هر پژوهشگری زندگانی سياسی دکتر شاپور بختيار را بسته به اينکه چه رويدادی از رويدادهای مهم آن را میخواهد موضوع اصلی يا محور پژوهش خود قرار دهد و در پی فهم چه کنش مهم سياسی يا تصميم سرنوشتساز تاريخی اوست، دوره بندی می کند.
اگر بر اين اعتقاد باشيم که پذيرش نخستوزيری در گرماگرم انقلاب چرخشگاهی در زندگانی سياسی او بود، پس می توانيم زندگانی سياسی او را به دو دورۀ مشخص تقسيم کنيم: دوره پيش از نخست وزيری اش و دوره پس از آن. پذيرش نخست وزيری محمدرضاشاه (۱۶ دیماه ۱۳۵۷)، در زمانی که پايههای رژيم او يکی پس از ديگری فرو می ريخت وهمه برای برچيده شدن آن روزشماری میکردند، تصميم شگفت انگيزی بود که بسياری از ناظران سياسی آن زمان و حتی بسياری از ياران نزديک بختيار از فهم آن درمانده بودند.
در زمانی که آن رژيم اعتماد به نفس خود را بهکل از دست داده بود و هيچ اميدی به آيندهاش نداشت، در زمانی که پشتيبانان جهانیاش زير پايش را خالی کرده بودند و کارگزارانش میگريختند يا به زندگی زيرزمينی روی میآوردند و بعضیهاشان حتی به انقلاب میپيوستند، چه انگيزه نيرومندی يا چه ايده استواری شاپور بختيار را به چنان تصميم سرنوشتساز واداشت؟
روشن است که شاپور بختيار نتوانست مسير رويدادها را در آن بزنگاه تاريخی، چنان که آرزو میکرد، عوض کند. اما کنش تاريخی او با گذشت زمان معنايی يافت و در ذهنيت تاريخی دانشآموختگان و طبقه متوسط شهری پرسشهايی برانگيخت که از ارادۀ خود بختيار يا هرکس ديگری بيرون بود. شايد درست اين باشد که بگوييم زمان، معنايی به آن کنش تاريخی داد که کسی در آن روزگار - حتی خود بختيار - نمیتوانست پيشبينی کند.
اين معنا پيچيدهتر از آن است که بتوان آن را با جنبههايی از شخصيت سياسی بختيار يا تنها با انديشههای سياسی او توضيح داد. اگر پذيرش نخستوزيری را در گرماگرم انقلاب، کنشی تاريخی يا تصميمی سرنوشتساز میناميم، با توجه به همين معنای پيچيده است که زمان به آن کنش يا تصميم داده است.
برای بازنمودن اين معنا، نه تنها بايد به بازسازی اوضاع و احوالی پرداخت که بختيار در آن به نخستوزيری رسيد، بلکه بايد پويندگی ذهنيت جامعه ايرانی را نيز در سی و چند سال پس از انقلاب پيگيری و بررسی کرد. بايد ديد جامعۀ شهری ايران، که پس از انقلاب گسترشی بیسابقه يافته، چه پرسشهای اساسی درباره اکنون و آينده اش مطرح میکند و بر اين پايه چگونه، خودآگاه و ناخودآگاه، به آن بزنگاه تاريخی مینگرد و آن کنش بختيار را، جدا از سرانجام تراژيک خود او، میسنجد.
میگوييم جدا از سرانجام تراژيک خود او، زيرا آن سرانجام، در واقع، پايانی بود که انقلابيان اسلامی میخواستند به فعليت ارزشهای اخلاقی و سياسی آن کنش تاريخی بدهند. به عبارت بهتر، آن سرانجام تراژيک، واکنش انقلابيان اسلامی به آن معنايی بود که ذهنيت جامعه پس از ده - دوازده سال تجربه تلخ انقلاب رفته رفته به آن کنش تاريخی میداد و بختيار را به درستی تجسم آن معنا میپنداشت بیآنکه از چند و چون فعاليتهای او در خارج آگاهی درستی داشته باشد. چنين بود که رهبران جمهوری اسلامی کمر به قتل او بستند، زيرا در وجود او خطری بالقوه میديدند که هستی آنان را تهديد میکرد.
