شعر در ايران داستان غريبی دارد. قرن ها بخشی از خودآگاهی اجتماعی را بر شانه هايش حمل کرده و فرصتی بوده برای ارائه همه چيز. از مفاهيم فلسفی تا عاشقانه ها. از دين تا خوش باشی و کفرگويی. از سنت تا نو شدن های اجتماعی و از تاريخ تا اسطوره. همه اينها به شعر مرتبه ای ديگرگون در فرهنگ ايرانيان داده است.
اما سالهاست که همين شعر، به ويژه در قلمرو شعر پس از نيما، محل مجادله هم هست.
در دهه شصت خورشيدی ميان شعر سياسی و شعر غير سياست زده، در دهه هفتاد ميان تئوری گرايان نظريه های زبانی و شاعرانی که به شعر به عنوان تلفيقی از مفاهيم قابل فهم و آنات شاعرانه و زبان پالوده به دور از تصنع باور داشتند.
شعر دهه هشتاد خورشيدی اما؛ ظاهرا اگر چه از دست زبان گرايان مغلق گو خلاصی يافته، اما در مجادله ای ديگر گرفتار آمده است که تا هم اکنون نيز اين مجادله دستکم در محافل شعر ايران پابرجاست.
شعر معاصر ايران، شعری که پس از نيما قوام يافته است، اکنون در چه وضعيتی است
شمس لنگرودی، شاعر معاصر، در اين باره چنين می گويد:
شمس لنگرودی: ببينيد، به طور مختصر شعر ما در دهه ۶۰ عملا ديد که با وقوع انقلاب هيچ کارکردی ندارد. در حوزه زيبايی شناسی های پيشين ديد که کارکردش را از دست داده است. ديگر به توضيح اين مسئله نمی پردازيم چون فرصت کافی نيست.
اما در دهه هفتاد عصيانی شد عليه تمام زيبايی شناسی هايی که در عالم شعر و پيشتر از آن وجود داشت و سعی شد تا تئوری های جديد، زيبايی شناسی های جديد و درک شعر جديدی ارائه بشود.
اين مجموع عوامل که ريشه آنها به سال های ۵۰ برمی گشت، طی ۳۰ سال باعث شد که مخاطب آرام آرام از شعر دور شود. و خوانندگان شعر در واقع شاعرانی را پذيرفتند که پيشتر و در سال های ۳۰ و ۴۰ خودشان را تثبیت کرده بودند. مثل اخوان، شاملو و فروغ و شاعرانی ديگر. بنابر اين در سال های هفتاد ديگر عملا شعر خواننده نداشت.»
آن گونه که اين شاعر پر مخاطب می گويد، شعر که مخاطبانش را از دست داده بود، در پی يافتن دوباره مخاطبانش برآمد. چگونه؟
شمس لنگرودی: عده ای به فکر افتادند. به دنبال راهی بودند که چکار بايد کرد؟ دنبال آن بودند که شعری بسرايند که اگر چه به لحاظ تخصصی به دقايق شعری در آن توجه شود، اما مخاطب را هم فراموش نکند.
يکی از آن شاعران من بودم. بعد از کتاب «قصيده لبخند چاک چاک » که يک شعر مدرن بود، ديدم که بدنه شعرخوان اين شعر را نمی پذيرد.
من رفتم شعر جهان را نگاه کردم، و شعر ايران را نگاه کردم. ديدم که فرق حافظ با مثلا خاقانی در اين است که حافظ مکانيزيمی را پيدا کرده است که هم اهل فن آن را می فهمند و لذت می برند و هم مخاطبان عادی در شب يلدا با آن فال می گيرند. اين در صورتی است که با خاقانی نمی توانند فال بگيرند.
برای اينکه خاقانی فقط به صنايع شعری توجه دارد و مخاطب و هدفش نيز جامعه شعرخوانند.
من از آنجا بود که راه خودم را تقريبا از بقيه جدا کردم. در اين ميان من تنها نبودم ، ديگر دوستان هم بودند. آرام آرام شعری به وجود آمد که به شعر«ساده » مصطلح شد.»
