مقابلهجویی، افراطیگری و انحصارطلبی از ویژگیهای سالهای اول انقلاب بود. کمتر گروهی از این جریان برکنار بود مگر گروه مهندس بازرگان و شماری از گروههای ملی قدیم که روحیه انقلابی به معنای چپگرایانه آن نداشتند.
اما اقتضای روحیه چپ انقلابی همین بود که انحصارطلب باشد و برای کمتر کسی جز خود نقش اصلی قائل باشد. آوار این رفتار نخست بر سر مقامات و نهادهای رژیم شاهی فرود آمد. یکی خواستار انحلال ارتش بود و دیگری هر نوع نزدیکی و همکاری با رژیم سلطنتی را مستوجب سختترین مجازاتها میدید یعنی اعدام. و بسیاری هم گفته و ناگفته در پی این بودند که تکیه گاه اصلی شاه یعنی طبقه متوسط شهرنشین را براندازند و مستضعفین را به جای ایشان برکشانند.
در جریان کشمکشهای آغاز انقلاب گروهی از روحانیت که خود را متکی به رهبر بلامنازع و مفسر دین عامه جامعه میدید بتدریج قدرت گرفت و اراده خود را بر دیگر گروهها تحمیل کرد به حبس و جبر و حذف و اعدام. باقی روحانیت هم که در آغاز یا تماشاگر بود یا خود را انقلابی تعریف نمیکرد یا بتدریج جذب شد یا از صحنه اتوریته مذهبی حذف شد. گروه دیگری از روحانیت هم که همراه با گروههایی مثل مجاهدین خلق یا ملیون بود سرنوشتی مثل خود این گروهها پیدا کرد.
جمهوری حذف
اولین شوک سیاسی در فضای آغاز انقلاب عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا و سپس ریاست جمهوری بود. بنیصدر نماد طبقه متوسط ایران و نمایندهای از جریان نوگرا در انقلاب بود. طبقهای که فکر میکرد جانشین بهتری برای شاه پیدا کرده است. حذف بنیصدر مقدمه حذف بزرگ طبقه متوسط شد که از مهمترین طبقات شرکت کننده در انقلاب بود و تکیهگاه اجتماعی بنیصدر و گروههای همسو با او مثل جبهه ملی و نهضت آزادی و مجاهدین خلق و گروههای دیگر برآمده از طبقات مدرن شهرنشین. در این جریان گروههای مختلف سیاسی از مذهبی و سکولار همراه با حامیان آنها سرکوب شدند تا تسلط روحانیون نزدیک به رهبر انقلاب تامین شود.
در تمام این تحولات هاشمی رفسنجانی دایرمدار بود و یکی از مهمترین چهرههای مخالف با تنوع و تکثر سیاسی. بعد از ۷ تیر ۱۳۶۰ و انفجار حزب جمهوری اسلامی همراهان عمده رفسنجانی از جمله آیت الله بهشتی از صحنه خارج شدند و او به یکه تاز میدان سیاست تبدیل شد.
هاشمی با برکناری بنیصدر زمام امور را به دست گرفت. جنگ را پیش برد. مساله گروگانهای سفارت آمریکا را حل کرد. وارد معامله با آمریکاییها شد. به روی کار آمدن ریگان کمک کرد. در ماجراهای گروگانگیری لبنان نقش داور و فیصله دهنده بازی کرد و پس از مدتی که جنگ تمام ثمرات سیاسی خود را داده بود به پایان جنگ که بیآخر به نظر میرسید، تحقق بخشید.
در پایان جنگ شوک سیاسی دیگری پدید آمد که در آن هم رفسنجانی از طراحان و مجریان بود؛ یعنی عزل آیت الله منتظری که آخرین بازمانده کسانی بود که توان تحمل تنوع و تکثر سیاسی را داشتند و به طور خاص منتقد جنگ و مدیریت رفسنجانی در جنگ بودند. کمی بعد هم آیت الله خمینی درگذشت و هم قانون اساسی تغییر کرد تا رفسنجانی و حلقه نزدیک به او بتوانند بدون تکیه بر مراجع دینی حاکمیت سیاسی خود را تداوم بخشند.
