لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ تهران ۱۹:۲۹

«چند متر مکعب عشق»؛ داستان عشق پسر ایرانی به دختر افغان


صحنه ای از فیلم
صحنه ای از فیلم

افغان‌ها بیشترین تعداد مهاجران را در ایران تشکیل می‌دهند، اما سینمای ایران طی همه این سال‌ها چندان توجهی به مسائل و زندگی آنها نداشته و معدود مواردی می‌توان یافت که در فیلمی نقش افغان‌ها از حد یک نقش حاشیه‌ای فراتر رفته باشد.

این بار اما با اثر قرص و محکمی روبرو هستیم که نقش اول آنها افغان های ساکن در ایران هستند: «چند متر مکعب عشق» ساخته جمشید محمودی که به تازگی نمایش موفقی در جشنواره دوبی داشت.

نگاه انسانی فیلم بسیار درگیر کننده است و می تواند داستان جذابش را درباره سنت‌ها و مشکلات جامعه مهاجر افغان و نوع رفتار جامعه میزبان در کنار هم قرار دهد و به نتایج جالب توجهی برسد.

فیلم از ابتدا به سراغ اصل ماجرا می رود: یک دختر افغان که با پدرش در حاشیه یک کارگاه دورافتاده در اطراف تهران زندگی می‌کند عاشق یک پسر جوان ایرانی است که در همان کارگاه مشغول به کار است، اما حرف زدن درباره این عشق و عیان کردن آن مشکلات زیادی به بار می آورد.

در همین حال فیلم درباره کار غیرقانونی افغان ها در این کارگاه حرف می‌زند و مشکلات اقامتی آنها را در جامعه میزبان - در حد مقدورات؛ نه به شکل تهاجمی و جنجالی- می‌شکافد.

رئیس این کارگاه که آنها را به کار گمارده، در مرز آدم خوب/ بد می‌ماند و فیلم به طرز ظریفی روشن نمی کند که او تنها در حال سوء استفاده از افغان‌ها برای پرداخت دستمزد کمتر است یا بیشتر به خاطر مسائل انسان‌دوستانه به آنها کار و مکان زندگی داده است. او جلوی قهرمان منفی داستان که افغان ها را لو می دهد می ایستد و در انتها سعی دارد به وصل این دو عاشق جوان هم کمک کند.

اما فیلم دایره بسته ای را تصویر می کند که گریزی از آن نیست. میزانسن های بسته و حرکات دوربین حساب شده، تمام این کارگاه غیر انسانی را به صورت زندان تصویر می کند و افغان هایی که در آن کار می کنند به زندانیانی می مانند که گریز و گزیری از آن ندارند.

دو صحنه پناه بردن افغان ها به داخل یک لوله بزرگ برای فرار از دست نیروهای انتظامی، با مضمون روشنی و تاریکی کار می کند و دو دنیای متفاوت را در کنار هم قرار می دهد: پناه بردن به تاریکی و گریز از روشنایی بخاطر جبر زندگی.

اما در صحنه دوم پدر دختر تصمیم می گیرد که از این تاریکی بیرون بیاید؛ دوربین از داخل لوله و تاریکی، او را نشان می دهد که به روشنایی می آید و در دیالوگ تلخی به نیروهای انتظامی ای که آنها را محاصره کرده اند، می گوید که آنها به افغانستان بازخواهند گشت. نیروهای انتظامی به طرز غریبی از دستگیری آنها خودداری می کنند و قول شان را می پذیرند( شاید در راستای تلطیف مضمون فیلم درباره رفتار ایرانی ها با افغان ها که فیلم بتواند اجازه ساخت و نمایش داشته باشد.)

اما فیلم در ادامه گریز از این دایره بسته را ناممکن جلوه می دهد. افغان ها در حال بستن بار خود برای بازگشت به افغانستان هستند، اما این دختر و پسر عاشق قصد ندارند به تقدیر نه چندان ناخوشایندشان برای جدایی تن دهند. از این رو برای بار آخر در کانتینر متروکی که در گوشه ای قرار دارد ملاقات معصومانه ای دارند.

فیلم در انتها برای خوشایند تماشاگر باج نمی دهد؛ برعکس داستانش را به تلخ ترین شکل ممکن به پایان می رساند. کانتینر با فضای بسته اش به گور تاریکی بدل می شود که عشاق را در خود جای می دهد. فضاسازی سکانس آخر، توانایی فیلمساز را در اوج نشان می دهد: استفاده درست از صدا( ضربه های جهان بیرون به دنیای معصومانه آنها که تنها صدای مهیب اش را می شنویم و فریادهای کمک خواستن آنها نشنیده می ماند) و تاریک شدن ذره ذره صحنه تا تاریکی مطلق آن، تماشاگر را در گور ناخواسته شخصیت های اصلی شریک می کند. در نبرد تاریکی و روشنایی، ما در تاریکی می مانیم، اما فیلم با یک صحنه رویایی وصال را میسر می کند و در دل تاریکی به روشنایی می رسد؛ گیرم تنها در حد یک رویای شیرین.

XS
SM
MD
LG