و در نهايت شمس لنگرودی جريان های اصلی شعر دهه ۸۰ را اين گونه صورت بندی می کند:
«در سال های هشتاد دو جريان بزرگ شعر پيدا شد. يکی که به آن اصطلاحا شعر ساده يا سهل و ممتنع گفته شد. يکی ديگر هم جريان شعر مصنوع يا پيچيده بود.
و در اين شرايط بود که شعر که عملا مخاطبانش را از دست داده بود، دوباره مرکز توجه مخاطبان اش شد و از نو مخاطبانش را به دست آورد به طوری که بسياری از ناشرانی که به طور طبيعی و در طول ساليان دراز کتاب شعر چاپ نمی کردند، به چاپ کتاب شعر علاقمند شدند و کتاب شعر چاپ کردند و خوشبختانه الان شعر جايگاه پيشين خود را از نو پيدا کرده است.»
اما شاعران ديگری هم هستند که مسئله اصلی شعر در دهه ۸۰ را چيز ديگری می دانند؛ «ضعف انديشه ورزی و فقدان تکنيک پردازی»
عليشاه مولوی: به نظر من مهمترين کاری که بايد در اين دوره انجام بشود، انديشه ورزی و تکنيک اجرايی در شعر است. بدون رسيدن به يک تکنيک متناسب با فضای شعر، سوژه شعر و فضای آن ساخته نمی شود.
ما متاسفانه اسير يک فرم می شويم و آن فرم را مدام تکرار می کنيم. اين تکرار مداوم ما را به توليد انبوه می رساند و می توانيم در همان وضعيتی که به آن رسيده ايم به جای اينکه موقعيت های جديد شاعرانه در تکنيک های اجرايی ايجاد کنيم، مدام فرم ما را تکرار می کند.
اين باور که شعر يک «آبژه» است، من هم معتقدم که شعر يک «آبژه» و به شدت شخصی است. اما مگر ما در جهان شخصی مان ، با محيط پيرامون مان زندگی نمی کنيم و يکی از موتيف های اصلی زندگي مان درگيری و رويارويی با پيچيدگی های بسيار تو در توی زندگی نيست؟ اينکه ما نمی توانيم شعر را به سمت سادگی محض ببريم.»
به گفته عليشاه مولوی چون زبان، خودش در متن زندگی است که شکل می گيرد، بنابر اين بايد بر اهميت زبان شعر بيش از آنچه که ساده نويسان می گويند، بها داد.
علیشاه مولوی: تولد زبان چگونه اتفاق می افتد؟ زبان چگونه ساخته می شود؟ زبان در لامکانی و بی زمانی که اتفاق نمی افتد. همان طور که نيچه می گويد، زيبايی شناسی رهايی ابتدا از زبان آغاز می شود و به ديگر انگاره های شعر تسری پيدا می کند.
اين زيبايی شناسی و رهايی در شعر است که فرم را می شکند و تکنيک ايجاد می کند. زيبايی شناسی رهايی زبان را هم تحت تاثير قرار می دهد، نه اينکه خودش اسير زبان می شود.»
شمس لنگرودی، نويسنده ۱۵ مجموعه شعر درباره شعری که خود می نويسد، و آن را با صفت سهل و ممتنع توصيف می کند، چنين توضيح می دهد:
شمس لنگرودی: در اين نوع شعر که من هم يکی از آن شاعران هستم، توجه به اين است که شعر در واقع در يک مرزی راه می رود. به اين معنا که نه فقط به صناعات توجه بشود و نه فقط به موضوع.
برای اينکه اين موضوع روشن شود يک مثال می زنم. شما ببينيد که حرف های روزمره فقط برای اطلاع رسانی است. وجه زيبايی شناختی اصلا ندارد. به اين بيت توجه کنيد: هر که دارد امانتی موجود / بسپارد به بنده وقت ورود.
اين بيت فقط به موضوع می پردازد. اين نوع نوشته ها الزاما چون وزن و ريتم دارد، شعر نيست. يک بيت فقط به صنعت و يک موضوع خاص می پردازد. مخاطب گيج می شود که اين چه می خواهد بگويد؟ منظورش چيست؟ هيچکس سر در نمی آورد.
