جلدی چنگ میزنم و دست پسربچه پانزده شانزده سالهای که کیف پولم را قاپیده، میگیرم. سه پسربچه دیگر آنطرف پل میخکوب میشوند.
دست دیگرش را نشان میدهم:
«کیف رو بده بیاد!»
تقلایی میکند، ولی زورش به من نمیرسد. بچهها آنطرف پل نگاهمان میکنند و منتظرند که رئیسشان اشارهای بکند.
کیف را پس میدهد.
- سیگار داری؟
- نه!
- یه نخ؟
دستش را رها میکنم.
به طرف دیگر پل میرود، از نردهها بالا میرود، نگاهی به من میاندازد و شیرجه میزند به رود سیاهی که بوی ماهی مرده میدهد.
بچهها پشت سر هم، خندهکنان، میزنند به آب.
تنها روی پل ایستادهام.
طرف دیگر پل چند نفر که یونیفورم یک شرکت امنیتی خصوصی را پوشیدهاند، با تفنگهای جنگی، جلوی ورودی یک مرکز خرید شیک و مدرن، کشیک میدهند.
اینجا مانیل است. و دو طرف یک پل عابر پیاده، جنگی پنهان ادامه دارد.
امانوئل، کارگر بندر
امانوئل نـِرپیو نوتاریو، فرزند ششم از یک خانواده فیلیپینی ده دوازده نفره است. پدرش کارگر سادهای اطراف بندر بود. پدربزرگش کارگر سادهای اطراف بندر بود. خودش کارگر سادهای اطراف بندر است. به دبیرستان نرسیده درسش را رها کرده و حالا، در سن ۲۰ و چند سالگی، دو بچه خردسال دارد.
دوست دوران کودکیاش در گرگ و میش صبح روزی در سال ۲۰۱۶ هدف گلوله افرادی «ناشناس» قرار میگیرد. افراد «ناشناسی» که گفته میشود بخشی از جوخههای مرگ دولت فیلیپین در «جنگ علیه مواد مخدر» هستند. امانوئل میگوید رفیقش نه فوراً از گلولههای گرگ و میش میمیرد، که دو سه ساعتی خون میدهد و کف بالا میآورد تا صبح، که جان میکند.
وقتی با امانوئل به زاغهنشین مرکزی شهر مانیل میرفتم، باران خیابانها را شسته بود.
- اگه به منم یه تفنگ میدادن، خودم میکشتمش. اگه پدرم موادفروشی کنه، شاید خودم بکشمش.
جایی را نشان میدهد: وسط همین خیابون زدنش…
[سکوت]
…حقش بود.
پشتش به دیوار پاسگاه پلیس است که از وسط زاغههای ساختهشده از کارتن، حلب و تخته سهلا میگذرد. روی دیوار نوشتهاند «به مانیل خوش آمدید. در حفظ پاکیزگی کوشا باشید».
نزدیک بندر از هم جدا میشویم: همین کوچه رو مستقیم بری، میافتی وسط محلهی ما. قبلِ تاریکی، بزن بیرون.
با لبخندی ابلهانه و مصنوعی، بستنی قیفی که خریدهام را دستش میدهم و میگویم: نگران نباش.
با خونسردی نگاهم میکند. بیتفاوت. حرفی نمیزند. شیر و شکر چکه میکند بین سنگریزهها و نمک.
رودریگو، رئیس جمهور
رودریگو روآ دوترته، رئیسجمهوری فیلیپین، یکی از پرحاشیهترین رهبران دنیاست. با این تفاوت که این روزها کمتر به او توجه میشود. زمانی البته سازمانهای مدافع حقوق بشر، سازمان ملل، و نهادهای ناظر بینالمللی او را زیر حملات انتقادآمیز خود گرفته بودند.
اما واقعیت اینجاست که او در کشورش بهراحتی توانسته از سد رقبای انتخاباتی خود بگذرد. فرقی هم نمیکند چه بگوید؛ چه وقتی میگوید به واژن زنان شورشی شلیک کنید که نمیرند بلکه «ناقص» شوند، چه وقتی میگوید برای تسکین درد، سرش را به دیوار میکوبد، چه وقتی میگوید اگر قرار به نبوغ در آدمکشی باشد او از آدمکشها کم نمیآورد.
چند وقت پیش گفت «شاید» سرطان گرفته باشد. بعضی از نشریات این اطراف تیتر زدند: آیا سرطان پایان دوترته است؟ احتمالاً تیتر دیگری به ذهنشان نمیرسید، شاید چون فکر میکنند پایان دوترته فعلاً از صندوق رأی نمیگذرد.