ممکن است برخی از ياران شاپور بختيار اين دورهبندی زندگانی سياسی او را نپذيرند. زيرا آنان، کشتن بختيار را بيش از هر چيز نتيجه فعاليتهای او در خارج میدانند. بر کسی پوشيده نيست که بختيار تا لحظه کشته شدنش بر مبانی انديشههای سياسیاش پافشاری کرد. اما کوششهای او در خارج اثری سر راست در اوضاع و احوال داخل ايران نمیگذاشت. گويا تشکيلاتی هم که در خارج درست کرده بود، تشکيلاتی بی در وپيکر بود که آن را از نظر سياسی ناکارآمد میکرد.
البته گروهی از مردان و زنان فرهيخته و بیآلايش نيز در خارج به او پيوسته بودند و تا پايان زندگانیاش به او و راه او وفادار ماندند. تاکنون در نوشتههايی از همراهان بختيار گوشههايی از فضای حاکم بر آن تشکيلات آمده است.
اکنون که آن تشکيلات برچيده شده، چه خوب میبود اگر يکی از همراهان بختيار همت میکرد و گزارشی سودمند نه از اشخاص معين، بلکه از گردش امور در آن تشکيلات مینوشت و در دسترس ايرانيان قرار میداد و با اين کار راه بررسی اين دوره از زندگانی سياسی شاپور بختيار را برای پژوهشگران هموارمیکرد.
درباره دوره اول زندگانی سياسی او حميد شوکت، نويسنده کتاب «در تيررس حادثه: زندگی سياسی قوام السلطنه»، پژوهش دامنهداری را با پشتيبانی يکی از دوستداران وفادار بختيار آغاز کرده است که اميدواريم هرچه زودتر به انجام برسد تا بختيار در جايگاه سزاوارش در تاريخ معاصر ايران بنشيند و به معنای واقعی کلمه به شخصيت (پرسوناژ) تاريخی تبديل شود. تا زمانی که اين کار انجام نگرفته است، نظرپردازیهای ضد و نقيض در بارۀ کارنامه سياسی او ادامه خواهد داشت و او را از تبديل شدن به شخصيت تاريخی بازخواهد داشت. زيرا شخصيت تاريخی، در اصل، مجموعهای است از کنشها و رويدادها و ايدههای برچيده و گروهبندی شده و سنجيده و سازمان يافته به دست مورخ.
گفتيم بختيار تا پايان زندگانی اش بر مبانی انديشههای سياسیاش پافشاری میکرد. تا چه اندازه در عمل توانسته بود در سراسر زندگانیاش به آن مبانی وفادار بماند؟ بايد گفت که پاسخ به اين پرسش را تا زمانی که پژوهشی جدی با روش علمی درباره جزئيات زندگانی سياسی او انجام نگرفته است، نمیتوان داد. اين را هم بايد افزود که پس از تجربه انقلاب، بختيار در آن مبانی اصلاحاتی کرد. پژوهشگر زندگانی سياسی او بايد داوریهای دوست و دشمن بختيار را در بارۀ کارنامه سياسی وی از صافی سنجش انتقادی بگذارند تا آيندگان بتوانند جايگاه واقعی او را در تاريخ معاصر کشور بشناسند.
در مرکز اين داوریها بهطبع پذيرش نخستوزيری يعنی همان کنش تاريخی يا تصميم سرنوشتساز او قرار دارد.
کسانی هنوز معتقدند که بختيار از روی جاه طلبی و ساده نگری سياسی به پذيرش نخست وزيری شاه در آن بزنگاه تاريخی تن داد. اينان نمیدانند بختيار در نخستين پيامی که به وسيله جمشيد آموزگار برای درآمدن کشور از بحران به شاه فرستاده بود، خواهان واگذاری دولت به جبهه ملی بود نه شخص خود. در آغاز، به گفته جمشيد آموزگار، پيشنهاد بختيار برای نخست وزيری اللهيار صالح بود. اين پيشنهاد بايد به تایید ديگر اعضای جبهه ملی نيز میرسيد. اما درست هنگامی که بختيار در پی فراهم آوردن مقدمات چنين تاییدی بود، دره ای گذرناپذير ميان او و ياران قديمش دهان گشوده بود.
