حکومتی سرنگون میشود و حکومتی دیگر روی کار میآید. در این میان، گروهی خوشحالاند و خود را پیروز میدانند. از سوی دیگر، عدهای ناراحتاند و خود را بازنده میدانند.
۲۲ بهمن امسال سی و یک سال از انقلاب گذشت.
گذشته از موافقان و مخالفان انقلاب، عدهای هم شاهد عینی بودند؛ مانند روزنامهنگاران و گزارشگران یا کسانی که از رویدادها فیلمبرداری میکردند.
با دو تن از کسانی که از رویدادهای انقلاب فیلم تهیه کردهاند گفتگو کردهایم: باربد طاهری و علی عباسی.
و نیز با دو چهرۀ سیاسی: داریوش همایون وزیر اطلاعات و جهانگردی دولت جمشید آموزگار و تقی رحمانی دارای گرایش ملی ـ مذهبی که آن زمان بسیار جوان بوده است.
***
باربد طاهری از فیلمسازانی است که در بحبوحۀ انقلاب ایران، فیلم مستند جالبی از رویدادهای آن تهیه کرده است به نام «سقوط پنجاه و هفت». قرار بود امسال این فیلم از تلویزیون جمهوری اسلامی نمایش داده شود، اما گویا از نمایش آن منصرف شدند.
نگاه تازه: آقای طاهری! چطور شد به فکر ساختن مستندی در بارۀ انقلاب پنجاه و هفت افتادید؟
باربد طاهری: پس از آنکه از مدرسۀ سینما در انگلستان فارغالتحصیل شدم، روزی روبروی آینه ایستادم و به خودم گفتم: «تو هیچ چیزی نمیدانی و تا مردم را نشناسی، تا درد اجتماع را ندانی، تا محرومیتها و شادیها را لمس نکنی، فیلمساز نخواهی شد.» بعد از آن، دنبال ساختن فیلم بودم. قصهای نوشته بودم. رفتم کانون پرورش فکری [کودکان و نوجوانان]. آن روز، بهرام بیضایی هم آمده بود آنجا. بعد از ساختن فیلم «عمو سبیلو»یش بود و طرحی آورده بود برای ساختن یک فیلم دیگر. با آنکه هر دوِ ما فیروز شیروانلو [مسؤل آن زمان کانون پرورش فکری...] را میشناختیم، اما با او به توافق نرسیدیم. با احمدرضا احمدی [شاعر که آن زمان در کانون کار میکرد] رفتیم قهوهای بخوریم. فیلم «رگبار» [اولین فیلم سینمایی بلند بهرام بیضایی] همانجا شکل گرفت. بعد از «رگبار»، «خداحافظ رفیق» [ساختۀ امیر نادری] را تهیه کردم و همچنان در تلاش بودم که زمزمههای انقلاب بلند شد. من هم که زمینۀ فکری و سیاسیام در این خط بود که چرا محرومان جامعۀ ما هیچ امکاناتی ندارند و چرا هنرمندان نمیتوانند حرفشان را بهراحتی بزنند و بسیاری چراهای دیگر، دوربین به دست گرفتم، در خیابانها راه افتادم و شروع کردم به تصویربرداری فیلم «سقوط پنجاه و هفت».
از چه تاریخی فیلمبرداری این فیلم شروع شد؟
از اولین راهپیمایی بزرگ مردم که راه افتادند طرف میدان شهیاد (آزادی). از همان جا و همان زمان شروع کردم به تصویر گرفتن. تقریباً میتوانم بگویم تنها آدم مستقلی بودم که با دوربین حرفهای از وقایع فیلم میگرفتم. البته بودند بسیاری که با دوربین هشت [میلیمتری] فیلمبرداری میکردند. بعد دوست بسیار خوبم محمود اسکویی به ما ملحق شد که در کار فیلمبرداری، شهامت و جسارت زیادی از خودش نشان داد. از طرف گروهها، سازمانها و افراد مختلف هم فیلمهایی به من هدیه میشد که از آنها هرجا و هرطور که امکان داشت و لازم بود، استفاده کردم. کار تصویربرداری که تمام شد، فیلمها را برداشتم بردم خانۀ پدری که کسی در آن زندگی نمیکرد، زیرا مادر و خواهرم رفته بودند آمریکا. بساطم را پهن کردم و فیلمها را ریختم دور خودم و بر اساس حسی که داشتم، کار تدوین را شروع کردم و پیش بردم.
آنطور که بیشتر نشان داده شده و نشان داده میشود، اقشار مذهبی بودند که تصویر آیتالله خمینی در دست، در تظاهرات شرکت میکردند. شما چگونه میدیدید؟
بخشی از مردم طبیعتاً مذهبی بودند. مذهبیان بزرگترین سازمان تشکیلاتی را از طریق مساجد داشتند. هیچ حزب و گروهی در ایران به اندازۀ مساجد شعبه نداشت. ولی حقیقت این نیست. حقیقت این است که مذهبیان بعد از سقوط پادگانها و شکست واقعی شاه، یکدفعه تعدادشان زیاد شد. در تظاهرات، از کارکنان تالار رودکی گرفته تا چریکهای فدایی خلقو اعضای مجاهدین و سازمانهای چپ دیگر و جبهۀ ملی، همه بودند. اینها در خط مقدم، تظاهرات را پیش میبردند. آنها بودند که به پادگانها حمله کردند؛ یعنی مردم را برای گرفتن پادگانها رهبری میکردند. در فیلمهایی که من گرفتهام میبینید که مثلاً دو فرد مسلح ـ حالا یا فدایی یا مجاهد ـ میآیند ناگهان هزار نفر را سازماندهی میکنند، طرز ساختن کوکتل مولوتوف را یادشان میدهند و میگویند که چه کنند و بعد حمله را شروع میکنند.
