پس از جنگ جهانی دوم، دو قدرت جهانی، اتحاد جماهیر شوروی و بریتانیا که به ایران راه یافته بودند، هر یک کوشیدند تا بخشهایی از خاک ایران را به قصد توسعه هدفهای استراتژیک خود در منطقه در کنترل خود در آورند و موقعیت نظامی خود را به رخ رقیبان بکشند.
برای همین اتحاد جماهیر شوروی میکوشید تا همگام با بریتانیا در جنوب ایران، کنترل نواحی شمالی ایران را در دست گیرد و با حمایتهای آشکار و پنهان از خیزشهای منطقهای در ایران نگاه بازیگران داخلی را به سوی مسکو معطوف کند. در این بین و پس از حمایت شوروی از قیام جنگل به رهبری میرزا کوچکخان، حمایت آشکار و تمام قد از حکومت خودمختار فرقه دموکرات در آذربایجان ایران خود شاهدی است بر این ادعا.
اکنون و با گذشت بیش از نیم قرن سندها روایت می کنند که فرمان استالین از کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی به دبیر اول حزب کمونیست جمهوری سوسیالیستی آذربایجان میر جعفر باقروف به منظور تجزیه بخشهایی از استانهای شمالی ایران بوده است.
مطابق ترجمه این فرمان که به تازگی در وبسایت چشمانداز انتشار یافته است، رهبری اتحاد جماهیر شوروی در مسکو، رهبری حزب کمونیست آذربایجان را از تصمیمی آگاه میکند که به موجب آن لازم است در شمال ایران یک حرکت تجزیهطلبانه سازماندهی شود. این سند برنامهای قدم به قدم معین میکند که بر اساس آن، اهالی شمال ایران باید به قصد استقلال و پیوستن به جمهوری سوسیالیستی آذربایجان بسیج شوند.
با توجه به اهمیت این سند تاریخی و دلایل و چگونگی پیدایش و فرجام فرقه دموکرات آذربایجان، در گفتوگو با تورج اتابکی استاد «تاریخ اجتماعی خاورمیانه و آسیای مرکزی» و پژوهشگر مقیم هلند، به بازخوانی این روز تاریخی پرداختهایم.
نخستین پرسش این که چرا از فردای انقلاب ۱۳۵۷، بیست و یکم آذرماه که تا پیش از آن دارای اهمیت بسیاری بود و حتی با عنوان روز «نجات آذربایجان» در تقویم ایران شناخته میشد، در متون مختلف به ویژه کتابهای درسی مغفول ماند و به مرور اهمیت تاریخی خودش را از دست داد؟
بعد از انقلاب ۱۳۵۷، اولویتهای نظام تازه برای بازخوانی گذشته ایران، متفاوت شد. به همین خاطر تمام آن شناسههایی که نظام پیشین در تاریخنگاری خودش به عنوان ستون مشروعیت سیاسی خودش میشناخت، به کناری نهاده شد و جایگزین با شناسههایی شد که بیشتر هویت اسلامی ایران را مطرح میکرد و کمتر هویت سرزمینی را پیش میکشید.
این نبود که تنها آنچه که نظام پیشین در تاریخنگاری خودش به دیده میگرفت به کناری گذاشته شد. بلکه ارزشهای تازه جایگزین ارزشهای پیشین شد. در مجموعه ارزشهای تازه «امت» قرار بود جای «ملت» را بگیرد و هویت سرزمینی زیرمجموعهای بود از هویت آیینی و هویت دینی ایرانیان. به داوری من ترکیب این رویکردهای تازه به تاریخنگاری بود که واقعه آذربایجان و رویداد ۱۳۲۵ را به کناری نهاد.
الان بعد از ۶۷ سال اسنادی منتشر شده و ترجمه شده به فارسی مبنی بر اینکه شخص استالین تمایل داشته به جدایی بخشی از خاک ایران پس از جنگ جهانی دوم و وقایعی که اتفاق افتاده بود و حمایت میکرد از شکلگیری یک حکومت دست نشانده شوروی سابق در آن نواحی. آیا این سند گواهی هست بر نقش مستقیم آشکار شوروی؟
به داوری من، این که گروهی به ویژه در جمهوری آذربایجان بودند که رویای آذربایجان بزرگ را در سر داشتند از جمله دبیرکل حزب کمونیست جمهوری آذربایجان، میرجعفر باقراف، تردیدی نیست، اینها از همان سالهای آغاز جنگ دوم جهانی در پی این بودند که اگر امکانی دست بدهد مرزهای جمهوری آذربایجان شوروی را به آذربایجان ایران هم بکشانند و آذربایجان ایران را جزیی از آذربایجان اتحاد جماهیر شوروی بکنند.
در این جای تردید نیست. طرح باقراف این بود که فرقه دموکرات آذربایجان را باید به پا کنند و از این دست. آنچه که پیش آمد این بود که مسکو تلاش کرد که بعد از این که این طرح از طرف باقراف پیش کشیده شده بود بیاید و از قبل آن مسئله اجازه نفت شمال را بگیرد.