جمهوری «اکبرشاهی»
رفسنجانی بعد از یک دهه جنگ و انقلاب دیگر رقیبی برای خود نمیدید. از اینجا به بعد وارد دورهای شد که میخواست ایران را بر اساس مدلهایی که در ذهن داشت بسازد. دوره پایان جنگ هم به او کمک میکرد چون نیاز به بازسازی امری همگانی و ملی بود.
اگر دهه نخست انقلاب را جمهوری اول بدانیم، دوره پس از آن که هم رهبر تازهای روی کار آمده بود و هم به قانون اساسی ترمیم شدهای تکیه داشت جمهوری دوم خواهد بود.
در جمهوری اول، رفسنجانی در کنار افراطیترین نیروهای مذهبی از چپ و راست قرار داشت ولی در دوره دوم دیگر این نیروها کارساز نبودند. او خواه ناخواه باید بر طبقات اجتماعی سرکوب شده تکیه میکرد. و چنین کرد.
در جمهوری اول، رفسنجانی در کنار افراطیترین نیروهای مذهبی از چپ و راست قرار داشت ولی در دوره دوم دیگر این نیروها کارساز نبودند. او خواه ناخواه باید بر طبقات اجتماعی سرکوب شده تکیه میکرد. و چنین کرد. ضمن اینکه تربیت نیروهای جدید را عمدتا رهبر تازه یعنی خامنهای بر عهده گرفت. خامنهای از روز اول به دو مساله تربیت نیرو و اطلاعات و امنیت تکیه داشت. به همین دلیل هم حوزه فرهنگ را در کنار اطلاعات در اختیار خود گرفت (چنانکه دکتر سروش هم در یادکرد اخیرش از رفسنجانی به این موضوع اشاره کرده است).
رفسنجانی در جمهوری دوم طرحهای بزرگی را آغاز کرد که برخی از زمان شاه باقی مانده بود. مثل طرح مترو. بعلاوه، طرح دانشگاه آزاد را هم که باز از دوره شاه بود در قالبی تازه مطرح ساخت. در این دوره او در عمل فرقی با شاه نداشت. هم از نظر قدرت سیاسی و هم از نظر طرحهای توسعه و آبادی راه او را میرفت. و البته برای مخالفان افراطیاش این او را به چیزی در ردیف "اکبرشاه" تبدیل میکرد.
جریان انحصارطلبی که او از رهبراناش بود و بتدریج از آنها فاصله میگرفت، بخصوص نسبت به بازگشت نیروهای سرکوبشده طبقه متوسط واکنش نشان میداد. اوج این درگیریها دورهای است که روزنامه "همشهری" تاسیس میشود و ایدههای تازه مدیریت شهری را مطرح می سازد.
ایدههایی که در اساس همه محصول فکر و کار صاحبنظران غیرمذهبی یا غیروابسته به جریان تندرو بود. به تعبیری میتوان گفت مشخصه این دوره و الگوی مدیریت آن کرباسچی است که همشهری هم محصول مدیریت او ست. مشخصه بعدی جریان اصلاحات است که با روی کار آمدن خاتمی رقم خورد. واکنش جریان تندرو محاکمه کرباسچی و سپس ترور روشنفکران و بحرانسازی برای دولت خاتمی بود. ترور گرچه در دوره قبل از اصلاحات شروع شده بود اما حضور قاطعاش به عنوان یک ابزار سیاست عمومی مربوط به این دوره است.