چنین تصاویری در فیلم شما هست؟
بله. شما هنگام گرفتن پادگانها، هنگام سقوط نیروی هوایی، در تمام آن درگیریها، این صحنهها را بهوضوح میبینید. شاید به همین دلیل هم بوده است که فیلم من بهجز در همان سال اول بعد از انقلاب که نمایش داده شد، تاکنون هیچ وقت بهطور کامل به نمایش درنیامده است. هر بار میگفتند: «اینجاش را بردار، آنجاش را عوض کن، تصویر بازرگان را بردار و...» ولی من قبول نکردم و فیلم در توقیف ماند. متنی که وزارت ارشاد در مورد این فیلم نوشته شاید یکی از اسناد مهم تاریخی باشد که طرز اندیشه و تفکر آنها را نشان میدهد. نوشتهاند: «در تاریخ زندگی مردم لحظههایی فرامیرسد که لازم نیست مردم حقیقت را بدانند.»
شما اطلاع دارید که بخشهایی از فیلم شما را از صدا و سیمای جمهوری اسلامی پخش کرده باشند؟
بله... بسیار
ممکن است چند نمونه بگویید.
مهمترین نمونه تصاویر تشییع جنازۀ دکتر نجاتاللهی است؛ [یکی از استادان دانشگاه که در تحصن استادان بود و روی بام دانشگاه با گلولۀ مأموران ارتش به قتل رسید]. چون در آنجا فقط من بودم و کامران شیردل که او با دوربین هشت [میلیمتری] مقداری فیلم گرفت. مراسم تشییع جنازۀ دکتر نجاتاللهی از بیمارستانی در امیرآباد شروع شد. من آنجا دیدم که بخشی از ارتشیها جابهجا شدند. گروهی رفتند و گروهی دیگر جایشان را گرفتند. وقتی این سربازان به زانو نشستند و تفنگهاشان را بالا آوردند، من فریاد زدم: «میخواهند بزنند!» که صدای تک تیرها بلند شد. آدمها یکی یکی میافتادند زمین. یکی از گلولهها خورد به پای پسر جوانی که باطری دوربین مرا حمل میکرد. افتاد زمین و من کشیدمش به طرف جوی آب. بعد پزشکان بیمارستان روپوش سفید بر تن، جلو مردم ایستادند و مانع تیراندازی شدند و همۀ را سوار ماشین کردند و از آنجا دور کردند. این تصویرها منحصراً مال من است. شما اینها را در فیلم «خط قرمز» ساختۀ مسعود کیمیایی هم میبینید. بخشهای دیگر از میدان ۲۴ اسفند (انقلاب) است که جوان بلندبالایی را میبینیم که سربازی میآید به طرفش و او با یک حرکت کاراته سرباز را میزند و تفنگش را برمیدارد و سرباز فرار میکند. صحنۀ دیگری هم هست که هیچ وقت نشان داده نشده؛ صحنهای که افسر جوانی را نشان میدهد که از بیمارستان همراه ما بود و گفت: «من به شرف سربازیام قسم میخورم که به هیچ کدام از شما آسیبی نرسد!» مردم برایش هورا کشیدند و تشویقش کردند. جماعت که راه افتاد، ارتشیها حمله کردند. طفلک آن افسر جوان مثل دیوانهها فریاد میزد: «من به این جماعت قول دادهام. من شرفم را گرو گذاشتهام!» که یک افسر دیگر آمد کنارش ایستاد و یک گلوله تو مغزش شلیک کرد. بعد یک جیپ ارتشی آمد و جنازهاش را برد و یکی از سربازها با آب حوض کنار مجسمۀ وسط میدان، خون بر زمین ریختۀ او را شست.
***
علی عباسی یکی از تهیهکنندگان مشهور و موفق سینمای ایران است که فیلمهایی چون «رضاموتوری» -ساختۀ مسعود کیمیایی- و «تنگسیر» و «تنگنا» -هر دو ساختۀ امیر نادری- را تهیه کرده است. علی عباسی آن زمان، فیلم مستند «شهادت» را ساخته بود.