اما آنچه که من یافتم همه مصداق این است که مسکو نظر یک پارچه در این زمینه نداشت. به ویژه وزارت امور خارجه اتحاد جماهیر شوروی نگران از واکنش غرب بود برای هرگونه بسط مرزهای شوروی و کشاندن آن به ایران. سالهای پایانی جنگ دوم جهانی مسکو تلاش کرد که از آذربایجان به عنوان اهرمی برای باجخواهی از قدرتهای دیگر که در ایران حضور داشتند استفاده کند.
مسئله طرح امتیاز نفت شمال را مطرح کرد و قبول این طرح را سنگپایه خروج نیروهای خودش از آذربایجان دانست. بنابراین میبینیم که اینجا مسکو در صدد باجخواهی است از ایران و قدرتهایی که در ایران حضور داشتند. اما این نظر نظری نیست که باکو و میرجعفر باقراف در باکو داشت. او در فکر خودش و در برنامه خودش آرمان دیگری را دنبال میکرد و آن هم برپایه یک آذربایجان بزرگ بود. به هر صورت تقابل این دو مآلاً به نفع مسکو خاتمه پیدا کرد و مسکو به باقراف قبولاند که باید از این طرح دست بکشد و تن بدهد به دیپلماسی که مسئله نفت را مطرح میکرد.
خیلیها معتقد هستند که فرقه دموکرات آذربایجان به رهبری پیشهوری نیات جداییطلبانه در آغاز نداشت. میخواستم بدانم که از نظر شما به لحاظ تاریخی آیا این داوری درست است یا خیر؟
از منظر فرقه دموکرات آذربایجان و اتفاقاتی که در آذربایجان ایران پیش آمد اگر به این وقایع نگاه کنیم در آغاز جنگ در میان کسانی که رفتند و پای تشکیل حزب توده ایران ایستادند ما پیشهوری را نمیبینیم. پیشهوری یکی از کمونیستهای قدیمی بود که اگر که قرار بود حزبی در ایران با طبقه حزب کمونیستی یا نزدیک به آن تشکیل شود باید پیشهوری هم امضای خودش را در سند این تشکیل حزب میگذاشت که نگذاشت. یعنی پیشهوری خودش را جدا کرد از تودهایها و تلاش کرد به نوعی محدوده فعالیت خودش را در آذربایجان قرار دهد.
در آن سالهای نخستین نشانههایی نداریم که پیشه وری در پی ایجاد حکومت خودمختار بود. اما با پیشرفت جنگ و بهویژه بعد از نبرد استالینگراد که شوروی نقش برتری را پیدا کرد در صحنه جنگ و مقام بالاتری را در تصمیمگیریهای جهانی به عهده گرفت میبینیم که کسانی که با باکو نزدیکی داشتند از جمله پیشهوری به فکر این افتادند که الان شاید بهترین زمان باشد برای طرح مسئله خودمختاری برای آذربایجان و رأی بر این دادند و به ناخواست حزب توده جلسهای را برپا کردند و اعلام کردند که از این پس خودشان را حکومت خودمختار آذربایجان میدانند.
تا اینجا نشانی از جداسری نمیبینیم. در تمام گفتههای پیشه وری از تمامیت ارضی ایران صحبت میرود ولی ایرانی که به زعم پیشهوری یک ایران فدراتیو باشد و حکومتهای ایالات و ولایات از یک گونه خودمختاری برخوردار باشند. ما با دو شخصیت پیشهوری روبهرو هستیم. یک شخصیت که ما نشانش را در فعالیتهایش در باکو میبینیم، در آن سالهای جنگ جهانی اول و پس از آن عضو حزب کمونیست است و به جنبش جنگل میپیوندد و از این دست.
پیشهوری آن موقع شخصیت مستقلی از خودش نشان میدهد و حتی جزو کسانی است که در مجلهای به نام «آذربایجان جزء لاینفک ایران» که دموکراتها در باکو چاپ میکردند، مینویسد. همینجا اشاره کنم که آن زمان در باکو ایرانیانی بودند که دموکرات بودند و نگران از اینکه جمهوری آذربایجانی در ۱۹۱۸ در آنجا شکل گرفته و نام آذربایجان را انتخاب کردند، روزنامهای را درآوردند بیرون به نام «آذربایجان جزء لاینفک ایران». اما با پیشرفت فضای سیاسی بینالملل و گفتگوهای سیاسی که بین تبریز و تهران جاری بوده و فشارهایی که از طرف میرجعفر باقراف وارد بر فرقه دموکرات آذربایجان میشده و عواملی که باقراف در درون فرقه دموکرات آذربایجان داشته از جمله غلام یحیی دانشیان، فشار بر پیشهوری بیشتر میشود که آن گفتمان خودمختاری را بیشتر رنگ جداسری ببخشد.
