بیش از بیست و پنج قرن از ابداع فلسفه توسط یونانیان باستان میگذرد و بشر کماکان درگیر مسائل فلسفی چون آزادی، عدالت، عشق، مرگ، جاودانگی و هستی است. مهمتر اینکه، این پرسش که فلسفه چیست؟
خود پرسشی فلسفی است که انواع نگرشهای فلسفی را در بر میگیرد. بیتردید فلسفه شیوهای از تفکر و طرح پرسش است که هر تمدنی و هر عصری از تاریخ بشر به نحوی خاص با آن درگیر بوده است.
به عبارتی، فلسفه دارای محتوایی متکثر و تاریخی است. بنابر این فلسفه ورزی یعنی اندیشیدن دربارهٔ تاریخ تفکر یا فکر در تاریخ. ولی این تاریخ تفکر چگونه شکل گرفته و از چه فراز و نشیبهایی عبور کرده است؟ ولی آیا تاریخی بودن برای شیوهای از تفکر و اندیشه چون فلسفه که با مسائل و پرسشهایی ابدی و ازلی سر و کار دارد امری متضاد نیست؟
این پرسشی است که فلاسفه در قرون متوالی با آن درگیر بودهاند. برای مثل هگل در مقدمه درسهایی در بارهٔ تاریخ فلسفه مینویسد:: «هدف فلسفه شناخت آن چیزی است که ابدی است.. ولی تاریخ از آن چیزی سخن میگوید که زمانی بوده و زمانی دیگر از دست رفته است.» جالب اینجاست که این تعارضی که هگل از آن سخن میگوید، مسأله عمیقی است که تاریخ فلسفه با آن روبرو بوده است.
از یک سؤ فیلسوفانی چون هگل سیر فلسفه ورزی از سقراط تا زمان ایده آلیسم آلمانی را پیشرفتی پدیدار شناختی و منطقی بررسی میکنند که از فرایند خدا گونه عقل در تاریخ پیروی میکند، و از سوی دیگر متفکرانی چون نیچه و هایدگر و بعدها فلاسفه پسا مدرن و ساختار شکن از آن به عنوان نیست انگاری، فراموشی وجود و یا افول عقل انتقادی صحبت به میان میآورند. به هر عنوان، تاریخ فلسفه را، بر خلاف تاریخ علم، میتوان رزمگاه عقاید و افکار دانست که در آن مقوله «اندیشیدن» از عنصر «پیشرفت» مهمتر جلوه میکند. زیرا، مهم در اینجا، مزیت و برتری حال بر گذشته نیست، بلکه تفکیک کذب از حقیقت و شیوه اندیشیدن با مفاهیم است.
بهزعم دلوز و گتاری، دو فیلسوف فرانسوی قرن بیستم، فلسفه، هنرِ تشکیل و ابداع و ساخت مفاهیم است. به عبارت دیگر، فلسفه کوشش متفکرانی است که در موقعیت تاریخی خاصی مسائل دوران خود را در قالب مفاهیمی جدید یا نگرشی جدید از مفاهیم قدیم تدوین و تبیین میکنند. بدین معنا هر ساخت و ابداع اندیشه فلسفی جدیدی با نوعی ساختار شکنی نگرشها و مفاهیم پیشین همراه است.
در اینجا ما با گفتگوی ساختار شکن فیلسوف با تاریخ اندیشه و مفهوم واقعی «سنجش» یا «نقد» به معنای کانتی کلمه رویارو هستیم.
شاید یکی از دلایل توده پسند نبودن فلسفه جوهر انتقادی و پرسشگر آن است که سفسطه جویان، عوام فریبان و مستبدان را رنج و فراری میدهد. به قول متفکر آمریکایی جان دویی «کسی که واقعا فکر میکند به همان اندازه از شکست و موفقیتهای خود یاد میگیرد.» ولی استبداد بر خلاف اندیشه فلسفی قابلیت دیدن دورتر از خود و خلاف خود را ندارد چون جرات اندیشیدن را ندارد. در حالیکه جوهر متافیزیکی فلسفه در این گستاخی اندیشه خلاصه میشود که باید فراسوی علم، دین، هنر و حتی تاریخ بشر اندیشید و پرسش طرح کرد.
به همین جهت شوپنهاور انسان را «حیوان متافیزیکی «مینامد که در صورت داشتن پرسشگری فلسفی این قابلیت را دارد که هر روز را با شگفتی و حیرتی ابدی نسبت به روزمرگیاش آغاز کند. از این لحاظ این پرسش که فیلسوف کیست؟ وفلسفه چیست؟ با این پرسش کانتی همراه است که» انسان کیست؟ «دور از واقع نیست اگر این پرسش را محوریترین پرسشی بدانیم که فیلسوفان زمانهای مختلف با آن روبرو بودهاند.
در قلب آگاهی تاریخیای که کانت از فلسفه و به ویژه اندیشه فلسفی خود یعنی روشنگری دارد مبنای این پرسش را دراصل خودآیینی انسان قرار میدهد. این بهمعنای خروج انسان از صغارت خود-تحمیل کرده یا قیومیت و جسارت اندیشیدن است. با طرح این پرسش و بویژه پاسخ کانت به پرسش دیگری میرسیم: چگونه جسارت اندیشیدن کوششی برای دست یافتن به خردمندی و فرزانگی است.»
عشق به فرزانگی «فیلوسوفیا (Philosophia) کنش متواضعانه و بیشک ناتمام فیلسوف برای شناخت خود و جهان است. لذا این کنش کوششی عقلی و گفتاری است و به همین دلیل فلسفه به قول لوئی آلتوسر» پراگسیسی نظری «است. بنابراین فلسفه عمل و تلاشی برای رسیدن به فرزانگی است، هر چند آنجایی که فرزانگی است دیگر پرسش فلسفی معنایی ندارد. پس به عبارتی فلسفه شیوهای از اندیشیدن و زیستن است برای آنچه که به دست نمیآید ولی ارزش تلاش کردن و پیمودن راه را دارد.
شاید به همین دلیل فلسفه کوششی است برای جستجوی حقیقت. زیرا حقیقت برای فلاسفه همچون افقی است که با نزدیک شدن به آن از ما دور میشود. به همین دلیل، حقیقت فلسفه در دست نیافتن به حقیقت است.
.