آقای عباسی! ظاهراً شما یکی از سه نفری هستید که در ابتدای انقلاب، در مورد رویدادهای انقلاب فیلم مستند ساختهاید؟
علی عباسی: من در حقیقت اولین کسی هستم که قبل از انقلاب بهمن، در همان آذرماه سال ۵۷ که در انگلستان بودم، کار این فیلم مستند را شروع کردم. آن زمان من به این فکر افتادم که مستندی بسازم. با ارتباطی که با تلویزیون ITV در انگلستان داشتم و نیز ارتباط با آرشیو فیلم آنجا، ابتدا مقدار زیادی فیلم از آرشیو آنها تهیه کردم. اسم فیلم من «شهادت» بود، بهمعنی شاهد بودن و شهادت دادن. دوستی آلمانی داشتم که متخصص اینگونه کارها بود و قرار شد فیلم را تدوین کند. مشکلی که ما داشتیم تبدیل فیلمهای ویدئویی بود که برای تلویزیونها فرستاده میشد به فیلم ۳۵ میلیمتری. این کار بسیار دشوار را ما در لابراتوار انجام دادیم. فیلم من مجموعهای بود از اوضاع و احوال ایران در چهل سالگذشته. فیلم آماده شد و بعد از پیروزی انقلاب ارسال شد به ایران. من با آقای کاوه در سینما شهر فرنگ [آزادی] شریک بودم. فیلم را برای آقای کاوه فرستادم تا در استودیوی یکی از دوستانش آن را دوبله کند. کار دوبله و صداگذاری فیلم را آقای عسگرزاده که در سازمان سینمایی پیام با من همکاری میکرد قرار بود انجام بدهد. اما آن سینما مصادره شد. مصادرهکنندگان سینما آن فیلم را هم مثل یک غنیمت صاحب شدند؛ فیلمی که من تمام وجودم را گذاشته بودم روی آن تا بیانیه و مجموعه و کارنامهای باشد از انقلاب ایران. متأسفانه بعد به صورت بسیار ناقص، گفتاری روی آن گذاشتند و باعجله در سینماهای بنیاد مستضعفان نمایش دادند.
شما چه تفاوتی میبینید میان آن تصاویری که شما دیدهاید با این تصاویری که اکنون در جمهوری اسلامی نشان داده میشود؟
وجه غالب در انقلاب اسلامی ایران، مسائل مذهبی بود و وجود آیتالله خمینی. ولی ما نباید منکر بشویم که در تظاهرات آن زمان، خانمهای بیحجاب هم خیلی بودند. در تمام آن فیلمها، خانمها بیحجاب بودند. البته گروههای مختلف با نغمهها و شعارهای گوناگون نیز در فیلم من بودند که شعارهایی داشتند که صد در صد منطبق نبود با آنچه امروز در ایران حاکم است. بهعقیدۀ من، اگر منصفانه همۀ آن فیلمها را نشان میدادند، خیلی بهتر بود.
***
داریوش همایون وزیر اطلاعات و جهانگردی دولت آموزگار در حکومت پهلوی بود. این وزارتخانه تشابهی با وزارت اطلاعات فعلی در جمهوری اسلامی نداشته است. آن زمان، «سازمان اطلاعات و امنیت ایران» (ساواک) وزارتخانه نبود؛ سازمانی بود که رئیس آن یکی از معاونان نخستوزیر بود. داریوش همایون در ضمن، بنیانگذار یکی از مدرنترین روزنامههای آن دوره یعنی «آیندگان» بود.
آقای همایون! روزهای آخر حکومت شاه و بهخصوص روز ۲۲ بهمن شما کجا بودید؟
داریوش همایون: آن زمان، با عدهای دیگر از سران رژیم پادشاهی در زندان بودیم؛ رژیمی که در واقع از تاسوعا عاشورای همان سال از بین رفت. هیچ مقاومتی در برابر انقلاب نبود. رژیم کمابیش از همان اول تسلیم شده بود. از شش ماه قبل از ۲۲ بهمن همینطور امتیاز میداد، بدون آنکه سیاستی داشته باشد و قدم به قدم پیروزی انقلاب را آسان میکرد.
شما در ادامۀ همان امتیازاتی که حکومت شاه میخواست به مخالفان بدهد، زندانی شده بودید؟
بله. نه تنها ما را به این عنوان بازداشت کردند، بلکه بیشتر مخالفان طراز اول رژیم را که در زندان بودند، بهویژه بهاصطلاح «روحانیان» را هم همان موقع آزاد کردند.
چه مدت زندان بودید؟
سه ماه و ده بیست روز.
چه شد که آزاد شدید؟
همان روز ۲۲ بهمن، ما در بازداشتگاهی بودیم در دژبان تهران، واقع در خیابان جمشیدآباد. پادگانهای نظامی یکی پس از دیگری سقوط میکردند. چریکهای مسلح میریختند و با زور یا با زد و خوردی مختصر آنجاها را میگرفتند. با آنکه طرف مقابل تسلیم بود، اما ماجرا خیلی مسالمتآمیز نبود. وقتی آمدند جمشیدآباد، دو سه ساعتی تیراندازی شد تا به درون زندان راه پیدا کردند. ما در آنجا، صدنفری بودیم. از نظامیها هم در زندان بودند. گروهی از زندان گریختیم. شاید چهارپنج نفری از ما دستگیر شدند. من آن شب در منزل بهسر بردم، برای آنکه فکر نمیکردم کسی به یاد من و منزل ما بیفتند و درست هم بود. اما از فردای آن روز، چهار پنج جا عوض کردم تا دو سال و خردهای بعد که توانستم از ایران خارج شوم.