يک نوع شعرهايی هست که هم از اين صنايع استفاده می کنند- حافظ را برای همين مثال زدم- و هم از اين خبر استفاده می کنند و تلفيق و ترکيبی از اينها را به مخاطب ارائه می کند که مخاطب تصور می کند به راحتی منظور شعر را فهميده است و البته اشتباه هم نمی کند.
مثلا می گويد که «گفتم غم تو دارم ، گفتا غمت سرآيد/ گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآيد» به نظر اين شعر بسيار ساده است. همه هم با آن فال می گيرند. اما آيا واقعا ساده است ؟ گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآيد. يعنی چه؟ يعنی اگر ماه برآيد من يار تو می شوم؟
اين شعر معنای لغزنده ای دارد. فقط معنای خبری ندارد. چيزی که مورد توجه خود بنده بود- به بقيه دوستان کار ندارم- اين بود که شعر سهل و ممتنع باشد.
اينکه به نظر ساده برسد. پيچيدگی خاصی نداشته باشد. اما متخصص آن که وارد معنايش می شود، ببيند که نه! به اين سادگی هم نيست.»
به نظر می آيد که عمده ترين دغدغه شاعرانی که به سمت شعر موصوف به «سهل و ممتنع» روی آورده اند، مخاطبان از دست رفته شعر در ايران است.
عليشاه مولوی که پس از چند دهه انتشار اشعارش در نشريات، به تازگی نخستين مجموعه اش را به چاپ رسانده، با اين دغدغه موافقتی ندارد.
«نه. من فکر می کنم که اگر فقط به مخاطب فکر کنيم، متاسفانه با يک نگاه پوپوليستی به يک شاعر پاپيولار تبديل می شويم. مثل بسياری از نويسندگان، بسياری از خوانندگان و خيلی از هنرمندان امروز که واقعا هنرمندان پاپيولار هستند. وظيفه هنر چيست ؟ اينکه فقط احساسات را برانگيزد؟ يا انديشه پشتوانه آن باشد؟
اگر شاعر انديشه ورز باشد به اين سقوط تن نمی دهد. چرا بايد اين قدر ساده بنويسيم و تکنيک را فراموش کنيم. مگر تکنيک در شعر بايد فراموش شود؟ که ما بخواهيم برای مردم ساده بنويسيم؟
اما اگر ما بخواهيم فقط به مخاطب فکر کنيم و سليقه مخاطب را ارتقا ندهيم، به يک شاعر پاپيولار تبديل می شويم. و استقبال زيادی هم از اين سبک می شود. چرا؟ چون در واقع سانتی مانتاليزم در شعرمان شکل می گيرد، اوج می گيرد و ما مرتبا برای مردم می نويسيم.
برای کدام مردم؟ برای مردمی که واقعا سليقه شان به حدی هست که شعر را بشناسند؟»
اين شاعر معتقد است که نبايد در انتظار استقبال مخاطب بود، چرا که : مخاطب بايد کوشش کند که به شعر ما برسد. شعر ما را ببيند. آن را درک کند. ما چرا بايد خودمان را بياوريم پايين و به «توده گرايی مبتذل» دچار بشويم؟»
اما آيا شعری که مردم به آن روی بياورند، الزاما شعر نازلی است؟
شمس لنگرودی: اين حرف دو بخش دارد. يک بخشش صحيح است و يک بخشش غلط. اولا هر اثر پاپيولاری که مردم دوست داشته باشند، الزاما اثر نازلی نيست.
بسياری از آثار مهم جهان را مردم دوست دارند. مارکز را هم مردم دوست دارند. آيا اين به معنای نازل بودن اثر مارکز است؟ حافظ را هم مردم دوست دارند. فردوسی را هم دوست دارند. شکسپير را هم دوست دارند.
بنابر اين هر اثری که اقبال عمومی پيدا کرد ، الزاما به معنای نازل بودن آن نيست. اين حرف غلط است. رابطه تکنيک با شعر بايد مثل آب باشد و چای. يعنی چنان بايد در هم حل شود که معلوم نباشد که آب است يا چای؟ هم آب است و هم چای.
تکنيکی که قلمبه از شعر بيرون می زند يعنی اينکه اين شعر اشکال دارد. همان آقای خاقانی و ابن يمين را مثال می زنم. عبدالواسط جبلی را چرا مردم دوست ندارند؟ حتی بنده هم شعرش را دوست ندارم؟ برای اينکه آقای رشيد وطواط فقط می خواهد به رخ بکشد که آقا من بلدم اين جور شعری بگويم.