آمار موسسه «اسدابلیواس» نشان میدهد ۷۰ درصد شهروندان بالغ فیلیپین از عملکرد او «راضی» هستند و ۱۶ درصد «ناراضی». آمار «پلاس آسیا» از تابستان نشان میداد ۸۸ درصد از شهروندان عملکرد او را رضایتبخش میدانند. همان زمان رشد اقتصادی معجزهآسای فیلیپین بالای ۶ درصد بود و نشریه فوربس این رشد را با رشد اقتصادی چین مقایسه کرده بود. بانک جهانی پیشبینی میکند تا سال ۲۰۲۰ این کشور صاحب یکی از پرشتابترین اقتصادهای شرق آسیا و منطقه اقیانوس آرام باشد.
شکی نیست که دوترته شخصاً جواز آدمکشیها در کوچهپسکوچههای کشورش را داده است و برایش هم چندان مهم نیست بقیه چه فکر میکنند. او -آنطور که خودش میگوید- تنها به یک چیز فکر میکند و آن هم سعادت کشورش است: «من ارباب دیگری ندارم بهجز ملت فیلیپین. هیچکس، مطلقاً هیچکس».
اما معترضان و مخالفانی هستند که دوترته را «دشمن شماره یک ملت» خطاب میکنند.
فیلیپ، کارمند دولت
فیلیپ خوزه بیلاریاس راننده میانسال تاکسی، در اصل کارمند یک شرکت دولتی است. میگوید هرگز به دوترته رأی نداده: «اون الان خیلی محبوبه. شک نکن. هر چی دلش میخواد میگه، هر کاری بخواد میکنه، هیچکس هم جلودارش نیست، کشور رو تبدیل کرده به یه کارخونه بزرگ، خیلیا تونستن از بدبختی و فلاکت مطلق در بیان، تو خیابونا دیگه خبری از موادفروشا نیست. شبیه یکیه مث همه ما. برخلاف اونایی که این همه سال حکومت کردن، پرونده فساد نداره...».
رادیو را خاموش میکند. شیشهها را بالا میکشد. چند تریلی بزرگی از کنارمان رد میشوند. داشبورد را باز میکند تا گوشی تلفنش را بردارد. گوشی گیر میکند بین دیوارههای داشبورد و چاقوی غلافداری که آن وسط یله دادهاست.
ادامه میدهد: «...ولی واقعیت اینجاس که کشور رو کرده یه جنگل پر از سگ هار. بچههای مَنـن که باید وسط این جنگل زنده بمونن».
بنا بر آماری که اخیرا اعلام شده، شمار کشتههای تیراندازی به قاچاقچیان، موادفروشانِ خردهفروش و مصرفکنندگان در سه سال اخیر از پنج هزار نفر گذشتهاست. چند ماه پیش سناتور آنتونیو تریلیانس، مدعی شد شمار کشتهها حتی تا ۲۰ هزار نفر است.
اما آمار معتادان در فیلیپین، چیزی که عملاً دلیل تشکیل «جوخههای مرگ» است، موضوع بحثبرانگیزیست و منتقدان میگویند بهمراتب کمتر از آن چیزیست که دولت آن را «جواز قتل» کرده است.
دوترته زمانی گفته بود چهار میلیون نفر (از ۱۰۷ میلیون نفر جمعیت) معتاد هستند و فیلیپین به «دولت قاچاقچیان مواد مخدر» تبدیل شده. اما رئیس «ستاد مواد مخدر خطرناک» دولت خود او این آمار را در حدود ۱.۸ میلیون نفر عنوان کرده بود. این رئیس بعد از این حرفها از کار برکنار شد. زمستان امسال خود دوترته به نقل از پلیس اظهار کرد که ۱.۶ میلیون نفر معتاد هستند. (در ایران ۸۰ میلیون نفری این رقم بر اساس گفته معاون ستاد مبارزه با مواد مخدر در حدود سه میلیون نفر است). پرمصرفترین مواد در فیلیپین، ماریجوانا و متآمفتامین (شابو) هستند.
فیلیپ پشت چراغ قرمز، چهارراهی نزدیک یک بیمارستان را نشانم میدهد: «سال پیش، پشت همین چراغ وایساده بودم. یه بابایی یکی از این زخمیای تیراندازی رو پیدا کرده بود که نمرده بود. داشت میاوردش همین بیمارستان، که موتورسوارا سررسیدن و ماشینش رو بستن به رگبار. پشت همین چراغ، فکر کردم اگه یه وقتی یه زخمی تو خیابون ببینم، گازش رو میگیرم و میزنم بهچاک».