در واقع، جمهوری اول اگر زیر نگین رهبری آیت الله خمینی نوعی یکدستی داشت که زیر چتر او همه انواع سیاسیون ظاهرا یکی میشدند و "وحدت کلمه" داشتند، در جمهوری دوم این یکدستی به دوگانگی سیاسی آشکاری رسید. این دوگانگی ناشی از تداوم حضور رفسنجانی در صحنه سیاست و تلاش خامنهای برای استقرار رهبریاش در این صحنه بود. بنابرین، بتدریج چیزی پدید آمد که به نام حاکمیت دوگانه شناخته شد و یکی از منتقدان اصلیاش شخص خامنهای بود که از چنین روندی آسیب میدید. خامنهای پادشاهی بود که نمیخواست فقط سلطنت کند میخواست حکومت کند. این جریان به دولت پنهان بیت رهبری و دولت آشکار ریاست جمهوری و تمام آسیبهایی که می شناسیم دامن زد. رفسنجانی در تمام این دوره در کنار دولت آشکار ایستاد و همین او را بتدریج منزوی کرد.
رفسنجانی در آغاز جمهوری دوم به یک تعبیر شریک قدرت خامنهای بود اما هر قدر رویارویی ناگزیرش با خامنهای آشکارتر شد مطرودتر شد تا اینکه بعد از جنبش سبز که صف بندیها علنی شد به انزوای کامل رانده شد. از جنبش سبز به این سو معیار خامنهای همسویی دولت آشکار با دولت بیت بوده و هیچ سازشی را نپذیرفته است و برآمدن هر قدرت دیگری را "فتنه" توصیف کرده است.
رفسنجانی هم به خاطر طبع شخصی خود که جهاندیده((ناشی از جهانگردی در کشورهای دیگر) بود و اهل تجارت بود و هم به خاطر تماس روزافزون با نیروهای کارشناسی و مهندسان و طراحان به پدرخوانده نیروهای تحولخواه تبدیل شد و خامنهای زیر عبای خود نیروهای افراطی و سختسر و سلفیهای مذهبی را که فکر میکردند سرشان بیکلاه مانده جای داد. رفسنجانی از همان سال ۵۸ به ضرورت توجه به طبقه متوسط اعتنا داشت و این طبقه را «ضامن تداوم انقلاب» می دانست (خاطرات سال ۵۸، ۴۰۵). در آن موقع شاید میخواست تکیهگاه اجتماعی بنیصدر و ملیون را به سوی خود و همفکراناش جلب کند ولی هر چه بود بعد از یک وقفه طولانی در دوره جنگ، این مسیر را در دوره سازندگی ادامه داد و میدانی برای ارتقای اجتماعی آنها باز کرد. طبقه متوسط ایران از اولین روزهای شکلگیریاش وسوسه تحصیلات عالی داشته است اما در دوره انقلاب پشت درهای گزینش دانشگاههای دولتی مانده بود. این است که رفسنجانی اذعان دارد که دانشگاه آزاد دانشگاهی برای فرزندان طبقه متوسط جامعه است.
حاکمیت دوگانه: رفسنجانی و خامنهای
رفسنجانی و خامنهای به این ترتیب نماینده دو تیپ آخوند ایرانی هستند. رفسنجانی ادامه دهنده سنتی در میان آخوندها بود که امروزیتر هستند و با مظاهر مدرنیته مشکلی ندارند و با هویت عملگرا و متکی به عرف خود با مردم کنار میآیند، و خامنهای خواه ناخواه آن تیپی را الگوی اصلی خود گرفت که بستهتر و محافظه کارتر است و مظنون به اعتقاد مردمان و متکی به زور و اتوریته. اعضای شورای نگهبان و مدیران انتصابی او برای حوزه قم و مدیران ارشد قوه قضائیه بهترین نمایندگان فکر خامنهای هستند.
انقلاب اسلامی دوگانگیهای بسیاری را از دوره شاه به ارث برد. دوگانه مینی ژوپ / چادری. دوگانه غربگرا / ضدامپریالیست. دوگانه مجاهدمبارز / درباری. دوگانه آخوند / روشنفکر. دوگانههایی که گاه یگانه شده بودند: آخوندهایی که روشنفکر و مکلا شده بودند و چادریهایی که بیحجاب شده بودند (یا برعکس بیحجابهایی که چادری شدند مثل زهرا رهنورد) و مبارزهایی که به شاه و دربار پیوسته بودند یا افسران شاه که به خدمت خمینی درآمدند.