اين ارزش ندارد. به اعتقاد من تکنيک بزرگ را حافظ دارد که تکنيک های بزرگ در شعرش حل شده است و حتی ديده نمی شود.
سعدی می گويد «از در درآمدی و من از خود به در شدم/ گويی کزين جهان به جهان دگر شدم» تمام شعر روی پاشنه واژه «در» دارد می چرخد. آيا اين تکنيک آشکار است مگر؟ اين که يک تکنيک پنهان در شعر است.»
از ديگر انتقادهايی که طرفداران شعر پيچيده و بی دغدغه مخاطبان به طرفداران شعر سهل و ممتنع و در پی مخاطب وارد می کنند، ترويج ساده انگاری و آسان يابی در شعر است.
شمس لنگرودی اين گونه به اين انتقاد پاسخ می دهد: مسلما همه شعرهايی که به عنوان شعر ساده يا شعر سهل و ممتنع گفته می شود، همه اينها شعرهای خوبی نيستند. ۹۰ درصدشان گزارش روزانه است. من از همه اين شعرها دفاع نمی کنم. من قصد دفاع از کس خاصی را ندارم. من از يک نوع شعر دارم صحبت می کنم.»
با اين حال، آيا امروز در ميان ايرانيان به شعر توجهی هم می شود؟
عليشاه مولوی، شاعر ساکن تهران: قطعا از شعر مثل قبل استقبال نمی شود. اما ما چگونه بايد به اين امر شخصی تن دهيم؟ آيا ما شعرمان را به عنوان يک امر آبژه بايد در بازی های زبانی محدود کنيم؟ آيا بايد دشوار نويسی کنيم و خودمان را قيچی کنيم؟
من فکر می کنم که مثل هر پديده زنده ديگری که در جامعه حيات دارد، شعر هم درگير بحران است. الان ما در حوزه سياست و اقتصاد و اجتماع بحران های زيادی داريم، اين بحران دامن شعر را هم گرفته است.
اما راه برون رفت از اين بحران کجاست؟ اگر ما به همه پديده های پيرامون مان مثل سياست، مشکلات مردم و درد و رنج آنها در شعرمان توجه کنيم، قطعا آن شعر مخاطب خودش را پيدا خواهد کرد. من فکر می کنم شعر از زندگی تهی شده است.»
اما شمس لنگرودی که آثارش با استقبال روبروست ، معتقد است که گرايش سالم در سهل و ممتنع نويسی توانسته اين مشکل دير سال، يعنی بی مخاطبی شعر امروز را برطرف سازد.
شمس لنگرودی: ساليان دراز کتاب های شعر خوانده نمی شد. منظورم شاعران تثبیت شده ای مثل شاملو نيست. بلکه منظورم شاعران جديد است. الزاما همه آنها بد نبودند. مخاطب شان را از دست داده بودند. اما شاعرانی که امروز به ساده گويی روی آورده اند، مخاطب دارند.
البته دو خطر در شعر امروز وجود دارد. يک خطر از جانب همين شاعرانی است که شعر ساده می گويند و يک خطر هم از جانب شاعرانی وجود دارد که شعر پيچيده می سرايند. خطری که در شعر پيچيده وجود دارد اين است که شعر به هذيان تبديل شود و معمولا هم می شود. و خطری که در شعر ساده وجود دارد اين است که شعر به يک حرف معمولی و روزمره تبديل شود.
من خودم الان در سايت ها و فيس بوک شعرهايی می خوانم که واقعا حرف مهمی ندارند. هيچ تکنيکی ندارند، زبان ندارند. اينها به مرور همان مشکلی را به بار خواهند آورد که شعرهای ديگر پيش از اين به وجود آورده بودند.»
اما سالهاست که همين شعر، به ويژه در قلمرو شعر پس از نيما، محل مجادله هم هست.
در دهه شصت خورشيدی ميان شعر سياسی و شعر غير سياست زده، در دهه هفتاد ميان تئوری گرايان نظريه های زبانی و شاعرانی که به شعر به عنوان تلفيقی از مفاهيم قابل فهم و آنات شاعرانه و زبان پالوده به دور از تصنع باور داشتند.
