در یکی از آخرین برنامهها از مجموعه شنیدنی «میزبان»، که به ابتکار صادق صبا روزنامه نگار برجسته ایرانی از رادیو فردا پخش میشود، نقش «میزبانی» را ابراهیم گلستان بر عهده داشت. عنوان برنامه چنین بود : «چرا ابراهیم گلستان، استالین و رضا شاه را دوست دارد؟»
بدون کمترین ترحم
دراین برنامه، شخصیتی که به گفته اقای صادق صبا « از برجستهترین چهرههای ادبی و از تاثیر گذارترین روشنفکران ایران در بیش از نیم قرن اخیر بوده است»، چهرهای از استالین ترسیم میکند که برای بخش بسیار بزرگی از آشنایان با تاریخ معاصر جهان حیرت انگیز و حتی غیر قابل تحمل است. آزار دهندهترین جنبه سخنان ایشان درباره دیکتاتور سابق شوروی، نبود کمترین ترحم نسبت به میلیونها قربانی است که به دست یکی از سفاکترین نظامهای سیاسی در تاریخ تمدن انسانی در شکنجه گاههای مسکو و لنینگراد سلاخی شدند، در گولاگ با زجری لحظه به لحظه در گورهای بینام و نشان فرو رفتند و یا در اوکراین، در یک قحطی بر انگیخته از سوی «خدای کرملین»، در چنگال گرسنگی جان سپردند.
آیا می توان در برابر این تراژدی بزرگ قرن بیستم، چنین غیر مسئولانه سخن گفت؟ از سخنان آقای گلستان چنین بر میاید که ایشان این خونریزی بزرگ را برای دستیابی به یک «توفیق تاریخی انسانی» لازم میداند و حتی استالین را، به دلیل «پراتیک بودن» در خدمت «ایدآلیزم خودش»، می ستاید. او دلیل خشم خود را از قضاوت تاریخ درباره «تزار سرخ» چنین بیان میکند : «استالین توی یک لفافههای عجیب و غریب از واقعیتها و فحشها چپانده شده». آیا این کل واکنشی است که می توان، در برابر دریای خون و کوه رنج بر جای مانده از استالین، از یک روشنفکر انتظار داشت؟
چنین پیداست که آقای گلستان نود و چهار ساله به باورهای سیاسی دوران جوانی خود تمام و کمال وفادار مانده و حتی در مسئلهبرانگیزترین جنبههای آن، کمترین تجدید نظری را روا نمیدارد. او ظاهرا همان استالین را، در دورانی که به عنوان «پدر خلقهای جهان» و بت «زحمتکشان جهان» بر تخت «خدایی» تاریخ نشسته بود، در صندوق خانه ذهنش دست نخورده نگه داشته است.
این که روشنفکرانی آنهم در ایران، در جریان جنگ جهانی دوم و حتی یک دهه بعد از آن، ستایشگر استالین بوده باشند البته قابل تاسف است، ولی نابخشودنی نیست. صدها نویسنده و شاعر و نقاش و سینماگر در سراسر جهان آن دوران، از لویی آراگون فرانسوی گرفته تا پابلو نرودای شیلیایی و برنارد شاو انگلیسی و ناظم حکمت ترکیه ای، عملا در خدمت دستگاه قدر قدرتی بودند که بعد از انقلاب (یا کودتای) اکتبر ۱۹۱۷ در گستردهترین کشور جهان بر سر کار آمد و از اواخر دهه ۱۹۲۰ میلادی، در پی قبضه کردن قدرت از سوی استالین، به اوج اقتدار در سطح جهانی رسید. این دستگاه شگفت، با تکیه بر یک ایدئولوژی توتالیتر که طبیعت و تاریخ و اقتصاد را تبیین میکرد، جهانی را مجذوب خود کرده بود و تنها شمار بسیار معدودی از روشنفکران آن روزگار از شجاعت لازم برای ایستادن در برابر آن برخوردار بودند.