به این ترتیب، انقلاب ایران بین دو گرایش عظیم جریان داشته است. یکی جریانی که تصلب و ثبات سیاستها را میپسندیده و انواعی از ایدئولوژی ولایی را تبلیغ میکرده است و خاستگاه اجتماعیاش طبقات مادون متوسط یا طبقه متوسط بازاری و محافظه کار است، و دیگری جریانی که به تغییر و تجدیدنظر و باز کردن فضا و میدان راه داده است و بر طبقه متوسط شهرنشین و مدرن تکیه دارد.
رفسنجانی به دوگانهای نزدیک است که از آخوندها مکلا و روشنفکر میسازد. عملا هم الگوی مدیریت دوره رفسنجانی، یعنی غلامحسین کرباسچی، آخوندی است که درس و مدرسه را کنار گذاشته تا مدیریت کند و در مدیریت خود هیچ فرق عمدهای با دیگر مدیران تکنوکرات دوره شاه، که طبقه متوسط پروررش میداد، ندارد. رفسنجانی هم که در جمهوری اول معتقد بود تنها روحانیت انقلابی است که صلاحیت حکومت دارد و از این بابت شاگرد راستین آیتالله خمینی بود، بتدریج چه فرض کنیم فکرش عوض شد و چه اقتضای سیاستاش بود، به این سمت گرایش پیدا کرد که باید گروههای دیگر را هم بازی داد. در مقابل، خامنهای تلاش کرد نیروهای خاص و خالص انقلاب را پرورش دهد. جریانی مکتبی و کاملا وفادار به اصول و ارزشهای ولایت مطلقه فقیه. جریانی که عمدتا در سپاه و نیروهای نظامی و امنیتی و قضایی ساخته شد و بخشی از مدیران دولتی را هم خواه ناخواه با خود همراه ساخت. اما اوج حاکمیت این نسل جدید مدیران یعنی دوره احمدی نژاد با آنچنان آبروریزی و ناکامی و شکستی روبرو شد که دوباره مدیران پرورده هاشمی باید به میدان میآمدند.
به این ترتیب، انقلاب ایران بین دو گرایش عظیم جریان داشته است. یکی جریانی که تصلب و ثبات سیاستها را میپسندیده و انواعی از ایدئولوژی ولایی را تبلیغ میکرده است و خاستگاه اجتماعیاش طبقات مادون متوسط یا طبقه متوسط بازاری و محافظه کار است، و دیگری جریانی که به تغییر و تجدیدنظر و باز کردن فضا و میدان راه داده است و بر طبقه متوسط شهرنشین و مدرن تکیه دارد.
رفسنجانی نخست اهل یقین بود. سال اول انقلاب همه اهل یقین بودند و دگمهای خود را داشتند. او هم استثنا نبود. اما بتدریج در یقینهای خود تردید کرد. و همین او را تغییر داد. جبهه مقابل او در حاکمیت در یقینهایی که داشتند تردید نکردند و حتی وقتی معلوم شد که به دگمهای جامدی اعتقاد دارند باز هم پا پس نکشیدند. این دو جریان با هم رویارو شدند. از اینجا ست که رفسنجانی به آماج نقد و حمله گروههای تندرو -یا بشدت محافظه کار- تبدیل میشود. آنها میترسند که رفسنجانی انقلاب را به دست "نامحرمان" بدهد و مثل صفار هرندی خواستار هاشمی دهه ۶۰ هستند.
مظهر این تغییر، پس از یک دوره هشت ساله ریاست جمهوری هاشمی، در جریان اصلاحات خود را نشان داد. آنها که در اصلاحات وارد شدند همگی کسانی بودند که باور داشتند زمان تغییر رسیده است. منتها ایده تغییر الزاماتی سیاسی با خود داشت و چون در میان چپهای اسلامی اتفاق افتاده بود که از صحنه سیاست هشت ساله بعد از مرگ خمینی رانده شده بودند، بازگشت آنها به صحنه با مقاومت خامنهای روبرو شد که آنها را کنار زده بود. بنابرین مساله اصلاحات با نبرد قدرتی با رهبر جدید آمیخته شد که گفتیم اصولا بر نیروهای دیگری تکیه داشت. به همین دلیل هم هست که خامنهای هرگز خاتمی را نبخشید. چون او مظهر این مقابله بود.
