لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ تهران ۰۴:۱۲

رد چکمه سربازان بر خاطرات کودکی‌ام‎...


تفاوتی نمی‌کند چه سن و سالی بوده باشی٬ فرقی ندارد چه سالی بوده باشد٬ و مهم نیست که بهانه چه بوده٬ مهم این است که یک بار٬ تنها یک بار رد چکمه سربازان بر فرش یا موکت خانه‌ات٬ مانده باشد٬ آنچه بر جا می‌گذارد٬ هرگز از زندگی‌ات بیرون نخواهد رفت. و من تنها پاره‌ای از یادگارهای آن سال‌ها را باز می‌گویم و می‌دانم بسیاری از هم‌نسلانم٬ تجربه‌های مشابهی دارند.
امنیت) می‌گویند کودک تا پیش از دبستان٬ امنیت را تنها از پدر و مادرش می‌گیرد و آن را در محیط خانه تعریف می‌کند. بعد از آن است که فرد با دنیایی بزرگتر مواجه شده و می‌تواند تعریف کامل‌تری از امنیت و ناامنی به دست آورد. زمانی که مادرم٬ نه به اختیار خودش٬ که با زور سربازان٬ از پله‌های ساختمان‌مان پایین می‌رفت و از دستان پدرم هم کاری ساخته نبود٬ حسی از ناامنی خانه‌زاد من شد. حسی که بعد از گذشت ۳۰ سال هم رهایم نمی‌کند. نارضایتی از شرایط کاری٬ علاقه به سفر یا کسالت‌باری شرایط زندگی٬ هیچ کدام بهانه خوبی برای تغییر نیستند وقتی دلهره ناامنی ناشی از بی خبری از اتفاقات بعدی٬ دامنم را رها نمی‌کند. کلاً هر تغییری برای من٬ اضطراب‌آور و دلهره‌آور است.
رابطه) در همان سنین آغاز دبستان است که فرد با دور شدن از خانواده آشنا می‌شود و تعریفی از رابطه و رفتن و آمدن آدم‌ها به دست می‌آورد. و با رفتن مامان٬ تعریف تازه‌ای از جدایی٬ در درون من شکل گرفت. سال‌هاست که از ایجاد رابطه‌ای مداوم با دیگران پرهیز می‌کنم از هراس «از دست دادنش» و اگر رابطه‌ای شکل بگیرد٬ به هیچ قیمتی حاضر به از دست دادنش نیستم.
کنترل و برنامه‌ریزی) آنچه در دوران زندانی شدن مامان رخ داد٬ تنها٬ نبودنش برای پنج سال نبود. دیدن یا ندیدن دوباره مامان٬ زمان و نحوه دیدارها و مدت دیدارش٬ در اختیار ما نبود. گرچه برای یک بزرگسال٬ بخشی از این ناتوانی در برنامه‌ریزی٬ با تجربه‌اش از آنچه زندگی به او آموخته٬ آمیخته شده و می‌داند که در شرایط عادی هم هیچ کس اختیار کامل بر زندگی‌اش ندارد. اما برای کودکی شش ساله٬ چندان ساده نبود که آنچه دست تقدیر است را از دستان قدرتمند سیاست جدا کند و بداند اتفاقات عادی زندگی نیز می‌تواند میان او و نزدیکانش فاصله بیاندازد. در پنج سال از دورانی که در حال یادگیری اصول اولیه حاکم بر زندگی بودم٬ تنها روزهای مشخصی از هفته را که انتخابش در دست ما نبود٬ حق دیدار با مادرم را داشتم. ساعت و زمان این دیدار نیز در اختیار من نبود.