ولی در فاصله مرگ استالین در ۱۹۵۳ تا امروز، جهان و تمدن انسانی دگرگون شده و بسیاری از واقعیتهای تاریخی، از جمله درباره پدیده کمونیسم و کارنامه آن، از پرده برون افتاده است. با آنهمه اسناد و کتاب درباره دوران استالین، که طی چند دهه گذشته انتشار یافته، گفتههای ستایش آمیز درباره این چهره مخوف قرن بیستم از شکاف عمیقی حکایت میکند که میان بخشی از روشنفکران ایران با تحولات زمانه به وجود آمده است. این شکاف بازمانده تنگناهای مهلکی است که در فضای روشنفکری پیش از انقلاب اسلامی زمینه مساعدی را برای ناکامیهای بزرگ فراهم آورد. نسلهای جوان روشنفکری در ایران امروز نسلهای پیشین را به دلیل ناتوانی در غلبه بر این تنگناها، سرزنش میکنند.
گزارش خروشچف
در فاصله اکتبر ۱۹۱۷ تا آغاز دهه ۱۹۵۰ میلادی، صدای معدود کسانی که خود را به غرب میرساندند و از جهنم به وجود آمده در روسیه خبر میدادند، زیر فشار دستگاه عظیم تبلیغاتی شوروی و انبوه هواداران خارجی آن، به گونهای بسیار موثر خفه میشد. ولی در سال ۱۹۵۶، در کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی، این خروشچف دبیر کل حزب کمونیست این کشور بود که به افشای بخشی از جنایات استالین پرداخت. گزارش خروشچف در کنگره بیستم برای کل «اردوگاه سوسیالیسم» و جنبش جهانی کمونیستی یک زمینلرزه واقعی بود. دراین گزارش عمدتا بر اعدام حدود یک میلیون نفر از اعضای حزب کمونیست شوروی از جمله اکثریت اعضای کمیته مرکزی منتخب کنگره نوزدهم تاکید میشود و بخش بزرگی از جنایات مخوفی که علیه مردم عادی انجام میگیرد، در پرده می ماند. گزارش خروشچف همچنین میگوید که چگونه با اعدام برجستهترین افسران و تصفیه انبوه در ارتش سرخ، نیروی دفاعی شوروی به شدت تضعیف شد و زمینه فروریزی شگفت آن در برابر آلمان نازی، در مراحل نخست جنگ، فراهم آمد.
با گزارش خروشچف، و افشای کیش شخصیت استالین، شمار زیادی از روشنفکران صفوف احزاب کمونیست را در خارج از «اردوگاه کمونیسم» ترک کردند. با این حال این گزارش بسیار ناقص بود. در سالهای بعد، اسرار جنایات مخوف استالین به سرعت از پرده بیرون افتاد. شماری از فرهیختگانی که به دام استالینیسم گرفتار آمده بودند، پشیمان و خجلت زده از این فریب بزرگ، به کاوشگران خستگیناپذیر تاریخ شوروی و کمونیسم بدل شدند. ابعاد جنایت غیر قابل توصیف است. در جریان محاکمات مسکو در سالهای ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸، که به «ترور بزرگ» شهرت یافت، طی مدت پانزده ماه هر روز به طور متوسط ۱۶۰۰ نفر اعدام شدند. سندی به دست آمده که نشان میدهد دوازدهم دسامبر ۱۹۳۷، استالین و مولوتف فهرستی مرکب از ۳۱۶۷ زندانی محکوم به اعدام را امضا کردند و سپس به سینما رفتند.
در همین سالهای مخوف دهه ۱۹۳۰ بود که رهبران انقلاب (کودتای) اکتبر و یاران پیشین لنین و استالین از جمله کامنف، زینوویف و بوخارین در ذلت بارترین شرایط ممکن، محاکمه و تیرباران شدند. ابراهیم گلستان درباره وحشتناکترین دوره ترور استالینی در شوروی میگوید : «شما ببینید لنین زود مرد. ولی استالین تا محاکمات سالهای ۱۹۳۶ و ۱۹۳۷ هنوز مکافات داشت. هنوز درد سر داشت و همین طور بایستی جنگ بکند. انواع اقسام مقاومتها را بکند. آدمهایی بودند که درجه اول بودند. بوخارین برای استالین نوشت: رفیق استالین، من چه کار کردم که اینقدر به من فشار میآورند؟ کاری که کرده بود این بود که سست آمده بود. استالین میخواست سست نیایند. اگر این حرف حرف درستی است باید تا آخرش رفت و این را باید قبولاند. و این را قبولاند.» اگر این جملات را درست فهمیده باشم، معنایش این است که چون استالین می خواست کارهای بزرگ بکند، و چون مخالفانش با ایجاد دردسر (مکافات) برای او مزاحمت ایجاد میکردند، به ناچار کلک همه آنها را کند، به خصوص از این نظر که مجبور بود زمینههای جنگ با آلمان را هم فراهم بیآورد.