رابطه خامنهای با رفسنجانی بعد از دوران اصلاحات کاملا تغییر میکند. اما در دوره مدیران ولایی یعنی عصر آخرالزمان احمدینژاد است که این رابطه به رویارویی آشکار میانجامد و با حمایت رفسنجانی از جنبش سبز به اخراج رفسنجانی از سرای قدرت میرسد چرا که قدرت به سمت یگانه شدن بر محور خامنهای حرکت میکند. خامنهای خود از دولت احمدینژاد ابراز رضایت کرده بود که به حاکمیت دوگانه خاتمه داده است.
رهبران مطرود طبقه متوسط
رفسنجانی هر قدر از دایره قدرت خامنهای دورتر شد و از سرای رهبری رانده شد، جایگاهاش در میان مردم طبقه متوسط شهرنشین بهتر شد. رهبران طبقه متوسط در دوران جمهوری اسلامی همگی سرنوشتهای دردناکی داشته اند. چه سیاسی یا فکری. از بنیصدر که ناچار به فرار از کشور شد تا کرباسچی که محاکمه و زندانی شد و تا خاتمی که ممنوع الخروج و ممنوع التصویر شد و میرحسین موسوی و کروبی که در حصر قرار گرفتند. رهبران فکری و اجتماعی طبقه متوسط هم سرنوشتی مشابه یا بهمراتب بدتر داشته اند؛ روشنفکران سرکوب شدند، به زندان افتادند، به قتل رسیدند، خانه نشین شدند، یا تبعید برگزیدند و در واقع "مهاجرانده" شدند.
رفسنجانی و بسیاری از انقلابیون دیگر که در دولت او کار کردند کم یا بیش و مستقیم یا غیرمستقیم در جریان سرکوب طبقه متوسط و رهبران فکری و سیاسیاش در جمهوری اول نقش داشتند. اما سرشت تاریخی جامعه ایرانی چنین است که مهاجم را در خود جذب و هضم میکند. طبقه متوسط ایران سهم بزرگی در انقلاب داشت اما همه سهماش را در جریان سرکوب بنیصدر و گروههای سیاسی باخت. انقلابی که کرده بود به دست روحانیتی افتاد که فکر میکرد طبقه متوسط طبقهای است که شاه ساخته است و باید طردش کرد پس به سمت طبقات پایین متوسط و روستائیان گرایش پیدا کرد. موضوعی که در جریان جنگ بهخوبی قابل مطالعه است.
رفسنجانی و بسیاری از انقلابیون دیگر که در دولت او کار کردند کم یا بیش و مستقیم یا غیرمستقیم در جریان سرکوب طبقه متوسط و رهبران فکری و سیاسیاش در جمهوری اول نقش داشتند. اما سرشت تاریخی جامعه ایرانی چنین است که مهاجم را در خود جذب و هضم میکند. طبقه متوسط ایران سهم بزرگی در انقلاب داشت اما همه سهماش را در جریان سرکوب بنیصدر و گروههای سیاسی باخت.
اما اداره کشور بدون کمک طبقه متوسط و تحصیلکرده و کتابخوان و صاحب رای و فکر و طرح ممکن نبود. رفسنجانی کوشید به این طبقه نزدیک شود اما آنها را در ضمن مهار کند – که به مدل چینی معروف است اما در واقع مدل توسعه شاه است. او در طول زمان درک کرد که مهار این طبقه به جایی نمیرسد. بنابرین گرچه در اصلاحات آماج حمله قرار گرفت – بهدرستی و به خاطر سیاهکاریها یا سکوتهای سیاهاش– اما در جنبش سبز در کنار مردم معترض ایستاد. او راهی بجز این برای بقای نظام نمیدید.