انقلاب که شد چه احساسی داشتید؟ خوشحال بودید که آزاد میشوید یا نگران بودید که ممکن است از این زندان به زندان دیگر بیفتید؟
این مورد دوم که حتماً بود. برای اینکه من خیلی در خطر بودم. بهخصوص که دنبالم هم بودند. در تهران، دو سه نفر بیشتر نمیدانستند که من کجا هستم. شایع هم کرده بودند که فرار کردهام و بیرون از ایرانم. ولی بازهم دنبالم بودند. «خوشحالی از انقلاب» که غیرممکن بود، برای اینکه من خمینی را از همان سال ۱۳۴۲ بهخاطر داشتم و شورشی که آن سال کرد یادم بود که پیروانش چطور به صورت خانمهای بیحجاب اسید میپاشیدند، چطور یک کتابخانۀ عمومی را در سنگلج آتش زدند. کابینۀ ما بعد از آتشسوزی سینما رکس آبادان سقوط کرد و این را ما میدانستیم که آن آتشسوزی کار همین اسلامیهاست. ولی حکومتهای بعدی، شریف امامی و ازهاری و بختیار، هیچ چیز نگفتند و در واقع گناه را به گردن خودشان یعنی رژیمشان انداختند. انقلاب ناخواسته به یاری ما آمد و ما را نجات داد.
شما که توسط حکومت پهلوی به زندان افتادید، طبیعتاً نمیتوانستید از آن حکومت راضی باشید؟
ابداً. غیر از اینکه ما را دستگیر کرده بود، که آن کمترینش بود، بهخاطر آن سیاست تسلیم و آن گریز و تحویل دادن کشور به آن رایگانی به این گروه، ما را بسیار ناراحت و ناراضی کرده بود. در این تردیدی نیست که در آن دوره، هیچ کس دست خود را درست بازی نکرد. مسلماً ما اشتباهاتی کردیم. خود من بیش از هر چیز میبایست در مواضعی که میگرفتم، پابرجاتر میبودم. این انقلاب به من ثابت کرد که انسان باید خیلی جاها از منافع لحظهای خودش بگذرد تا به منافع درازمدتتری برسد. متأسفانه همۀ ما کوتاهمدت فکر میکردیم. هرکس در فضای محدود خودش کار میکرد. ما باید دنبال یک سیاست اصلاحی کلی را میگرفتیم. ولی ما به اصلاحات جزئی قناعت کردیم و بعد از ما هم که اصلاً همهاش تسلیم بود.
***
تقی رحمانی -از فعالان ملی مذهبی- آن زمان جزو مبارزان انقلاب بود.
آقای رحمانی! شما روز ۲۲ بهمن سال ۵۷ کجا بودید و چه میکردید؟
تقی رحمانی: آن زمان من جوانی نوزده ساله بودم. از پانزده سالگی، با دید انقلابی، وارد مسائل سیاسی مذهبی شدم. بیشتر آن سالها در قزوین بودم و گاهی هم به تهران میرفتم. روز ۲۲ بهمن، خاطرۀ جالب برای من، اعلام بیطرفی ارتش بود. مشخص بود که حکومت سقوط کرده است. از تظاهرات روز عاشورا در قزوین خاطرهای که دارم این است که جریانی مارکسیستی با شعارهای خودشان در تظاهرات شرکت میکردند و این تحمل میشد؛ یعنی در روز عاشورا، مارکسیستها و ملیون و همه ضدسلطنت و ضددیکتاتوری و برای آزادی و رفاه باهم تظاهرات میکردند. خاطرۀ دیگری دارم: آن زمان، بعضیها بانکها را آتش میزدند. در یکی از این آتش زدنها، جوان بیست و پنج شش سالهای را دیدم که یک دسته اسکناس را پرت کرد توی آتش. اینقدر روحیۀ ایثار توی مردم بود! وقتی بخشی از نیروهای ارتش به قزوین حمله کرد، شهر حالت حکومت نظامی داشت و تیراندازیهایی صورت میگرفت. در آن وقتها، بچهها دیگر از مرگ نمیترسیدند. بسیاری از مادرها آماده بودند که بچههایشان شهید شوند و خبر شهادت آنها را بشنوند. زمانی شایع شد که در قزوین قحطی شده. در حالی که آنطورها هم نبود. اما اهالی کرج واقعاً کمکهای غیرقابل تصوری کردند. مهمتر از همه گفتگوهایی بود که بین مردم، در مورد مقایسۀ انقلاب و آزادی و عدالت با حکومت دوران امام علی انجام میشد. منتها بعد خیلی تلخ شد. دو سه سال بعد، خود من در سال ۶۰، سال سوم انقلاب را در زندان شاهد بودم و سالهای بعد هم که زندان بود و نگرانیها همچنان ادامه یافت تا به امروز...
ولی شما در سال ۵۷ احساس پیروزی میکردید؟
بله. خاطرهای برایتان تعریف کنم. در یکی از کمیتههای قزوین، کشاورزی را دستگیر کرده و با او به شکل بدی رفتار کرده بودند. این کار به طرفداری از مالکان روستا که قدرتمند بودند، عملی شده بود. همان موقع هم ما اعتراض داشتیم به رفتار برخی از مسؤلان و نوعی نگاه اعتراضی به شرایط وجود داشت. اولین بحث آزاد را که ما در شهرستان قزوین گذاشتیم در مسجد نبی بود در ماه پنجم انقلاب. این جلسه را عدهای که امروز آنها را «لباس شخصی» مینامند، برهم زدند. در مراسم بزرگداشت آیتالله طالقانی در قزوین هم کتک خوردیم. جمع ما که جمع بزرگی بود، شعار میداد: «شعار طالقانی شهادت است و شورا!» آن موقع، خیلیها فکر میکردند این شعار افراطی و کمونیستی یا الهادی و سکولاریستی است. در نتیجه، به جمع ما بروبچههای مذهبی که انتقاد داشتیم، حمله کردند. در آن شب بزرگداشت آیتالله طالقانی ما داشتیم به طرف امامزاده حسین قزوین حرکت میکردیم که کتک خوردیم.