گفتههای تکاندهندهای از این دست، که شاید تنها در معدود کشور هایی چون کره شمالی بتوان بر زبان جاری کرد، ظلمی بزرگ علیه میلیونها قربانی جنایات استالینی است و واقعیت های تاریخی را نیز از بیخ و بن منکر میشود. استالین منتظر جنگ نبود و درسال ۱۹۳۹ با امضای پیمان با هیتلر و تقسیم لهستان، بیش از بیش اطمینان یافت که آلمان به شوروی حمله نخواهد کرد. اگر استالین واقعا به جنگ فکر میکرد، اکثریت ژنرالهای شوروی را نمی کشت. هیتلر و استالین یکدیگر را ستایش میکردند و از تجربیات هم استفاده میکردند. تاریخ نگاران میگویند که استالین از حمله آلمان غافلگیر شد. شانس بزرگ «توتالیتاریسم سرخ» در آن بود که در نبرد با «توتالیتاریسم قهوه ای» (ناسیونال- سوسیالیست)، در کنار آنگلستان و آمریکا قرار گرفت و توانست، علاوه بر حس میهن پرستی روسها که چارهای جز دفاع از سرزمین خود نداشتند، بر کمکهای بزرگ نظامی غرب تکیه کند. با استفاده از همین فرصت تاریخی بود که نظام مارکسیستی - لنینیستی از فرو ریزی رهایی یافت و رهبر آن استالین توانست علاوه بر«رهبری پرولتاریای جهانی»، به فاتح «جنگ بزرگ میهنی» بدل شود و نیمی از اروپا را نیز تصاحب کند.
بختک استالینیسم
بعد از افشاگریهای کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی درباره جنایات استالین، آنهم از سوی کسانی که در این خونریزی سهیم بودند، نظام بر جای مانده از «تزار سرخ» شکاف برداشت و اسطورههای آن، که بخش بزرگی از بشریت را فریفته بود، یکی بعد از دیگری فرو ریختند. رویدادهای دیگری چون انتشار کتاب سولژنیتسین زیر عنوان «مجمع الجزایر گولاک» شکاف را عمیق تر کرد و سپس صدها جزوه و سند و شهادتنامه در سراسر «اردوگاه کمونیسم»، و نیز از سوی کادرهای جدا شده از احزاب کمونیست در دیگر کشور ها، به شرح رویدادهای دوران استالین و نظام بر جای مانده از او پرداختند. حتی امروز، که حدود بیست و پنج سال از فرو ریزی شوروی میگذرد، تلاش برای شناخت ریشههای این تبهکاری بزرگ و پیآمدهای مخوف آن همچنان ادامه دارد. یکی از تازهترین مظاهر این تلاش آثار سوییتلانا آلکسویچ، برنده نوبل ادبی در سال ۲۰۱۵ است، به ویژه کتاب «پایان انسان سرخ» که نشان میدهد بختک نظام و ایدئولوژی استالینی چگونه نسلهای پی در پی را به روز سیاه نشاند و حتی در دوران پسا کمونیسم نیز همچنان بر زندگی بازماندگان آنها سنگینی میکند.
