی در لحظه را پیشنهاد میدهد.
فیلم با تصاویری حسابشده به نظاره شخصیت اصلیاش میپردازد که با انبوهی حرفهای ظاهراً مقدس روبهرو است که به نظر میرسد تنها فلسفه زندگی در این جهان است؛ به همین دلیل عشق او به دختری که دوست دارد هم به دلیل همین باورها هیچگاه به ثمر نمیرسد و تنها در حد یک رویا باقی میماند.
فیلم با رندی با پایان خوش رسیدن به معشوق ختم نمیشود، برعکس این پسر تقاص لحظههای از دست رفتهاش در ارتباط با این دختر را پس میدهد: دیالوگی که بین آنها درکودکی رد و بدل شده بود («اگر دختر و پسری که همدیگر را دوست دارند، یکدیگر را ببوسند، اشکالی ندارد.») در حد حرف باقی میماند و آن دو هیچگاه یکدیگر را نمیبوسند.
اما سرنوشت این پسر با سرنوشت سلیمان پیوند میخورد: در روزی که قرار است این پسر بمیرد، سلیمان میمیرد و در واقع زندگی را به او میسپارد تا با همه فراز و نشیبهایش ادامه دهد. این پسر که پیش از روز موعود مرگش، تصمیم میگیرد هم طمع مـی را بچشد و هم طمع لذت همخوابگی با زن را، حالا در روز مرگش به مردی بدل شده که از خرافه میگریزد. به جای بازگشت به روستایی که همه مرگ او را باور داشتهاند، به دنبال خودرویی میدود تا او را از این روستا و باورهایش دور کند. نوعی جست و جوی سرنوشت که برای او به مانند سلیمان -دوست پدر او که جای پدر را برایش گرفت و به جای این پسر مرد و در قبر او دفن شد- گویی در سفر نقش بسته؛ سفرهای پر نقش و نگار و رنگارنگی به نام زندگی.