آیا بین آن زمان و جریانهای امروز تشابه یا تفاوتی میبینید؟
آن موقع شعار این بود: «ایران، ایران، ایران، رگبار مسلسلها... ایران، ایران، ایران، خون و مرگ و عصیان!» اکنون شجریان میخوانَد: «تفنگت را زمین بگذار!» امروز، مطالبات مسالمتآمیز است. البته برخورد حکومت خشنتر است، دستگیریها گستردهتر است. اینها کاملاً مشخص است. ولی آنچه در ذهن جامعه است، یعنی «انقلاب» به معنی کُن فیکون کردن نیست. این تفاوت آشکار است، حتی در شعرها، سرودها و خواستهای مردم.
۲۲ بهمن امسال سی و یک سال از انقلاب گذشت.
گذشته از موافقان و مخالفان انقلاب، عدهای هم شاهد عینی بودند؛ مانند روزنامهنگاران و گزارشگران یا کسانی که از رویدادها فیلمبرداری میکردند.
با دو تن از کسانی که از رویدادهای انقلاب فیلم تهیه کردهاند گفتگو کردهایم: باربد طاهری و علی عباسی.
و نیز با دو چهرۀ سیاسی: داریوش همایون وزیر اطلاعات و جهانگردی دولت جمشید آموزگار و تقی رحمانی دارای گرایش ملی ـ مذهبی که آن زمان بسیار جوان بوده است.
***
باربد طاهری از فیلمسازانی است که در بحبوحۀ انقلاب ایران، فیلم مستند جالبی از رویدادهای آن تهیه کرده است به نام «سقوط پنجاه و هفت». قرار بود امسال این فیلم از تلویزیون جمهوری اسلامی نمایش داده شود، اما گویا از نمایش آن منصرف شدند.
نگاه تازه: آقای طاهری! چطور شد به فکر ساختن مستندی در بارۀ انقلاب پنجاه و هفت افتادید؟
باربد طاهری: پس از آنکه از مدرسۀ سینما در انگلستان فارغالتحصیل شدم، روزی روبروی آینه ایستادم و به خودم گفتم: «تو هیچ چیزی نمیدانی و تا مردم را نشناسی، تا درد اجتماع را ندانی، تا محرومیتها و شادیها را لمس نکنی، فیلمساز نخواهی شد.» بعد از آن، دنبال ساختن فیلم بودم. قصهای نوشته بودم. رفتم کانون پرورش فکری [کودکان و نوجوانان]. آن روز، بهرام بیضایی هم آمده بود آنجا. بعد از ساختن فیلم «عمو سبیلو»یش بود و طرحی آورده بود برای ساختن یک فیلم دیگر. با آنکه هر دوِ ما فیروز شیروانلو [مسؤل آن زمان کانون پرورش فکری...] را میشناختیم، اما با او به توافق نرسیدیم. با احمدرضا احمدی [شاعر که آن زمان در کانون کار میکرد] رفتیم قهوهای بخوریم. فیلم «رگبار» [اولین فیلم سینمایی بلند بهرام بیضایی] همانجا شکل گرفت. بعد از «رگبار»، «خداحافظ رفیق» [ساختۀ امیر نادری] را تهیه کردم و همچنان در تلاش بودم که زمزمههای انقلاب بلند شد. من هم که زمینۀ فکری و سیاسیام در این خط بود که چرا محرومان جامعۀ ما هیچ امکاناتی ندارند و چرا هنرمندان نمیتوانند حرفشان را بهراحتی بزنند و بسیاری چراهای دیگر، دوربین به دست گرفتم، در خیابانها راه افتادم و شروع کردم به تصویربرداری فیلم «سقوط پنجاه و هفت».
از چه تاریخی فیلمبرداری این فیلم شروع شد؟
از اولین راهپیمایی بزرگ مردم که راه افتادند طرف میدان شهیاد (آزادی). از همان جا و همان زمان شروع کردم به تصویر گرفتن. تقریباً میتوانم بگویم تنها آدم مستقلی بودم که با دوربین حرفهای از وقایع فیلم میگرفتم. البته بودند بسیاری که با دوربین هشت [میلیمتری] فیلمبرداری میکردند. بعد دوست بسیار خوبم محمود اسکویی به ما ملحق شد که در کار فیلمبرداری، شهامت و جسارت زیادی از خودش نشان داد. از طرف گروهها، سازمانها و افراد مختلف هم فیلمهایی به من هدیه میشد که از آنها هرجا و هرطور که امکان داشت و لازم بود، استفاده کردم. کار تصویربرداری که تمام شد، فیلمها را برداشتم بردم خانۀ پدری که کسی در آن زندگی نمیکرد، زیرا مادر و خواهرم رفته بودند آمریکا. بساطم را پهن کردم و فیلمها را ریختم دور خودم و بر اساس حسی که داشتم، کار تدوین را شروع کردم و پیش بردم.