بختيار در زندگينامه کوتاهی که پس از انقلاب نوشته است، میگويد: شاه هنگامی به پذيرش خواستههای ما گراييد که ديگر بسی دير شده بود. اما بر کسی پوشيده نيست که او در تمام دوره نخست وزيری اش، که سی و هفت روز طول کشيد، بر اين گمان بود که میتواند آتش انقلاب را با گفتارهای اميدبخش و اصلاحات بنيادی فرونشاند و از افتادن کشور به دست روحانيان قدرت طلب سياست پيشه و نيروهای انقلابی مذهبی جلوگيری کند. بختيار در همان نوشته کوتاه شاه را متهم می کند که به رغم برخورداری از آرامش بينالمللی و امکانات فراوان مالی، فرصت گرانبهای تاريخی را از دست داد و با بیپروايی به قانون اساسی، کشور را به سقوط کشانيد و به سرنوشتی شوم دچار کرد.
در همان جا شروط پذيرش نخست وزيری را نيز برمیشمارد که اساسی ترينشان اينها بودند: آزادی همه زندانيان سياسی، برچيدن ساواک، واگذاری بنياد پهلوی به دولت، انحلال کميسيون شاهنشاهی و واگذاری تکاليف آن به دادگستری و از همه مهمتر، رفتن شاه از ايران. اين شرط ها، به گفته او، خواستههای همه ملت ايران بود که در مدت يک ماه نخست وزيریاش واقعيت يافت اما آيتالله خمينی با همۀ کوششهای او (يعنی شاپور بختيار) برای تدوين برنامهای معقول و سالم با وی کنار نيامد وبا برنامهای تخريبی - باز به گفته بختيار- با همکاری چند تن از بازماندگان خشکانديش دکتر محمد مصدق قدم در ميدان نهاد.
کسی تاکنون نتوانسته است اين سخنان را با دلايل استوار تاريخی رد کند. بختيار مخالف سرسخت خودکامگی شاه و بی اعتنايی او به قانون اساسی بود. در زمان شاه بارها به زندانمحکوم شده بود که برخی از آنها زندانهای چندينساله بودند. پدرش را رضاشاه در سال ۱۳۱۳ همراه با چند تن از سران بختياری اعدام کرده بود. بنابراين، بختيار ارادتی به خاندان پهلوی نداشت. آنچه او را به آن تصميم تاريخی واداشته بود، دلبستگیاش به کشور و مردم بود. ميهندوستیاش ربطی به ناسيوناليسم عظمتطلبانهای که کشور را به پرتگاه سقوط کشاند نداشت.
در زمانی که شاپور بختيار در فرانسه به صف مبارزان ضدفاشيست پيوست، بسياری از روشنفکران ايرانی زير تاثیر ايدههای فاشيستی بودند و سبيل هيتلری میگذاشتند.
او در زندگينامه کوتاه خود مینويسد که پس از جنگ داخلی اسپانيا با گروهی از همباورانش در تظاهرات و زدوخوردهايی که به سود جمهوریخواهان اسپانيا انجام میگرفت، شرکت میکرد.
بد نيست اين جهتگيری سياسی او را با گرايشهای گروهی ازدانشجويان ايرانی مقايسه کنيم که دههای پيش از آن، در برلن به سود نازیها در زدوخوردهای خيابانی شرکت میکردند. برخی از آنان در دوره رضاشاه به مقامهای بالای دولتی رسيدند. بختيار درگير شدن جنگ جهانی دوم را تولد سياسی خود میداند و مینويسد که از آن پس بستر حرکت انديشه سياسیاش روشن و استوار باقی ماند.
گوهر انديشه سياسیاش نيز آزادی بود. آزادی انسان! زيرا انسان را به ذات خواهان و دوستدار آزادی میدانست و نيکبختیاش را همچون ديگر نيازهای طبيعیاش وابسته به آزادی میشمرد.
----------------------------------------------------------
این مقاله الزاما بازتاب دیدگاه رادیوفردا نیست.