شعر دهه هشتاد خورشيدی اما؛ ظاهرا اگر چه از دست زبان گرايان مغلق گو خلاصی يافته، اما در مجادله ای ديگر گرفتار آمده است که تا هم اکنون نيز اين مجادله دستکم در محافل شعر ايران پابرجاست.
شعر معاصر ايران، شعری که پس از نيما قوام يافته است، اکنون در چه وضعيتی است
دو خطر در شعر امروز وجود دارد. يک خطر از جانب همين شاعرانی است که شعر ساده می گويند و يک خطر هم از جانب شاعرانی وجود دارد که شعر پيچيده می سرايند. خطری که در شعر پيچيده وجود دارد اين است که شعر به هذيان تبديل شود و معمولا هم می شود. و خطری که در شعر ساده وجود دارد اين است که شعر به يک حرف معمولی و روزمره تبديل شود.
شمس لنگرودی، شاعر
شمس لنگرودی، شاعر معاصر، در اين باره چنين می گويد:
شمس لنگرودی: ببينيد، به طور مختصر شعر ما در دهه ۶۰ عملا ديد که با وقوع انقلاب هيچ کارکردی ندارد. در حوزه زيبايی شناسی های پيشين ديد که کارکردش را از دست داده است. ديگر به توضيح اين مسئله نمی پردازيم چون فرصت کافی نيست.
اما در دهه هفتاد عصيانی شد عليه تمام زيبايی شناسی هايی که در عالم شعر و پيشتر از آن وجود داشت و سعی شد تا تئوری های جديد، زيبايی شناسی های جديد و درک شعر جديدی ارائه بشود.
اين مجموع عوامل که ريشه آنها به سال های ۵۰ برمی گشت، طی ۳۰ سال باعث شد که مخاطب آرام آرام از شعر دور شود. و خوانندگان شعر در واقع شاعرانی را پذيرفتند که پيشتر و در سال های ۳۰ و ۴۰ خودشان را تثبیت کرده بودند. مثل اخوان، شاملو و فروغ و شاعرانی ديگر. بنابر اين در سال های هفتاد ديگر عملا شعر خواننده نداشت.»
آن گونه که اين شاعر پر مخاطب می گويد، شعر که مخاطبانش را از دست داده بود، در پی يافتن دوباره مخاطبانش برآمد. چگونه؟
شمس لنگرودی: عده ای به فکر افتادند. به دنبال راهی بودند که چکار بايد کرد؟ دنبال آن بودند که شعری بسرايند که اگر چه به لحاظ تخصصی به دقايق شعری در آن توجه شود، اما مخاطب را هم فراموش نکند.
يکی از آن شاعران من بودم. بعد از کتاب «قصيده لبخند چاک چاک » که يک شعر مدرن بود، ديدم که بدنه شعرخوان اين شعر را نمی پذيرد.
من رفتم شعر جهان را نگاه کردم، و شعر ايران را نگاه کردم. ديدم که فرق حافظ با مثلا خاقانی در اين است که حافظ مکانيزيمی را پيدا کرده است که هم اهل فن آن را می فهمند و لذت می برند و هم مخاطبان عادی در شب يلدا با آن فال می گيرند. اين در صورتی است که با خاقانی نمی توانند فال بگيرند.
برای اينکه خاقانی فقط به صنايع شعری توجه دارد و مخاطب و هدفش نيز جامعه شعرخوانند.
من از آنجا بود که راه خودم را تقريبا از بقيه جدا کردم. در اين ميان من تنها نبودم ، ديگر دوستان هم بودند. آرام آرام شعری به وجود آمد که به شعر«ساده » مصطلح شد.»
و در نهايت شمس لنگرودی جريان های اصلی شعر دهه ۸۰ را اين گونه صورت بندی می کند:
«در سال های هشتاد دو جريان بزرگ شعر پيدا شد. يکی که به آن اصطلاحا شعر ساده يا سهل و ممتنع گفته شد. يکی ديگر هم جريان شعر مصنوع يا پيچيده بود.
