چند سال پیش زمانی که فدریکا موگرینی، مسئول کنونی سیاست خارجی اتحادیه اروپا، به غزه سفر کرد یکی از رسانههای اسرائیلی او را «کمونیست و اسلامدوست Islamophile» نامید. سخن این رسانه درباره چپگرا بودن او البته درست بود. دست کم اگر سابقه عضویت در جنبش جوانان کمونیست ایتالیا را نشانهای بر چپگرا بودن بدانیم. اما اسلاموفیل نامیدن یک فعال سیاسی چپگرا، بحثی است که همچنان اینجا و آنجا شنیده میشود.
موگرینی تنها سیاستمدار غربی با صبغه و سابقه جریانات چپگرا نیست که همسو با اسلامگرایان خوانده میشود. در سراسر دنیای غرب سیاستمدارانی چپگرا هستند که به مماشات و حتی سمپاتی و همسویی و هم پیوندی با اسلامگرایان رادیکال متهم میشوند. نه تنها سیاستمداران متمایل به چپ، بلکه بازماندگان کمونیسم دوران جنگ سرد نظیر حکومتهای کوبا و کره شمالی و حتی حکومت سوسیالیستی ونزوئلا نیز پیوندی عمیق با حکومتی اسلامی، مانند حکومت ایران دارند.
از اینها گذشته نه تنها در غرب، که در تاریخ ایران به خصوص با ظهور جریانات چپ، مثالها و مصداقهای بسیار میتوان یافت که نیروهای کمونیستی با رادیکالترین اسلامگرایان همسو و همپیمان شدهاند. در سال ۵۸ در حدود چند ماه پس از انقلاب اسلامی، رهبران حزب توده، یکی از قدیمیترین احزاب سیاسی کمونیستی ایران تا آنجا پیش رفتند که صادق خلخالی را کاندیدای مورد نظر خود دانستند. نورالدین کیانوری، دبیر اول کمیته مرکزی حزب توده ایران در همان زمان گفته بود آیتالله خلخالی با شجاعتی بینظیر، چند صد نفر از مهمترین مهرههای امپریالیسم را به جوخه اعدام سپرد.
مسئله همپیوندی یا سمپاتی چپگرایان با اسلامگرایان، فقط به همین یکی دو مورد تاریخی محدود نمیشود و این قصه سر دراز و عقبهای تاریخی و بلکه ایدئولوژیک و فلسفی دارد.
در حدود نیم قرن پیش، محمدرضا شاه پهلوی، نیروهای کمونیست و اسلامگرا را که بعدها در جریان انقلاب ۵۷ با یکدیگر علیه او همپیمان شدند «ارتجاع سرخ و سیاه» خوانده بود. مقصود او به بیان دقیق، ائتلافی از مارکسیستها و اسلامگرایان بود که بنا به دلایل مختلف، در برابر او صفآرایی کرده بودند.
مارکسیسم فرهنگی
درباره مارکسیسم و قرائتهای تاریخی از آن بسیار گفتهاند و بسیار نوشتهاند. مدعیان پایبندی به مارکسیسم مکتبی به قدری پراکندهاند که به سختی میتوان یک الگوی واحد برای تعریف آن پیدا کرد. با این وجود، آنچه که در مارکسیسم کلاسیک موضوع بحث است، منازعه طبقاتی بین بورژوازی و پرولتاریاست.
اما در سالهای دهه ۱۹۶۰ میلادی، یعنی پس از گذشت بیش از یک قرن از آن روز که مارکس و انگلس، مانیفست حزب کمونیست را منتشر کردند، روایتی تازه از مارکسیسم پا گرفت که امروزه تحت نام مارکسیسم فرهنگی Cultural Marxism میشناسیم. مارکسیسم فرهنگی به لحاظ تاریخی در مکتب فرانکفورت ریشه دارد. یعنی زمانی بین جنگ جهانی اول و دوم که در آن اندیشمندانی چون تئودور آدورنو، نظریه انتقادی Critical theory را طرح کردند.