اگر بر اين اعتقاد باشيم که پذيرش نخستوزيری در گرماگرم انقلاب چرخشگاهی در زندگانی سياسی او بود، پس می توانيم زندگانی سياسی او را به دو دورۀ مشخص تقسيم کنيم: دوره پيش از نخست وزيری اش و دوره پس از آن. پذيرش نخست وزيری محمدرضاشاه (۱۶ دیماه ۱۳۵۷)، در زمانی که پايههای رژيم او يکی پس از ديگری فرو می ريخت وهمه برای برچيده شدن آن روزشماری میکردند، تصميم شگفت انگيزی بود که بسياری از ناظران سياسی آن زمان و حتی بسياری از ياران نزديک بختيار از فهم آن درمانده بودند.
در زمانی که آن رژيم اعتماد به نفس خود را بهکل از دست داده بود و هيچ اميدی به آيندهاش نداشت، در زمانی که پشتيبانان جهانیاش زير پايش را خالی کرده بودند و کارگزارانش میگريختند يا به زندگی زيرزمينی روی میآوردند و بعضیهاشان حتی به انقلاب میپيوستند، چه انگيزه نيرومندی يا چه ايده استواری شاپور بختيار را به چنان تصميم سرنوشتساز واداشت؟
روشن است که شاپور بختيار نتوانست مسير رويدادها را در آن بزنگاه تاريخی، چنان که آرزو میکرد، عوض کند. اما کنش تاريخی او با گذشت زمان معنايی يافت و در ذهنيت تاريخی دانشآموختگان و طبقه متوسط شهری پرسشهايی برانگيخت که از ارادۀ خود بختيار يا هرکس ديگری بيرون بود. شايد درست اين باشد که بگوييم زمان، معنايی به آن کنش تاريخی داد که کسی در آن روزگار - حتی خود بختيار - نمیتوانست پيشبينی کند.
اين معنا پيچيدهتر از آن است که بتوان آن را با جنبههايی از شخصيت سياسی بختيار يا تنها با انديشههای سياسی او توضيح داد. اگر پذيرش نخستوزيری را در گرماگرم انقلاب، کنشی تاريخی يا تصميمی سرنوشتساز میناميم، با توجه به همين معنای پيچيده است که زمان به آن کنش يا تصميم داده است.
برای بازنمودن اين معنا، نه تنها بايد به بازسازی اوضاع و احوالی پرداخت که بختيار در آن به نخستوزيری رسيد، بلکه بايد پويندگی ذهنيت جامعه ايرانی را نيز در سی و چند سال پس از انقلاب پيگيری و بررسی کرد. بايد ديد جامعۀ شهری ايران، که پس از انقلاب گسترشی بیسابقه يافته، چه پرسشهای اساسی درباره اکنون و آينده اش مطرح میکند و بر اين پايه چگونه، خودآگاه و ناخودآگاه، به آن بزنگاه تاريخی مینگرد و آن کنش بختيار را، جدا از سرانجام تراژيک خود او، میسنجد.
کسانی هنوز معتقدند که بختيار از روی جاه طلبی و ساده نگری سياسی به پذيرش نخست وزيری شاه در آن بزنگاه تاريخی تن داد. اينان نمیدانند بختيار در نخستين پيامی که به وسيله جمشيد آموزگار برای درآمدن کشور از بحران به شاه فرستاده بود، خواهان واگذاری دولت به جبهه ملی بود نه شخص خود. در آغاز، به گفته جمشيد آموزگار، پيشنهاد بختيار برای نخست وزيری اللهيار صالح بود. اين پيشنهاد بايد به تایید ديگر اعضای جبهه ملی نيز میرسيد. اما درست هنگامی که بختيار در پی فراهم آوردن مقدمات چنين تاییدی بود، دره ای گذرناپذير ميان او و ياران قديمش دهان گشوده بود.
میگوييم جدا از سرانجام تراژيک خود او، زيرا آن سرانجام، در واقع، پايانی بود که انقلابيان اسلامی میخواستند به فعليت ارزشهای اخلاقی و سياسی آن کنش تاريخی بدهند. به عبارت بهتر، آن سرانجام تراژيک، واکنش انقلابيان اسلامی به آن معنايی بود که ذهنيت جامعه پس از ده - دوازده سال تجربه تلخ انقلاب رفته رفته به آن کنش تاريخی میداد و بختيار را به درستی تجسم آن معنا میپنداشت بیآنکه از چند و چون فعاليتهای او در خارج آگاهی درستی داشته باشد. چنين بود که رهبران جمهوری اسلامی کمر به قتل او بستند، زيرا در وجود او خطری بالقوه میديدند که هستی آنان را تهديد میکرد.