و در اين شرايط بود که شعر که عملا مخاطبانش را از دست داده بود، دوباره مرکز توجه مخاطبان اش شد و از نو مخاطبانش را به دست آورد به طوری که بسياری از ناشرانی که به طور طبيعی و در طول ساليان دراز کتاب شعر چاپ نمی کردند، به چاپ کتاب شعر علاقمند شدند و کتاب شعر چاپ کردند و خوشبختانه الان شعر جايگاه پيشين خود را از نو پيدا کرده است.»
من فکر می کنم که مثل هر پديده زنده ديگری که در جامعه حيات دارد، شعر هم درگير بحران است. الان ما در حوزه سياست و اقتصاد و اجتماع بحران های زيادی داريم، اين بحران دامن شعر را هم گرفته است.
اما راه برون رفت از اين بحران کجاست؟ اگر ما به همه پديده های پيرامون مان مثل سياست، مشکلات مردم و درد و رنج آنها در شعرمان توجه کنيم، قطعا آن شعر مخاطب خودش را پيدا خواهد کرد. من فکر می کنم شعر از زندگی تهی شده است.
علیشاه مولوی، شاعر
اما شاعران ديگری هم هستند که مسئله اصلی شعر در دهه ۸۰ را چيز ديگری می دانند؛ «ضعف انديشه ورزی و فقدان تکنيک پردازی»
عليشاه مولوی: به نظر من مهمترين کاری که بايد در اين دوره انجام بشود، انديشه ورزی و تکنيک اجرايی در شعر است. بدون رسيدن به يک تکنيک متناسب با فضای شعر، سوژه شعر و فضای آن ساخته نمی شود.
ما متاسفانه اسير يک فرم می شويم و آن فرم را مدام تکرار می کنيم. اين تکرار مداوم ما را به توليد انبوه می رساند و می توانيم در همان وضعيتی که به آن رسيده ايم به جای اينکه موقعيت های جديد شاعرانه در تکنيک های اجرايی ايجاد کنيم، مدام فرم ما را تکرار می کند.
اين باور که شعر يک «آبژه» است، من هم معتقدم که شعر يک «آبژه» و به شدت شخصی است. اما مگر ما در جهان شخصی مان ، با محيط پيرامون مان زندگی نمی کنيم و يکی از موتيف های اصلی زندگي مان درگيری و رويارويی با پيچيدگی های بسيار تو در توی زندگی نيست؟ اينکه ما نمی توانيم شعر را به سمت سادگی محض ببريم.»
به گفته عليشاه مولوی چون زبان، خودش در متن زندگی است که شکل می گيرد، بنابر اين بايد بر اهميت زبان شعر بيش از آنچه که ساده نويسان می گويند، بها داد.
علیشاه مولوی: تولد زبان چگونه اتفاق می افتد؟ زبان چگونه ساخته می شود؟ زبان در لامکانی و بی زمانی که اتفاق نمی افتد. همان طور که نيچه می گويد، زيبايی شناسی رهايی ابتدا از زبان آغاز می شود و به ديگر انگاره های شعر تسری پيدا می کند.
اين زيبايی شناسی و رهايی در شعر است که فرم را می شکند و تکنيک ايجاد می کند. زيبايی شناسی رهايی زبان را هم تحت تاثير قرار می دهد، نه اينکه خودش اسير زبان می شود.»
شمس لنگرودی، نويسنده ۱۵ مجموعه شعر درباره شعری که خود می نويسد، و آن را با صفت سهل و ممتنع توصيف می کند، چنين توضيح می دهد:
شمس لنگرودی: در اين نوع شعر که من هم يکی از آن شاعران هستم، توجه به اين است که شعر در واقع در يک مرزی راه می رود. به اين معنا که نه فقط به صناعات توجه بشود و نه فقط به موضوع.
برای اينکه اين موضوع روشن شود يک مثال می زنم. شما ببينيد که حرف های روزمره فقط برای اطلاع رسانی است. وجه زيبايی شناختی اصلا ندارد. به اين بيت توجه کنيد: هر که دارد امانتی موجود / بسپارد به بنده وقت ورود.