میپرسم آیا وضع، پیش از دوترته بهتر بود؟
میگوید: نه…
[سکوت]
… ولی مث امروز به خونریزی و بیرحمی بیتفاوت نشده بودیم.
کوه دودگرفته
مانیل، یکی از پرازدحامترین شهرهای جهان، سرزمین زاغههای تو در توست. محلههایی که حتی خود ساکنان آن از ساعتی به بعد در آن نمیچرخند. اما دور تا دور این زاغهها، مانیل دیگری هم سبز شده؛ ساختمانهای مدرن، مراکز خرید چند کیلومتری، زمینهای گلف، دفتر شرکتهای چندملیتی، کاندوهای پنجاه طبقه.
و همه اینها با خطی به باریکی یک پل عابر پیاده از هم جدا میشوند.
یکی از بزرگترین زاغهنشینهای مانیل در کنار یک محل دورریخت زباله قرار دارد؛ جایی که نامش «کوه دودگرفته» است و فاصله زیادی با بندر ندارد. زبالهگردها در این محله دنبال هرچیزی که بشود استفاده کرد میگردند؛ از جمله غذا. خیلیها اینجا پسماندههای غذا را از بین زبالهها جدا میکنند، میپزند و میخورند.
پساب این شهر به رودی تبدیل شده که کنار آن آلونکهای مملو از خانوادههای کوچک و بزرگ بنا شدهاند. بعضی جاها این آلونکها به سقف پلها وصلاند و تا چند متر جلوتر از پایه پل، در فضای معلقی بین آسمان و رود چرک آویزان. اما حتی اینجا هم کم نیستند کسانی که به دوترته رأی میدهند.
دورتر از «کوه دودگرفته»، اطراف سنخوان، جایی که ساکن آن هستم، یک زاغهنشین «نسبتاً مرفه» قرار دارد؛ یعنی مردم لازم نیست زباله بپزند و بخورند و «دستشان به دهانشان میرسد».
از پیرزنی که دیگر مرا همسایه خود حساب میکرد و مغازه کوچکی داشت، هر روز یک شیشه نوشابه میخرم. در زنگزدهاش را که باز میکنم، حال و احوالی میکنیم و مثل همیشه یادآوری میکند که مراقب خودم باشم. همیشه خندان است و هر وقتی مشتری نداشته باشد، با مابقی همسایهها عرق میخورد و گپ میزند.
نرسیده به بهار وسط زاغهها مراسمی بود که پیرزن همسایه و خانوادهاش مرا به آن دعوت کردند. مرد میانسال نیمهکچلی که به سختی تعادلش را حفظ میکرد، در لباس دلقکها، از پشت بلندگودستی کهنهای مشغول جیغزدن بود. عدهای در حال عرقخوری بودند. زن جوان و چاقی داشت پاچه پرموی خوکی را کباب میکرد. یک گوشه چند نفر علف میکشیدند و کمی آنطرفتر بچهها بسکتبال بازی میکردند.
- مادر جان تولد نوته؟
- نه پسرجون، تولد یه افسر پلیسه که پدربزرگ و مادربزرگش قبلاً اینجا زندگی میکردن.
- خودش کجاست؟
- خودش خیلی وقته از اینجا رفته، پدربزرگ و مادربزرگش هم خیلی وقته مردن. ولی ما هر سال واسش تولد میگیریم.
نمیدانم مرا سر کار گذاشته یا جدیست:
«چرا واسه خودتون جشن نمیگیرین؟»
- خودمون کارهای نیستیم، ولی این پسرِ دیگه واسه خودش برو بیا داره. رئیس یه پاسگاه شده، ماشین شاسیبلند زیر پاشه.
قیافه متعجب مرا که میبیند ادامه میدهد:
«خودمون چیزی نداریم که بشه واسش عزا گرفت یا رقصید».
میخندد.
میخندم.
به صندلی سبز پلاستیکی تکیه میدهم.
دود سفیدی دستبهدست میچرخد.
آفتاب سرخ پشت کوچهها غروب میکند.
پیالهها را دوباره پر میکنند.
سگ زخمی زیر سایه چرت میزند.
دلقک عاریهای در جشن تولد مردی که خودش را کسی ندیده، جیغ میکشد.