این دیدگاه از دهه شصت میلادی به این سو در میان چپ گرایان در اروپا و آمریکای شمالی محبوبیت پیدا کرد و به جو غالب علوم انسانی و علوم اجتماعی به خصوص در دانشگاههای اروپایی تبدیل شد. این تأثیر چنان بود که هنوز با گذشت بیش از نیم قرن، ایده و محتوای اصلی آن بر دانشکدههای اروپایی سایه انداخته است.
مارکسیسم فرهنگی برخلاف مارکسیسم کلاسیک، عرصه اجتماع را صحنه منازعه بین استثمارشده و استثمارگر میبیند. به عبارت دیگر جدال بین اکثریت و اقلیتهای اجتماعی. از این رو پیروان مارکسیسم فرهنگی ضمن آنکه عموماً از حقوق همجنسگرایان، تراجنسیتیها، از مبانی فمینیسم، اقلیتهای قومی و نظایر آن حمایت میکنند، نقطه پیوندی هم با اسلامگرایان دارند. مسیحیت از دید آنان در نقش استثمارگر بوده و اینک حمایت از اسلامگرایان، جبران آن و به نوعی حمایت از جمعیت استثمارشده تلقی میشود.
در حالی که به لحاظ نظری چنین همسویی بین پیروان مارکسیسم فرهنگی و اسلامگرایان نباید ممکن باشد، اما در عمل، به رغم اختلاف اساسی درباره موضوعاتی چون تراجنسیتیها، همجنسگرایان و ... میان دیدگاه اسلام از یکسو و مارکیسسم فرهنگی از سوی دیگر، نقطه اشتراک و پیوند عمیقی بین این دو به وجود آمده است.
درک این تناقض عجیب شاید در نگاه نخست دشوار باشد. لیکن مارکسیسم فرهنگی در دورانی شکل گرفت و بسط پیدا کرد که جنبش هنری و فلسفی پست مدرنیسم در فرانسه روز به روز گسترش مییافت و محبوبیت پیدا میکرد. در عالم هنر، آثار عجیب فاقد عناصر زیباییشناختی معرفی میشد. هنر آوانگارد، سورئالیسم و اندیشههای پستمدرن مبتنی بر نسبیگرایی معرفتشناختی همه در همین دوران گسترش یافت.
پیوند مارکسیسم فرهنگی و اسلام، شاید به همان دلیل ممکن شده که تابلوی سفید و کاملاً خالی رابرت راشنبرگ در موزه هنر مدرن سانفرانسیسکو به عنوان اثر هنری به نمایش در آمده است. در چنین شرایط فکری متناقضی، مدیا بنجامین مؤسس گروه فمینیستی کد پینک، در حالی که انتظار میرود به عنوان یک فمینیست به دفاع از حقوق پایمالشده زنان ایرانی بپردازد و علیه تبعیض و فشار بر آنان موضع بگیرد، کاملاً برعکس به مدافع سیاست حکومت جمهوری اسلامی تبدیل میشود، در سفر به ایران حجاب اجباری بر سر میکند و از دست ضدزنترین چهرههای حکومت، لوح تقدیر دریافت میکند.
فراتر از اینها اگر قطعات این پازل پیچیده را کنار هم بگذاریم، درخواهیم یافت که پیوند مارکسیسم فرهنگی، پست مدرنیسم و رادیکالیسم اسلامی چگونه و تحت چه شرایطی برقرار شده است و برای مثال، مبنای فکری حمایت میشل فوکو از انقلاب اسلامی چه بوده است. کافی است ببینیم که میشل فوکو از نظریهپردازان پستمدرنیسم، در ۱۹۵۰ به حزب کمونیست فرانسه پیوست و تحت تأثیر مارکسیسم و مکتب فرانکفورت بود. او در جریان انقلاب اسلامی بهمن ۵۷، به شدت به حمایت از آن پرداخت و حتی در آن کشاکش دوبار نیز به ایران سفر کرد.