آنطور که بیشتر نشان داده شده و نشان داده میشود، اقشار مذهبی بودند که تصویر آیتالله خمینی در دست، در تظاهرات شرکت میکردند. شما چگونه میدیدید؟
بخشی از مردم طبیعتاً مذهبی بودند. مذهبیان بزرگترین سازمان تشکیلاتی را از طریق مساجد داشتند. هیچ حزب و گروهی در ایران به اندازۀ مساجد شعبه نداشت. ولی حقیقت این نیست. حقیقت این است که مذهبیان بعد از سقوط پادگانها و شکست واقعی شاه، یکدفعه تعدادشان زیاد شد. در تظاهرات، از کارکنان تالار رودکی گرفته تا چریکهای فدایی خلق
آن افسر جوان مثل دیوانهها فریاد میزد: «من به این جماعت قول دادهام. من شرفم را گرو گذاشتهام!» که یک افسر دیگر آمد کنارش ایستاد و یک گلوله تو مغزش شلیک کرد. بعد یک جیپ ارتشی آمد و جنازهاش را برد و یکی از سربازها با آب حوض کنار مجسمۀ وسط میدان، خون بر زمین ریختۀ او را شست.
باربد طاهری
چنین تصاویری در فیلم شما هست؟
بله. شما هنگام گرفتن پادگانها، هنگام سقوط نیروی هوایی، در تمام آن درگیریها، این صحنهها را بهوضوح میبینید. شاید به همین دلیل هم بوده است که فیلم من بهجز در همان سال اول بعد از انقلاب که نمایش داده شد، تاکنون هیچ وقت بهطور کامل به نمایش درنیامده است. هر بار میگفتند: «اینجاش را بردار، آنجاش را عوض کن، تصویر بازرگان را بردار و...» ولی من قبول نکردم و فیلم در توقیف ماند. متنی که وزارت ارشاد در مورد این فیلم نوشته شاید یکی از اسناد مهم تاریخی باشد که طرز اندیشه و تفکر آنها را نشان میدهد. نوشتهاند: «در تاریخ زندگی مردم لحظههایی فرامیرسد که لازم نیست مردم حقیقت را بدانند.»
شما اطلاع دارید که بخشهایی از فیلم شما را از صدا و سیمای جمهوری اسلامی پخش کرده باشند؟
بله... بسیار
ممکن است چند نمونه بگویید.
مهمترین نمونه تصاویر تشییع جنازۀ دکتر نجاتاللهی است؛ [یکی از استادان دانشگاه که در تحصن استادان بود و روی بام دانشگاه با گلولۀ مأموران ارتش به قتل رسید]. چون در آنجا فقط من بودم و کامران شیردل که او با دوربین هشت [میلیمتری] مقداری فیلم گرفت. مراسم تشییع جنازۀ دکتر نجاتاللهی از بیمارستانی در امیرآباد شروع شد. من آنجا دیدم که بخشی از ارتشیها جابهجا شدند. گروهی رفتند و گروهی دیگر جایشان را گرفتند. وقتی این سربازان به زانو نشستند و تفنگهاشان را بالا آوردند، من فریاد زدم: «میخواهند بزنند!» که صدای تک تیرها بلند شد. آدمها یکی یکی میافتادند زمین. یکی از گلولهها خورد به پای پسر جوانی که باطری دوربین مرا حمل میکرد. افتاد زمین و من کشیدمش به طرف جوی آب. بعد پزشکان بیمارستان روپوش سفید بر تن، جلو مردم ایستادند و مانع تیراندازی شدند و همۀ را سوار ماشین کردند و از آنجا دور کردند. این تصویرها منحصراً مال من است. شما اینها را در فیلم «خط قرمز» ساختۀ مسعود کیمیایی هم میبینید. بخشهای دیگر از میدان ۲۴ اسفند (انقلاب) است که جوان بلندبالایی را میبینیم که سربازی میآید به طرفش و او با یک حرکت کاراته سرباز را میزند و تفنگش را برمیدارد و سرباز فرار میکند. صحنۀ دیگری هم هست که هیچ وقت نشان داده نشده؛ صحنهای که افسر جوانی را نشان میدهد که از بیمارستان همراه ما بود و گفت: «من به شرف سربازیام قسم میخورم که به هیچ کدام از شما آسیبی نرسد!» مردم برایش هورا کشیدند و تشویقش کردند. جماعت که راه افتاد، ارتشیها حمله کردند. طفلک آن افسر جوان مثل دیوانهها فریاد میزد: «من به این جماعت قول دادهام. من شرفم را گرو گذاشتهام!» که یک افسر دیگر آمد کنارش ایستاد و یک گلوله تو مغزش شلیک کرد. بعد یک جیپ ارتشی آمد و جنازهاش را برد و یکی از سربازها با آب حوض کنار مجسمۀ وسط میدان، خون بر زمین ریختۀ او را شست.
***
علی عباسی یکی از تهیهکنندگان مشهور و موفق سینمای ایران است که فیلمهایی چون «رضاموتوری» -ساختۀ مسعود کیمیایی- و «تنگسیر» و «تنگنا» -هر دو ساختۀ امیر نادری- را تهیه کرده است. علی عباسی آن زمان، فیلم مستند «شهادت» را ساخته بود.