حالا٬ برای امروز من٬ تسلط داشتن بر زندگی و برنامه‌ریزی‌هایم٬ آن اندازه مهم است که ناخودآگاه زیر بار «دستگاه ساعت‌زنی» محل کار نمی‌روم. از تغییر در «برنامه کاری هفتگی»ام عاصی می‌شوم و تغییر در برنامه خرید با اعضای خانواده٬ کلافه‌ام می‌کند. این روزها٬ هر جمله امری و دستوری٬ چنان برانگیخته‌ام می‌کند که فرقی نمی‌کند گوینده‌اش چه کسی باشد. تنها می‌دانم باید مخالفش باشم. چه این جمله صدایی باشد که از دستگاه نقشه‌خوان اتومبیلم پخش می‌شود و چه از دهان مدیرم خارج.
فاصله) اما نه تنها اثرات روحی آن واقعه٬ با پایان گرفتن آن٬ پایان نمی‌گیرد٬ که فاصله ایجاد شده با فرد زندانی نیز بعد از آزادی‌اش٬ پر نمی‌شود. زندانی غالباً حاضر به حرف زدن در مورد آن چه بر او گذشته نیست. ۲۰ سال طول کشید تا مادرم بخشی از خاطراتش را دست‌چین شده باز گوید. او حق دارد و من٬ بیشتر از ۲۰ سال است که کنجکاوی و سؤالات خودم را بر دوش می‌کشم. سؤالاتی که فاصله بین من و مادرم بود. سؤالاتی که آنچه بر او گذشته بود را با آنچه بر ما گذشته بود همچون اجزای پازل کنار هم می‌گذاشت تا شاید توجیهی باشد بر تمام آن دوری‌ها.
بخشش‌) امروز اگر صدای اعتراض به رفتار جمهوری اسلامی در مواجهه با مخالفینش٬ از هر گوشه‌ای شنیده می‌شود٬ شاید بلند کردن صدای اعتراض به آنچه برای من بی‌مسئولیتی خانواده در برابر من بود٬ تعجب‌برانگیز باشد و حتی شماتت شود. اما آنچه را که من با خود حمل می‌کنم٬ تنها با مسئولیت حاکمیت جمهوری اسلامی رخ نداد. مسئولان سازمانی که خانواده ما به آن تعلق داشتند٬ و خانواده‌های ما٬ نیز باید پاسخگو باشند. آنها٬ در کنار مسئولیت‌های اجتماعی‌شان٬ مسئول خانواده‌شان نیز بودند. و ما امروز٬ باری را می‌‌کشیم که برای گذاشتنش بر دوش‌مان٬ کسی از ما سؤالی نکرد. و برای زمین گذاشتنش٬ و بخشیدن و رها شدن از آن٬ هزینه گزافی را متحمل می‌شویم.

-------------------------------------------------------------------------------------
* «زندانی شماره هیچ» نام مستعار جوانی است که در سال‌های دهه ۶۰ هنگامی که تنها شش سال داشت و هنوز مدرسه رفتن را آغاز نکرده بود، مادرش دستگیر و به زندان اوین منتقل شد. مادر او که به واسطه برادران اش٬ با سازمان مجاهدین همکاری می‌کرد، در سال ۱۳۶۰ در حالی دستگیر شد که برادر کوچکش اعدام و برادر دیگرش فراری بود.
مادر «زندانی شماره هیچ» در نهایت در حالی بعد از پنج سال٬ در سال ۱۳۶۵ از زندان آزاد شد که دو سال آخر دوران حبس خود را با مادرش [مادربزرگ نویسنده]٬ که پیش از آن٬ یک سال را در انفرادی گذرانده بود٬ طی کرد. مادربزرگ «زندانی شماره هیچ» نیز همزمان با مادرش در سال ۱۳۶۵ آزاد شد. زمانی که نویسنده ۱۱ سال داشت و آخرین سال دبستان را سپری می‌کرد.
روایت «زندانی شمار هیچ» از اثرات دوران در بند بودن مادرش، حکایت همه کسانی است که در آن سال‌ها از حضور والدین در بند خود، در کنارشان محروم بودند. برخی از این کودکان هیچگاه والدین خود را در کنار خود نیافتند چرا که والدین آنها در شما اعدام‌شدگان سال‌های دهه ۶۰ به‌ویژه اعدام‌های تابستان ۶۷ بودند.
**
نظرات طرح شده در این نوشته، الزاماً دیدگاه رادیو فردا نیست.
XS
SM
MD
LG