چهل و ششمین دوره جشنواره جهانی فیلم روتردام که این روزها در این بندر سرد هلند در حال برگزاری است، امسال تنها میزبان یک فیلم ایرانی است: اولین ساخته کیارش انوری به نام «گلدان و درخت بلوط» که در بخش آینده روشن اولین نمایش جهانیاش را تجربه می کند.
جشنواره روتردام جشنواره تازه واردهاست؛ مملو از فیلمهای اول و دوم فیلمسازان جوان و سرشار از فیلمهای تجربی که قصد دارند زبان متفاوتی را امتحان کنند. از این جهت شاید در میان جشنوارههای اروپا، تجربه گراترین همه آنها باشد، اما این که چطور از میان حدود پنجاه فیلم ایرانی معرفی شده برای این جشنواره- جشنوارهای که سالها حامی فیلمسازان جوان سینمای ایران بوده و سال قبل هم فیلم رویاهای رادیویی ساخته بابک جلالی جایزه اول این جشنواره را به دست آورد- تنها «گلدان و درخت بلوط» انتخاب شده، جای سوال دارد، اما فارغ از موفقیت یا عدم موفقیت، این فیلم هم یک اثر تجربی است که سعی دارد بیان متفاوتی را در پیش بگیرد.
فیلم داستان یک نمایشنامه نویس و مشکلات او با همسر بازیگرش را روایت می کند و سعی دارد در حیطهای پا بگذارد که سینمای ایران کمتر به آن پرداخته است: زندگی روشنفکران و دغدغههای آنها. با این حال فیلم پیش از آن که تصویری درخور از وضعیت جوانان هنرمند و روشنفکر ارائه کند، تصویری کلیشهای از آنها به نظر می رسد که در نهایت هم به تصویری مغشوش وپا درهوا از شخصیتی نیمه مجنون بدل می شود که نمی تواند تماشاگر را با شخصیت اصلی همراه کند.
فیلم از ابتدا تاکید دارد که با یک روشنفکر شکست خورده روبرو هستیم. خیلی زود می فهمیم در کار تئاتر- و تدریس- موفق نیست و در عین حال حس خوبی نسبت به موفقیت همکارانش ندارد. مشکل بچه دار نشدن او رازی است که بحران او را تشدید می کند. در عین حال او سعی دارد نمایشنامهای بنویسد که ما به شکلی در حال تماشای آن هستیم. در واقع تلاش فیلمساز در جهت ترکیب دنیای نمایش با دنیای سینماست. گاه به نمایشنامه در حال نوشته شدن قطع می شود؛ نمایشی که بازیگران آن شخصیتهای اصلی فیلم هستند. در عین حال، رقیب عشقی شخصیت اصلی هم در حال اجرای نمایشی است که دقیقاً با زندگی واقعی این مثلث عشقی تناسب دارد. در نهایت نمایشنامه در حال نوشته شدن به نمایش در حال اجرا پیوند می خورد- با عوض شدن صدای راوی نمایش- و همه چیز به هم پیوند می خورد تا پایانی تلخ رقم بخورد.
فیلم در عین حال سعی دارد اثری روانشناسانه درباره مشکلات روحی و عاطفی یک مرد باشد، اما در این وجه هم به عمق نمی رود و تنها به بارقه هایی ناپخته کفایت می کند. مثلاً مشکلات کودکی او و خودکشی پدرش، ظاهراً قرار است توجیه کننده اعمال خشن و مشکلات روانی این شخصیت باشد، اما این اشاره هیچ بستری در طول فیلم پیدا نمی کند و تنها به عنوان نکتهای حاشیهای و پرداخت نشده باقی می ماند.
فیلمساز علاقه زیادی به از پشت سر نشان دادن شخصیتهایش نشان می دهد. در نماهای اول شخصیت اصلی را فقط از پشت سر می بینیم و چند دقیقه طول می کشد تا تصویر صورت او را به طور کامل ببینیم. برخی از سکانسهای میانه فیلم هم همین روش را ادامه می دهد؛ از جمله برخورد دو شخصیت رقیب در سوپرمارکت که ما فقط آنها را در یک نمای طولانی از پشت سر می بینیم.
نماهای طولانی و دوربین ثابت ساختار تصویری فیلم را شکل می دهد؛ دوربینی که سعی دارد به شکلی سرد تنها نظاره گر شخصیتهایش باشد. اما این دوربین بافاصله و شخصیتهای بسیار سرد و غیر قابل همذات پنداری، در نهایت فاصله زیادی را بین تماشاگر و فیلم موجب می شود که ارتباط او را با فیلم می گسلد. به نظر می رسد تجربه گرایی فیلمساز در فرم به نوعی بازی فرمی بدل می شود که با جان و جهان فیلم پیوند مشخصی برقرار نمی کند. سردرگمی فیلمساز به سردرگمی تماشاگر بدل می شود و در نهایت ما نمی فهمیم که فیلم نقدی است بر جامعه روشنفکری- یا شبه روشنفکری- ایران یا فیلمی قصه گو درباره یک شخصیت نیمه مجنون که در نهایت دست به اعمال خطرناک می زند.