رفسنجانی معمولا به رازورزی شناخته میشود اما از این دوره به صراحت گرایید و شاخص آن نامهای است که به خامنهای نوشت که «سر چشمه شاید گرفتن به بیل، چو پر شد نشاید گذشتن به پیل». ولی نمیتوانست جلوتر از این برود و روشنتر از آنچه رفتار کرد رفتار کند. او یک پایش در حوزه بود و در تفسیر قرآن و پیوندهای سنتیاش و یک پایش در عالم تجدد و توسعه. او معمار انقلابی بود که میدید دارد به بیراهه میرود. نمیتوانست بیش از یک اندازه معینی از آن انتقاد کند. در عین حال، این هم هست که درک او از نظام سیاسی تکیه بر ریشسفیدی و شیخوخیت را تایید میکند. به همین دلیل هم در مقابل بیعملی خبرگان در نظارت بر رهبری کوتاه میآید و شاید آن را به "مصلحت" نمیبیند. مصلحت روش غالب در میان شیوخ و ریشسفیدان است.
جریان تغییر؛ زاینده رود سیاست
در طول جمهوری اول تکاپوی فکری فوقالعادهای در جریان بود و مسیر تغییرطلبی را بسیار پرطرفدار کرده بود. چیزی که محسن مخملباف زودتر از همه آن را در "شبهای زاینده رود" (تولید ۱۳۶۹) ثبت کرد و خود به یکی از نمایندگان اصلی آن تبدیل شد. تغییر هم در سطح اجتماعی اتفاق میافتاد و هم در سطح سیاسی. گرچه این دومی با تاخیر و احتیاط بیشتر اما نهایتا از سروش تا رفسنجانی همه در حال تغییر بودند و طیف بزرگی از شخصیتهای سیاسی و مذهبی به صف تغییرات فکری و تجدیدنظرطلبی پیوستند.
از عبدالله نوری تا غلامحسین کرباسچی، از میرحسین موسوی تا حسن روحانی، از آیتالله منتظری تا مهدی کروبی و آیتالله صانعی و مجتهد شبستری و احمد قابل و دیگر و دیگران. و هر قدر آن شخصیت از دولت و حاکمیت دورتر بوده میزان تغییر روشنتر و بیشتر بوده یا بیشتر دیده شده است.
طبیعی است که این جریان تغییر به مذاق تنوعطلب و تحولخواه طبقه متوسط خوش میآید و به همین دلیل هم با این گروه رابطه بهتری دارد. طبقه متوسط ایران گرچه رهبران طبیعی خودش در طبقه حاکمه جایی ندارند، اما تکیهگاه اجتماعی قدرتمندی در اختیار سیاستمداران تحولخواه و تجدیدنظرطلب میگذارد. به عبارت دیگر، رابطه طبقه تحولخواه با مردان سیاست در جمهوری اسلامی رابطه نیابتی است. سیاستمداران جمهوری اسلامی اگر تحولخواه باشند مثل وکلای تسخیری هستند برای مردمی بیوکیل و رهبر انتخابی. این رابطه آسان و هموار نیست. افت و خیز دارد. دلچرکینی و دلگرمی دارد. روشن است که این رهبران سیاسی لزوما دوستداشتنی هم نیستند.
اما تنها گزینههای موجود در صحنه سیاسی اند که به هر نحو حضور دارند و تحمل میشوند. گرچه بخش تندرو نظام فعالیتهای همین گروه را هم مرتب کنترل میکند و هر جا لازم باشد رسانههای آنها را میبندد و شخصیتهای آنها را به حبس و حصر میاندازد.
طبقه متوسط با این رهبران احساس همدلی دارد. زیرا آنها در طیف سرکوبگر قرار ندارند. رابطه با رفسنجانی هم از زمانی که او خود از اسب قدرت به زیر افتاد به همین سمت گرایش پیدا کرد. او رهبر نیابتی طبقه متوسط بود نه رهبر طبیعی و ایده آل آن. رهبر ممکن و موجود بود. رهبری که گرچه قدرتش محدود شده بود اما هنوز از احترام و اتوریته سیاسی برخوردار بود. رهبری حداقلی بود نه حداکثری.