آقای عباسی! ظاهراً شما یکی از سه نفری هستید که در ابتدای انقلاب، در مورد رویدادهای انقلاب فیلم مستند ساختهاید؟
علی عباسی: من در حقیقت اولین کسی هستم که قبل از انقلاب بهمن، در همان آذرماه سال ۵۷ که در انگلستان بودم، کار این فیلم مستند را شروع کردم. آن زمان من به این فکر افتادم که مستندی بسازم. با ارتباطی که با تلویزیون ITV در انگلستان داشتم و نیز ارتباط با آرشیو فیلم آنجا، ابتدا مقدار زیادی فیلم از آرشیو آنها تهیه کردم. اسم فیلم من «شهادت» بود، بهمعنی شاهد بودن و شهادت دادن. دوستی آلمانی داشتم که متخصص اینگونه کارها بود و قرار شد فیلم را تدوین کند. مشکلی که ما داشتیم تبدیل فیلمهای ویدئویی بود که برای تلویزیونها فرستاده میشد به فیلم ۳۵ میلیمتری. این کار بسیار دشوار را ما در لابراتوار انجام دادیم. فیلم من مجموعهای بود از اوضاع و احوال ایران در چهل سال
وجه غالب در انقلاب اسلامی ایران، مسائل مذهبی بود و وجود آیتالله خمینی. ولی ما نباید منکر بشویم که در تظاهرات آن زمان، خانمهای بیحجاب هم خیلی بودند. در تمام آن فیلمها، خانمها بیحجاب بودند. البته گروههای مختلف با نغمهها و شعارهای گوناگون نیز در فیلم من بودند که شعارهایی داشتند که صد در صد منطبق نبود با آنچه امروز در ایران حاکم است.
علی عباسی
شما چه تفاوتی میبینید میان آن تصاویری که شما دیدهاید با این تصاویری که اکنون در جمهوری اسلامی نشان داده میشود؟
وجه غالب در انقلاب اسلامی ایران، مسائل مذهبی بود و وجود آیتالله خمینی. ولی ما نباید منکر بشویم که در تظاهرات آن زمان، خانمهای بیحجاب هم خیلی بودند. در تمام آن فیلمها، خانمها بیحجاب بودند. البته گروههای مختلف با نغمهها و شعارهای گوناگون نیز در فیلم من بودند که شعارهایی داشتند که صد در صد منطبق نبود با آنچه امروز در ایران حاکم است. بهعقیدۀ من، اگر منصفانه همۀ آن فیلمها را نشان میدادند، خیلی بهتر بود.
***
داریوش همایون وزیر اطلاعات و جهانگردی دولت آموزگار در حکومت پهلوی بود. این وزارتخانه تشابهی با وزارت اطلاعات فعلی در جمهوری اسلامی نداشته است. آن زمان، «سازمان اطلاعات و امنیت ایران» (ساواک) وزارتخانه نبود؛ سازمانی بود که رئیس آن یکی از معاونان نخستوزیر بود. داریوش همایون در ضمن، بنیانگذار یکی از مدرنترین روزنامههای آن دوره یعنی «آیندگان» بود.
آقای همایون! روزهای آخر حکومت شاه و بهخصوص روز ۲۲ بهمن شما کجا بودید؟
داریوش همایون: آن زمان، با عدهای دیگر از سران رژیم پادشاهی در زندان بودیم؛ رژیمی که در واقع از تاسوعا عاشورای همان سال از بین رفت. هیچ مقاومتی در برابر انقلاب نبود. رژیم کمابیش از همان اول تسلیم شده بود. از شش ماه قبل از ۲۲ بهمن همینطور امتیاز میداد، بدون آنکه سیاستی داشته باشد و قدم به قدم پیروزی انقلاب را آسان میکرد.
این انقلاب به من ثابت کرد که انسان باید خیلی جاها از منافع لحظهای خودش بگذرد تا به منافع درازمدتتری برسد. متأسفانه همۀ ما کوتاهمدت فکر میکردیم. هرکس در فضای محدود خودش کار میکرد. ما باید دنبال یک سیاست اصلاحی کلی را میگرفتیم. ولی ما به اصلاحات جزئی قناعت کردیم.
داریوش همایون
بله. نه تنها ما را به این عنوان بازداشت کردند، بلکه بیشتر مخالفان طراز اول رژیم را که در زندان بودند، بهویژه بهاصطلاح «روحانیان» را هم همان موقع آزاد کردند.
چه مدت زندان بودید؟
سه ماه و ده بیست روز.
چه شد که آزاد شدید؟
همان روز ۲۲ بهمن، ما در بازداشتگاهی بودیم در دژبان تهران، واقع در خیابان جمشیدآباد. پادگانهای نظامی یکی پس از دیگری سقوط میکردند. چریکهای مسلح میریختند و با زور یا با زد و خوردی مختصر آنجاها را میگرفتند. با آنکه طرف مقابل تسلیم بود، اما ماجرا خیلی مسالمتآمیز نبود. وقتی آمدند جمشیدآباد، دو سه ساعتی تیراندازی شد تا به درون زندان راه پیدا کردند. ما در آنجا، صدنفری بودیم. از نظامیها هم در زندان بودند. گروهی از زندان گریختیم. شاید چهارپنج نفری از ما دستگیر شدند. من آن شب در منزل بهسر بردم، برای آنکه فکر نمیکردم کسی به یاد من و منزل ما بیفتند و درست هم بود. اما از فردای آن روز، چهار پنج جا عوض کردم تا دو سال و خردهای بعد که توانستم از ایران خارج شوم.