ممکن است برخی از ياران شاپور بختيار اين دورهبندی زندگانی سياسی او را نپذيرند. زيرا آنان، کشتن بختيار را بيش از هر چيز نتيجه فعاليتهای او در خارج میدانند. بر کسی پوشيده نيست که بختيار تا لحظه کشته شدنش بر مبانی انديشههای سياسیاش پافشاری کرد. اما کوششهای او در خارج اثری سر راست در اوضاع و احوال داخل ايران نمیگذاشت. گويا تشکيلاتی هم که در خارج درست کرده بود، تشکيلاتی بی در وپيکر بود که آن را از نظر سياسی ناکارآمد میکرد.
البته گروهی از مردان و زنان فرهيخته و بیآلايش نيز در خارج به او پيوسته بودند و تا پايان زندگانیاش به او و راه او وفادار ماندند. تاکنون در نوشتههايی از همراهان بختيار گوشههايی از فضای حاکم بر آن تشکيلات آمده است.
اکنون که آن تشکيلات برچيده شده، چه خوب میبود اگر يکی از همراهان بختيار همت میکرد و گزارشی سودمند نه از اشخاص معين، بلکه از گردش امور در آن تشکيلات مینوشت و در دسترس ايرانيان قرار میداد و با اين کار راه بررسی اين دوره از زندگانی سياسی شاپور بختيار را برای پژوهشگران هموارمیکرد.
درباره دوره اول زندگانی سياسی او حميد شوکت، نويسنده کتاب «در تيررس حادثه: زندگی سياسی قوام السلطنه»، پژوهش دامنهداری را با پشتيبانی يکی از دوستداران وفادار بختيار آغاز کرده است که اميدواريم هرچه زودتر به انجام برسد تا بختيار در جايگاه سزاوارش در تاريخ معاصر ايران بنشيند و به معنای واقعی کلمه به شخصيت (پرسوناژ) تاريخی تبديل شود. تا زمانی که اين کار انجام نگرفته است، نظرپردازیهای ضد و نقيض در بارۀ کارنامه سياسی او ادامه خواهد داشت و او را از تبديل شدن به شخصيت تاريخی بازخواهد داشت. زيرا شخصيت تاريخی، در اصل، مجموعهای است از کنشها و رويدادها و ايدههای برچيده و گروهبندی شده و سنجيده و سازمان يافته به دست مورخ.
گفتيم بختيار تا پايان زندگانی اش بر مبانی انديشههای سياسیاش پافشاری میکرد. تا چه اندازه در عمل توانسته بود در سراسر زندگانیاش به آن مبانی وفادار بماند؟ بايد گفت که پاسخ به اين پرسش را تا زمانی که پژوهشی جدی با روش علمی درباره جزئيات زندگانی سياسی او انجام نگرفته است، نمیتوان داد. اين را هم بايد افزود که پس از تجربه انقلاب، بختيار در آن مبانی اصلاحاتی کرد. پژوهشگر زندگانی سياسی او بايد داوریهای دوست و دشمن بختيار را در بارۀ کارنامه سياسی وی از صافی سنجش انتقادی بگذارند تا آيندگان بتوانند جايگاه واقعی او را در تاريخ معاصر کشور بشناسند.
در مرکز اين داوریها بهطبع پذيرش نخستوزيری يعنی همان کنش تاريخی يا تصميم سرنوشتساز او قرار دارد.
کسانی هنوز معتقدند که بختيار از روی جاه طلبی و ساده نگری سياسی به پذيرش نخست وزيری شاه در آن بزنگاه تاريخی تن داد. اينان نمیدانند بختيار در نخستين پيامی که به وسيله جمشيد آموزگار برای درآمدن کشور از بحران به شاه فرستاده بود، خواهان واگذاری دولت به جبهه ملی بود نه شخص خود. در آغاز، به گفته جمشيد آموزگار، پيشنهاد بختيار برای نخست وزيری اللهيار صالح بود. اين پيشنهاد بايد به تایید ديگر اعضای جبهه ملی نيز میرسيد. اما درست هنگامی که بختيار در پی فراهم آوردن مقدمات چنين تاییدی بود، دره ای گذرناپذير ميان او و ياران قديمش دهان گشوده بود.