به سوی جمهوری سوم
رفسنجانی در سالهای آخر عمر با جدیت به دنبال جمهوری سوم بود. او به دلیل رویکرد شخصیاش و هم به دلیل جایگاهاش به عنوان رئیس مجمع تشخیص مصلحت زودتر از دیگر مقامات میفهمید که وقت تغییر جدیدی فرارسیده است. شاید اندیشه آغاز مرحله تازه در انقلاب از آخرین نماز جمعه او به بعد شکل گرفته باشد یا آن نماز محصول آن باشد. ولی هر چه هست میبینیم که در روزهای آخر عمرش بازنگری سیاستهای کلان نظام و حتی مساله تغییر قانون اساسی او را به خود مشغول می داشت (روزنامه ایران، دی ۹۵). به نظر او، «جوامع بر اساس دستاوردهای فکری خویش و با توجه به شرایط روز، شیوههای زندگی فردی و اجتماعی را با حفظ اصول تغییر میدهند.» (ایرنا، اسفند ۹۴) در دیدگاه او دستگاه فقهی حوزه هم که حامی فکری و دینی نظام است باید تغییر اساسی میکرد.
او حتی پیش از جنبش سبز طرحی مفصل در این زمینه داشت که در آن پیشنهاد کرده بود که به غیر از ابواب یا کتابهای معمول فقه (مثل عبادات و احکام و عقود) فقه ابواب و کتابهای تازهای داشته باشد در باره بانکداری، حقوق شهروندی، رهبری و ولایت، احزاب، اقلیتهای دینی و قومی، بهداشت عمومی، تامین اجتماعی، محیط زیست و حتی بابی برای نظام فدرالی. (مصاحبه با شهروند امروز، مرداد ۱۳۸۷)
رفسنجانی ایران را آباد میخواست. علت توجه او به امیرکبیر هم همین بود که خود را در خدمت ایران میدید و اگر به دنیای اسلامی مینگریست از منظر ایران بود. ولی آبادی ایران را زیر نگین خود و حلقه خاص خودش و روحانیت میدید نه از راه دموکراتیک در معنای ایران برای ایرانیان؛ ایران برای شیعه و سنی، ایران برای همه فارغ از دین و قومیت و جنسیت، فارغ از اینکه روحانی اند یا دانشگاهی. این سقف نگاه او بود. نقشی هم که برای حوزه میدید نشان می دهد که او نمیتوانست ایران را فارغ از حاکمیت روحانیون تصور کند.
رفسنجانی این حسن را داشت که از اسب به زیر افتد و چشماش باز شود. مدیرانی که تمام مدت سوارند بتدریج کور میشوند. شاید اگر او هم همیشه در قدرت میماند بینایی خود را از دست میداد. اما نماند و چشماش باز شد ولی هرگز به خود اجازه نداد مرزهای جمهوری اسلامی را گسترش دهد و به انتقاد از سالهای قدرت گرفتن خود در دهه ۶۰ بپردازد. این مهم بعید است از شخصیتهای صدر انقلاب برآمدنی باشد. آنها در ساختن جمهوری اسلامی از طریق سرکوب دیگر گروههای مردمی شریک بوده اند. نقد آن دوره برای ایشان ویرانگر خواهد بود. ولی رفسنجانی بدون نقد آن دوره توانست آن قدر که ممکن بود از آن دوره فاصله بگیرد.
داستان زندگی رفسنجانی از این بابت شبیه داستان زندگی شاه است. او که با کودتا روی کار آمده بود خدمات بسیاری کرد و در سالهای آخر عمرش تلاش کرد به منتقد همان کسانی تبدیل شود که او را روی کار آورده بودند و به انتقادهای سخت از غرب پرداخت. من باور دارم که هم رفسنجانی و هم شاه در رویکرد انتقادی خود صداقت داشتند. اما شیوهای که روی کار آمده بودند مشروعیت نداشت و برخوردی که با مخالفان کردند به بومرنگی تبدیل شد که به خود آنها آسیب زد و همین تصویر اصلی آنها را ساخت. رفسنجانی مرد خدمت و سیاست بود ولی چون بنیاد قدرت خود را بر اساس سرکوب دیگر گروههای فعال دوره انقلاب و بعد از آن گذاشت نتوانست از زیر سایه آن دوران بیرون آید. مشکل مشابهی که به صورتی قویتر خامنهای دارد.