اين بيت فقط به موضوع می پردازد. اين نوع نوشته ها الزاما چون وزن و ريتم دارد، شعر نيست. يک بيت فقط به صنعت و يک موضوع خاص می پردازد. مخاطب گيج می شود که اين چه می خواهد بگويد؟ منظورش چيست؟ هيچکس سر در نمی آورد.
يک نوع شعرهايی هست که هم از اين صنايع استفاده می کنند- حافظ را برای همين مثال زدم- و هم از اين خبر استفاده می کنند و تلفيق و ترکيبی از اينها را به مخاطب ارائه می کند که مخاطب تصور می کند به راحتی منظور شعر را فهميده است و البته اشتباه هم نمی کند.
مثلا می گويد که «گفتم غم تو دارم ، گفتا غمت سرآيد/ گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآيد» به نظر اين شعر بسيار ساده است. همه هم با آن فال می گيرند. اما آيا واقعا ساده است ؟ گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآيد. يعنی چه؟ يعنی اگر ماه برآيد من يار تو می شوم؟
اين شعر معنای لغزنده ای دارد. فقط معنای خبری ندارد. چيزی که مورد توجه خود بنده بود- به بقيه دوستان کار ندارم- اين بود که شعر سهل و ممتنع باشد.
اينکه به نظر ساده برسد. پيچيدگی خاصی نداشته باشد. اما متخصص آن که وارد معنايش می شود، ببيند که نه! به اين سادگی هم نيست.»
به نظر می آيد که عمده ترين دغدغه شاعرانی که به سمت شعر موصوف به «سهل و ممتنع» روی آورده اند، مخاطبان از دست رفته شعر در ايران است.
عليشاه مولوی که پس از چند دهه انتشار اشعارش در نشريات، به تازگی نخستين مجموعه اش را به چاپ رسانده، با اين دغدغه موافقتی ندارد.
«نه. من فکر می کنم که اگر فقط به مخاطب فکر کنيم، متاسفانه با يک نگاه پوپوليستی به يک شاعر پاپيولار تبديل می شويم. مثل بسياری از نويسندگان، بسياری از خوانندگان و خيلی از هنرمندان امروز که واقعا هنرمندان پاپيولار هستند. وظيفه هنر چيست ؟ اينکه فقط احساسات را برانگيزد؟ يا انديشه پشتوانه آن باشد؟
اگر شاعر انديشه ورز باشد به اين سقوط تن نمی دهد. چرا بايد اين قدر ساده بنويسيم و تکنيک را فراموش کنيم. مگر تکنيک در شعر بايد فراموش شود؟ که ما بخواهيم برای مردم ساده بنويسيم؟
اما اگر ما بخواهيم فقط به مخاطب فکر کنيم و سليقه مخاطب را ارتقا ندهيم، به يک شاعر پاپيولار تبديل می شويم. و استقبال زيادی هم از اين سبک می شود. چرا؟ چون در واقع سانتی مانتاليزم در شعرمان شکل می گيرد، اوج می گيرد و ما مرتبا برای مردم می نويسيم.
برای کدام مردم؟ برای مردمی که واقعا سليقه شان به حدی هست که شعر را بشناسند؟»
اين شاعر معتقد است که نبايد در انتظار استقبال مخاطب بود، چرا که : مخاطب بايد کوشش کند که به شعر ما برسد. شعر ما را ببيند. آن را درک کند. ما چرا بايد خودمان را بياوريم پايين و به «توده گرايی مبتذل» دچار بشويم؟»
اما آيا شعری که مردم به آن روی بياورند، الزاما شعر نازلی است؟
شمس لنگرودی: اين حرف دو بخش دارد. يک بخشش صحيح است و يک بخشش غلط. اولا هر اثر پاپيولاری که مردم دوست داشته باشند، الزاما اثر نازلی نيست.
بسياری از آثار مهم جهان را مردم دوست دارند. مارکز را هم مردم دوست دارند. آيا اين به معنای نازل بودن اثر مارکز است؟ حافظ را هم مردم دوست دارند. فردوسی را هم دوست دارند. شکسپير را هم دوست دارند.
بنابر اين هر اثری که اقبال عمومی پيدا کرد ، الزاما به معنای نازل بودن آن نيست. اين حرف غلط است. رابطه تکنيک با شعر بايد مثل آب باشد و چای. يعنی چنان بايد در هم حل شود که معلوم نباشد که آب است يا چای؟ هم آب است و هم چای.