بختيار در زندگينامه کوتاهی که پس از انقلاب نوشته است، میگويد: شاه هنگامی به پذيرش خواستههای ما گراييد که ديگر بسی دير شده بود. اما بر کسی پوشيده نيست که او در تمام دوره نخست وزيری اش، که سی و هفت روز طول کشيد، بر اين گمان بود که میتواند آتش انقلاب را با گفتارهای اميدبخش و اصلاحات بنيادی فرونشاند و از افتادن کشور به دست روحانيان قدرت طلب سياست پيشه و نيروهای انقلابی مذهبی جلوگيری کند. بختيار در همان نوشته کوتاه شاه را متهم می کند که به رغم برخورداری از آرامش بينالمللی و امکانات فراوان مالی، فرصت گرانبهای تاريخی را از دست داد و با بیپروايی به قانون اساسی، کشور را به سقوط کشانيد و به سرنوشتی شوم دچار کرد.
در همان جا شروط پذيرش نخست وزيری را نيز برمیشمارد که اساسی ترينشان اينها بودند: آزادی همه زندانيان سياسی، برچيدن ساواک، واگذاری بنياد پهلوی به دولت، انحلال کميسيون شاهنشاهی و واگذاری تکاليف آن به دادگستری و از همه مهمتر، رفتن شاه از ايران. اين شرط ها، به گفته او، خواستههای همه ملت ايران بود که در مدت يک ماه نخست وزيریاش واقعيت يافت اما آيتالله خمينی با همۀ کوششهای او (يعنی شاپور بختيار) برای تدوين برنامهای معقول و سالم با وی کنار نيامد وبا برنامهای تخريبی - باز به گفته بختيار- با همکاری چند تن از بازماندگان خشکانديش دکتر محمد مصدق قدم در ميدان نهاد.
کسی تاکنون نتوانسته است اين سخنان را با دلايل استوار تاريخی رد کند. بختيار مخالف سرسخت خودکامگی شاه و بی اعتنايی او به قانون اساسی بود. در زمان شاه بارها به زندانمحکوم شده بود که برخی از آنها زندانهای چندينساله بودند. پدرش را رضاشاه در سال ۱۳۱۳ همراه با چند تن از سران بختياری اعدام کرده بود. بنابراين، بختيار ارادتی به خاندان پهلوی نداشت. آنچه او را به آن تصميم تاريخی واداشته بود، دلبستگیاش به کشور و مردم بود. ميهندوستیاش ربطی به ناسيوناليسم عظمتطلبانهای که کشور را به پرتگاه سقوط کشاند نداشت.
در زمانی که شاپور بختيار در فرانسه به صف مبارزان ضدفاشيست پيوست، بسياری از روشنفکران ايرانی زير تاثیر ايدههای فاشيستی بودند و سبيل هيتلری میگذاشتند.
او در زندگينامه کوتاه خود مینويسد که پس از جنگ داخلی اسپانيا با گروهی از همباورانش در تظاهرات و زدوخوردهايی که به سود جمهوریخواهان اسپانيا انجام میگرفت، شرکت میکرد.
بد نيست اين جهتگيری سياسی او را با گرايشهای گروهی ازدانشجويان ايرانی مقايسه کنيم که دههای پيش از آن، در برلن به سود نازیها در زدوخوردهای خيابانی شرکت میکردند. برخی از آنان در دوره رضاشاه به مقامهای بالای دولتی رسيدند. بختيار درگير شدن جنگ جهانی دوم را تولد سياسی خود میداند و مینويسد که از آن پس بستر حرکت انديشه سياسیاش روشن و استوار باقی ماند.
گوهر انديشه سياسیاش نيز آزادی بود. آزادی انسان! زيرا انسان را به ذات خواهان و دوستدار آزادی میدانست و نيکبختیاش را همچون ديگر نيازهای طبيعیاش وابسته به آزادی میشمرد.
----------------------------------------------------------
این مقاله الزاما بازتاب دیدگاه رادیوفردا نیست.