جمهوری رضایت مردم
در عین حال، رفسنجانی نماینده نیروهایی در جامعه ایران بود که در نهایت میتوانستند با توسعه سیاسی کنار آیند. او در آخرین سالهای عمر تا آنجا پیش می رود که "رضایت مردم" از حکومت را اصل می داند (در مصاحبه با روزنامه جمهوری اسلامی، ۱۳۹۳). اصل حاکمیت بر مبنای رضایت عمومی و رای آنها یکی از اصول اساسی حکومت دموکراتیک است. اما آیا جمهوری اسلامی با ساختار فعلی راهی برای رضایت مردم باز میکند؟ رفسنجانی نخواست یا دیگر نمیتوانست برای کسب رضایت بیشتر مردم از حاکمیت راهی پیشنهاد کند. سیستم واقعا موجود در ایران نیز گذرگاهی تنگ برای اعلام رضایت مردم و حکومت بر اساس رای مردم دارد. و همین است که مخالفان رفسنجانی در داخل حاکمیت همه از کسانی اند که هیچ اعتباری برای رای مردم و طبعا رضایت آنها قائل نیستند. رضایت از آن خدا ست و نمایندگان او روی زمین نه مردم!
رفسنجانی مرد خدمت و سیاست بود ولی چون بنیاد قدرت خود را بر اساس سرکوب دیگر گروههای فعال دوره انقلاب و بعد از آن گذاشت نتوانست از زیر سایه آن دوران بیرون آید. مشکل مشابهی که به صورتی قویتر خامنهای دار
برخی از این مخالفان افراطیونی هستند که تا خود و نظام سیاسی را به باد ندهند آرام نمیگیرند. رفسنجانی آنها را «کم از تکفیریها نیستند» توصیف میکند (در همان مصاحبه). نبرد قدرت نخبگان سیاسی ایران نشان میدهد که جامعه ایرانی و نخبگاناش حول دو اندیشه مطلقهگرایی و مشروطهگرایی تقسیم شده اند. در یکی هر کاری که حاکم بخواهد مجاز است و قانون همو ست و در یکی حاکم کسی نیست مگر مجری قانونی که نمایندگان مردم بر او نظارت دارند. نیروهای مشروطهگرا طبعا به رضایت مردم و قانون نزدیکترند و نیروهای مطلقهگرا به تندروی و خاموش کردن صدای مردم یا حداکثر تزیینی کردن رای و نظر آنها؛ رابطهای که رهبر با مجلس خبرگان دارد رابطه مطلوب او و همفکرانش با مردم هم هست.
گفته اند حال که هاشمی رفت نیاز به شخصیتی مانند او همچنان باقی است. یک دلیلاش این است که کسی و کسانی باید باشند که طبقه متوسط را در حاکمیت ولایی نمایندگی نسبی و نیابتی کنند. اینکه چنین کسی پیدا خواهد شد یا تحولات سیاسی ایران به سمتی خواهد رفت که طبقه متوسط به نمایندگان واقعی و انتخابی خود برسد چیزی است که بزودی پاسخ آن روشن خواهد شد. نیروی اصلی تکاپوی اجتماعی در ایران نمیتواند مدت زیادی بدون نماینده و رهبر بماند.
اما سرای قدرت رهبر نیز در فکر جارو کردن میراث رفسنجانی و تحکیم "حکومت اسلامی" است. در نبرد آینده میان طبقه متوسط ایران و نظام ولایی رفسنجانی حضور ندارد اما قدرت این طبقه عریانتر از همیشه حضور خواهد داشت و بعید است که ایران مسیر تغییر این سالها را معکوس طی کند.
-------------------------------------------------------------
* نظرات طرح شده در این یادداشت الزاماً بازتاب دیدگاه رادیو فردا نیست.