تکنيکی که قلمبه از شعر بيرون می زند يعنی اينکه اين شعر اشکال دارد. همان آقای خاقانی و ابن يمين را مثال می زنم. عبدالواسط جبلی را چرا مردم دوست ندارند؟ حتی بنده هم شعرش را دوست ندارم؟ برای اينکه آقای رشيد وطواط فقط می خواهد به رخ بکشد که آقا من بلدم اين جور شعری بگويم.
اين ارزش ندارد. به اعتقاد من تکنيک بزرگ را حافظ دارد که تکنيک های بزرگ در شعرش حل شده است و حتی ديده نمی شود.
سعدی می گويد «از در درآمدی و من از خود به در شدم/ گويی کزين جهان به جهان دگر شدم» تمام شعر روی پاشنه واژه «در» دارد می چرخد. آيا اين تکنيک آشکار است مگر؟ اين که يک تکنيک پنهان در شعر است.»
از ديگر انتقادهايی که طرفداران شعر پيچيده و بی دغدغه مخاطبان به طرفداران شعر سهل و ممتنع و در پی مخاطب وارد می کنند، ترويج ساده انگاری و آسان يابی در شعر است.
شمس لنگرودی اين گونه به اين انتقاد پاسخ می دهد: مسلما همه شعرهايی که به عنوان شعر ساده يا شعر سهل و ممتنع گفته می شود، همه اينها شعرهای خوبی نيستند. ۹۰ درصدشان گزارش روزانه است. من از همه اين شعرها دفاع نمی کنم. من قصد دفاع از کس خاصی را ندارم. من از يک نوع شعر دارم صحبت می کنم.»
با اين حال، آيا امروز در ميان ايرانيان به شعر توجهی هم می شود؟
عليشاه مولوی، شاعر ساکن تهران: قطعا از شعر مثل قبل استقبال نمی شود. اما ما چگونه بايد به اين امر شخصی تن دهيم؟ آيا ما شعرمان را به عنوان يک امر آبژه بايد در بازی های زبانی محدود کنيم؟ آيا بايد دشوار نويسی کنيم و خودمان را قيچی کنيم؟
من فکر می کنم که مثل هر پديده زنده ديگری که در جامعه حيات دارد، شعر هم درگير بحران است. الان ما در حوزه سياست و اقتصاد و اجتماع بحران های زيادی داريم، اين بحران دامن شعر را هم گرفته است.
اما راه برون رفت از اين بحران کجاست؟ اگر ما به همه پديده های پيرامون مان مثل سياست، مشکلات مردم و درد و رنج آنها در شعرمان توجه کنيم، قطعا آن شعر مخاطب خودش را پيدا خواهد کرد. من فکر می کنم شعر از زندگی تهی شده است.»
اما شمس لنگرودی که آثارش با استقبال روبروست ، معتقد است که گرايش سالم در سهل و ممتنع نويسی توانسته اين مشکل دير سال، يعنی بی مخاطبی شعر امروز را برطرف سازد.
شمس لنگرودی: ساليان دراز کتاب های شعر خوانده نمی شد. منظورم شاعران تثبیت شده ای مثل شاملو نيست. بلکه منظورم شاعران جديد است. الزاما همه آنها بد نبودند. مخاطب شان را از دست داده بودند. اما شاعرانی که امروز به ساده گويی روی آورده اند، مخاطب دارند.
البته دو خطر در شعر امروز وجود دارد. يک خطر از جانب همين شاعرانی است که شعر ساده می گويند و يک خطر هم از جانب شاعرانی وجود دارد که شعر پيچيده می سرايند. خطری که در شعر پيچيده وجود دارد اين است که شعر به هذيان تبديل شود و معمولا هم می شود. و خطری که در شعر ساده وجود دارد اين است که شعر به يک حرف معمولی و روزمره تبديل شود.
من خودم الان در سايت ها و فيس بوک شعرهايی می خوانم که واقعا حرف مهمی ندارند. هيچ تکنيکی ندارند، زبان ندارند. اينها به مرور همان مشکلی را به بار خواهند آورد که شعرهای ديگر پيش از اين به وجود آورده بودند.»