شرقشناسی وارونه
سه سال پیش زمانی که فرانسوا بورگا، فیلسوف فرانسوی، به قم سفر کرد، به یکی از روحانیون حکومتی جمهوری اسلامی گفت همه ما شاگردان شما هستیم و میدانیم که اندیشه سیاسی و اعتقادی شیعه دارای غنای بسیار زیادی است و به همین خاطر علاقه داریم که بیشتر از محضر شما استفاده کنیم. فرانسوا بورگا، شرقشناس چپگرای فرانسوی همان فردی است که صادق جلالالعظم اندیشمند سوری، او را «شرقشناس وارونه» یا Reverse-Orientalist نامیده است.
حسین الوادعی حقوقدان یمنی در مقالهای با عنوان «چپ اروپایی که ابومصعب الزرقاوی را دوست دارد و از طه حسین بیزار است» مینویسد چپ اروپایی بر این باور است که صدای واقعی خاورمیانه، صدای روحالله خمینی و اخوانالمسلمین و سلفیهاست.
از دید این نویسنده، چپ اروپایی مفاهیمی مثل دموکراسی یا حقوق بشر را ارزشهای استعماری غرب میداند و معتقد است این مفاهیم با واقعیت خاورمیانه همخوانی ندارند. الوداعی مینویسد فرانسوا بورگا در شرق مورد ستایش قرار میگیرد چون این تصور وجود دارد که او تصویری درست از اسلام به غرب ارائه میکند.
این محبوبیت شرقشناسان نه تنها در جهان عرب و دنیای اسلام، بلکه در تاریخ معاصر ایران نیز همواره وجود داشته است و بسیاری از ایرانیان برای شرقشناسان ارج و منزلت فراوان قائل بودند. احمد کسروی از معدود متفکرانی بود که علیه این دیدگاه به مقابله برخواست و نقایص و کژفهمیهای شرقشناسان را واکاوی کرد. کسروی تنها در یک نمونه، ۱۴۲ غلط در ترجمه ادوارد براون از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار یافت و معتقد بود بسیاری از شرقشناسان کممایهاند.
از دید کسروی حتی شرق شناسانی که برای مثال حافظ را ستایش کردهاند بدخواهان شرق هستند و میخواهند که مردمان شرق، عمر خود را چون حافظ در کنج خرابات سپری کنند. از نگاه او حتی افرادی چون محمدعلی فروغی و محمد قزوینی و قاسم غنی نیز فریب شرقشناسان اروپایی را خوردهاند.
از شرقشناسی سنتی اگر بگذریم، در شرقشناسی وارونه نگاهی حتی تحقیرآمیز به مردمان خاورمیانه وجود دارد. از این منظر، مردم خاورمیانه مردمی هستند که خودشان خواهان خرافات هستند و خواستار دوری از مدرنیته. مردمی که خودشان پیشرفت و علم را نمیخواهند. از دید شرقشناسان وارونه، سرکوب و شکنجه و قتل روشنفکران و منتقدان در خاورمیانه، ارزشهای غالب و واقعی این ممالک هستند و مفاهیمی چون سکولاریسم و لیبرالیسم و دموکراسی، وصلههای ناچسبی هستند که با بافت فرهنگی خاورمیانه سازگاری ندارند. مردم خاورمیانه، جمهوری اسلامی و دولت اسلامی و خلافت اسلامی میخواهند و نه رفاه و مدرنیته.
چپهای اروپایی زیر سایه مارکسیسم فرهنگی، نقض حقوق بشر در این ممالک را چندان هم بیرحمانه نمیدانند، چون از دید آنها این اعمال وحشیانه از روح و فرهنگ و واقعیت وجودی این ممالک برخاسته است و به همین سبب به سادگی چشم روی آن میبندند. چپ اروپایی در عین حال که به مفاهیم و ارزشهایی چون آزادی بیان و دموکراسی و سکولاریسم پایبند است اما این پایبندی را تنها برای خود و جوامع اروپایی میخواهد و نه برای خاورمیانهایها. این است که مسئول چپگرای سیاست خارجی اتحادیه اروپا در عین حال که نقض دموکراسی و حقوق بشر را برای نمونه در میانمار محکوم میکند اما در سفر خود به تهران، به رغم تقاضاهای بسیار فعالان حقوق بشر، کمترین اشارهای به مسئله نقض حقوق بشر و دموکراسی در حکومت اسلامی نمیکند.