پژوهندگان و تاریخ نگاران ایرانی نیز این دوران سیاه را زیر ذره بین گذاشته اند. تورج اتابکی، استاد تاریخ اجتماعی خاورمیانه و آسیای مرکزی در دانشگاه لایدن هلند، چندی پیش در مجله «اندیشه پویا» چاپ تهران فهرستی از رهبران نسل اول کمونیستهای ایرانی را ارائه داد که در سالهای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ با عشق و امید به «کشور زحمتکشان» پناه بردند، ولی در جریان تصفیههای استالینی نابود شدند. در میان قربانیان جوخههای اعدام، اسامی رهبرانی چون سلطانزاده، کریم نیکبین، ابوالقاسم ذره، مرتضی علوی، کامران اسدی، عبدالحسین حسابی، کامران آقازاده، حسین شرقی و رضا لادبن اسفندیاری (برادر نیما یوشیج) دیده میشود. پژوهندگان دیگری همچون اتابک فتح الله زاده به سرنوشت ایرانیانی پرداخته اند که گرفتار گولاک شدند (در ماگادان کسی پیر نمی شود). طی چندین دهه، کسی از سرنوشت دردناک این بخت برگشتگان خبری نداشت. به دلیل همین بیخبری بود که نسلهای بعدی کمونیستهای ایرانی همچون نسلهای پیش از خود با ساده دلی به دنبال دستیابی به بهشت سوسیالیزم به «خانه دایی یوسف» پناه می بردند و گرفتار جهنم میشدند.
پدیده استالین تنها به روسیه و اقمار آن خلاصه نمی شود. «تزار سرخ» شیوهای از سیاست و حکومت را طرح ریزی کرد که بعدها به سراسر جهان صادر شد، از چین مائوییستی گرفته تا کامبوج پول پوتی و کره شمالی اسیر سلسله کیم ایل سونگ. بر پایه این شیوه یک گروه اقلیتی، با استفاده از هر چه لازم تشخیص دهد، به نمایندگی از سوی «زحمتکشان» قدرت حاکمه را تصاحب میکند، هر نیروی مخالف را به نام «دشمن خلق» به «زبالهدان تاریخ» میریزد و در راه حفظ قدرت از به راه انداختن حمام خون دریغ ندارد. شمار میلیونی قربانیان را در سراسر «اردوگاه سوسیالیسم»، طی چند دهه، یا دروغ شمردند و یا با بیتفاوتی برگزار کردند. استالین حق داشت بگوید که کشته شدن یک نفر یک تراژدی است، اما کشته شدن یک میلیون نفر تنها یک آمار است.
امروز اما ابعاد این جنایت بزرگ به عنوان جلوهای از واقعیتهای خونین قرن بیستم میلادی، بیش از بیش آشکار میشود. با این حال هنوز هستند کسانی همچون ابراهیم گلستان که به جای پرداختن به شمار کشته شدگان، ترجیح میدهند بر «توفیق تاریخی انسانی» تاکید کنند که گویا به برکت رفیق استالین نصیب مردم شوروی شده است. اچه دستآورد هایی، در نظام استالین و جانشینانش، به آقای گلستان اجازه میدهد از «توفیق تاریخی انسانی» در شوروی سخن بگوید؟ بر خلاف دروغ پردازی بلشوییک ها، روسیه پیش از انقلاب (کودتای) اکتبر، اگر به مصیبت «مارکسیسم - لنینیسم» گرفتار نمیشد، می توانست به مسیری مشابه کشورهای اروپای غربی کشانده بشود. با نظام کمونیستی اما، مردم شوروی و اقمار آن برای چندین دهه در اقتصاد «کپونی» فرو رفتند و ساعتها صف کشیدن در برابر مغازههای اغلب خالی (جز برای عرضه ودکا)، به بخش عادی زندگی روزمره مردم بدل شد.
در کتابی درباره استالین، رابرت کانکست تاریخ نگار انگلیسی - آمریکایی می نویسد که بعد از مرگ ماکسیم گورکی، نویسنده پر آوازه شوروی، سازمان «ان. کا. و. د.» (سلف «کا. گ. ب.») به یادداشتهای شخصی او دست یافت که یکی از انها به توصیف چهره استالین اختصاص داشت. به روایت کنکست، گورکی در یادداشت خود نوشته بود : ککی را در نظر بیآورید که هزاران بار فربه شده باشد. چنین موجودی مخوفترین و خطرناکترین موجود زندهای است که می توان تصور کرد. گورکی با این تشبیه به استالین اشاره میکرد، که هیولایی بود تشنه خون انسانها، اما در اصل انگلی بیش نبود.
ایا چنین موجودی را میتوان دوست داشت؟