انقلاب که شد چه احساسی داشتید؟ خوشحال بودید که آزاد میشوید یا نگران بودید که ممکن است از این زندان به زندان دیگر بیفتید؟
این مورد دوم که حتماً بود. برای اینکه من خیلی در خطر بودم. بهخصوص که دنبالم هم بودند. در تهران، دو سه نفر بیشتر نمیدانستند که من کجا هستم. شایع هم کرده بودند که فرار کردهام و بیرون از ایرانم. ولی بازهم دنبالم بودند. «خوشحالی از انقلاب» که غیرممکن بود، برای اینکه من خمینی را از همان سال ۱۳۴۲ بهخاطر داشتم و شورشی که آن سال کرد یادم بود که پیروانش چطور به صورت خانمهای بیحجاب اسید میپاشیدند، چطور یک کتابخانۀ عمومی را در سنگلج آتش زدند. کابینۀ ما بعد از آتشسوزی سینما رکس آبادان سقوط کرد و این را ما میدانستیم که آن آتشسوزی کار همین اسلامیهاست. ولی حکومتهای بعدی، شریف امامی و ازهاری و بختیار، هیچ چیز نگفتند و در واقع گناه را به گردن خودشان یعنی رژیمشان انداختند. انقلاب ناخواسته به یاری ما آمد و ما را نجات داد.
شما که توسط حکومت پهلوی به زندان افتادید، طبیعتاً نمیتوانستید از آن حکومت راضی باشید؟
ابداً. غیر از اینکه ما را دستگیر کرده بود، که آن کمترینش بود، بهخاطر آن سیاست تسلیم و آن گریز و تحویل دادن کشور به آن رایگانی به این گروه، ما را بسیار ناراحت و ناراضی کرده بود. در این تردیدی نیست که در آن دوره، هیچ کس دست خود را درست بازی نکرد. مسلماً ما اشتباهاتی کردیم. خود من بیش از هر چیز میبایست در مواضعی که میگرفتم، پابرجاتر میبودم. این انقلاب به من ثابت کرد که انسان باید خیلی جاها از منافع لحظهای خودش بگذرد تا به منافع درازمدتتری برسد. متأسفانه همۀ ما کوتاهمدت فکر میکردیم. هرکس در فضای محدود خودش کار میکرد. ما باید دنبال یک سیاست اصلاحی کلی را میگرفتیم. ولی ما به اصلاحات جزئی قناعت کردیم و بعد از ما هم که اصلاً همهاش تسلیم بود.
***
تقی رحمانی -از فعالان ملی مذهبی- آن زمان جزو مبارزان انقلاب بود.
آقای رحمانی! شما روز ۲۲ بهمن سال ۵۷ کجا بودید و چه میکردید؟
آن موقع شعار این بود: «ایران، ایران، ایران، رگبار مسلسلها... ایران، ایران، ایران، خون و مرگ و عصیان!» اکنون شجریان میخوانَد: «تفنگت را زمین بگذار!»
تقی رحمانی
ولی شما در سال ۵۷ احساس پیروزی میکردید؟
بله. خاطرهای برایتان تعریف کنم. در یکی از کمیتههای قزوین، کشاورزی را دستگیر کرده و با او به شکل بدی رفتار کرده بودند. این کار به طرفداری از مالکان روستا که قدرتمند بودند، عملی شده بود. همان موقع هم ما اعتراض داشتیم به رفتار برخی از مسؤلان و نوعی نگاه اعتراضی به شرایط وجود داشت. اولین بحث آزاد را که ما در شهرستان قزوین گذاشتیم در مسجد نبی بود در ماه پنجم انقلاب. این جلسه را عدهای که امروز آنها را «لباس شخصی» مینامند، برهم زدند. در مراسم بزرگداشت آیتالله طالقانی در قزوین هم کتک خوردیم. جمع ما که جمع بزرگی بود، شعار میداد: «شعار طالقانی شهادت است و شورا!» آن موقع، خیلیها فکر میکردند این شعار افراطی و کمونیستی یا الهادی و سکولاریستی است. در نتیجه، به جمع ما بروبچههای مذهبی که انتقاد داشتیم، حمله کردند. در آن شب بزرگداشت آیتالله طالقانی ما داشتیم به طرف امامزاده حسین قزوین حرکت میکردیم که کتک خوردیم.
آیا بین آن زمان و جریانهای امروز تشابه یا تفاوتی میبینید؟
آن موقع شعار این بود: «ایران، ایران، ایران، رگبار مسلسلها... ایران، ایران، ایران، خون و مرگ و عصیان!» اکنون شجریان میخوانَد: «تفنگت را زمین بگذار!» امروز، مطالبات مسالمتآمیز است. البته برخورد حکومت خشنتر است، دستگیریها گستردهتر است. اینها کاملاً مشخص است. ولی آنچه در ذهن جامعه است، یعنی «انقلاب» به معنی کُن فیکون کردن نیست. این تفاوت آشکار است، حتی در شعرها، سرودها و خواستهای مردم.