در یکی از نوشتههای آخرینش ترجیح میدهد که از ایران جدا باشد تا اینکه مستعمره ایران باشد. یک چنین چیزی. جایی در روزنامه آذربایجان اشاره میکند که «آذربایجان قادر است که امور خود را اداره کند، اگر حقه بازان تهران همچنان به نقض آزادی ادامه دهند ما مجبوریم یک گام فراتر نهاده و با آنها قطع رابطه کنیم. اگر تهران راه ارتجاع را برگزیند بفرمایید، خداحافط. بدون آذربایجان. این حرف آخر ماست».
حتی از این هم پیشتر میرود و جایی میگوید «آذربایجان ترجیح میدهد به جای اینکه با بقیه ایران به شکل هندوستان اسیر درآید برای خود ایرلند آزادی شود». خب تعییرهایی از این گونه با لحن روشن جدایی طلبانه از پیشهوری میشنویم. از فرقه دموکرات آذربایجان میشنویم. و برای بسیاری از آذربایجانیان و ایرانیان این یعنی فروپاشی ایران، این یعنی جدایی آذربایجان از ایران. و به همین خاطر است که وقتی توافق فرقه دموکرات آذربایجان با حکومت مرکزی ایران در تهران... یعنی مذاکراتی که بین شبستری و قوام جاری است به گل نمینشیند و حکومت مرکزی تصمیم میگیرد که نیروهای خودش را به آذربایجان بفرستد، با یک مقاومت چشمگیری از سوی جمهور مردم آذربایجان روبه رو نیستیم.
خود فرقه دموکرات آذربایجان هم بعدها اعتراف میکند که مقاومت چشمگیری از سوی مردم آذربایجان در برابر قشون حکومت مرکزی که به آذربایجان درآمد، وجود نداشت. اینها همه شاهد این است که این حکومت نتوانست آن گونه که خودش مدعی بود بسیج حمایت مردمی را داشته باشد، نهضت اجتماعی سیاسی در این ایالت به پا کند، که در چارچوب ایران این نگرانی را برای جمهور مردم آذربایجان و مردم ایران نیافریند.
در تهران هم کسانی بودند از گروههای چپ، از هواداران حزب توده، هواداران جبهه ملی که هر چند در پارهای از زمینهها به خواستهای آذربایجانیان و حکومت خودمختار احترام میگذاشتند تا آنجا که به آزادیهای فرهنگی و خودمختاریهای فدرالی در چارچوب ایران متحد مربوط میشد اما تندروی اینها را و این اشارهای که به جدایی از ایران داشتند را برنمیتافتند.
به همین دلیل هم من فکر میکنم در کنار تمام دلایلی که برای فروپاشی حکومت یک ساله دموکراتها در آذربایجان اینجا و آنجا به آنها اشاره میکنند، عمده ترین دلیل را در نبود یک حمایت گسترده مردمی از این حکومت باید جستجو کرد.
مهمترین عامل پیروزی دولت مرکزی بر دولت فرقه دموکرات آذربایجان و دولت خودمختاری که در آنجا تشکیل داده بودند به نظر شما چیست؟ چون در تاریخ چند نام عنوان میشود و چند دلیل. یکی نقش احمد قوام (قوامالسطنه) است در این زمینه و توافقی که با روسها داشت. دوم، نقش ارتش ایران و پشتیبانی شاه سابق ایران و پافشاری او مبنی بر بازپس گیری آذربایجان و سوم، همین عامل مردمی. آیا هیچکدام از اینها پررنگترند؟
در درایت و کاردانی احمد قوام نباید شک کرد. احمد قوام سیاستمدار و سیاست ورزی بسیار کاردان بود و ما شاید در تاریخ معاصر ایران مثل احمد قوام به شمار انگشتهای دست داشته باشیم. اما از نقشی هم که شاه داشت نباید گذشت. شاه هم تاکید داشت بر اینکه باید نقطه پایانی گذاشت روی حکومت خودمختار آذربایجان و در لحظهای از این رویدادها توانست ارتش ایران را به نوعی رهبریاش را بر عهده گیرد و قشون مرکزی را به آذربایجان گسیل کند.
اینها عواملی است که باید اینجا و آنجا به آن اشاره کرد. ناخرسندی ایالات متحده آمریکا و بریتانیا از حضور نیروهای شوروی در آذربایجان و پس از این که این ارتش از آذربایجان خارج شد، نگرانی این که تحولات آذربایجان به کجا منجر خواهد شد.
اینها اشاراتی است که باید به دلایل فروپاشی حکومت خودمختار آذربایجان کرد. فراموش نکنیم پس از خروج نیروهای شوروی از آذربایجان، حکومت خودمختاری که مدعی بود بر مردم تکیه دارد نتوانست روی پای خودش بایستد. یعنی ستون فقرات حکومت، ارتش شوروی بود. جایی هم میخوانیم که گویا ترومن رئیسجمهور آن زمان ایالات متحده آمریکا اولتیماتومی داده به استالین و گفته که استالین باید نیروهای خودش را از ایران خارج کند و از این دست.
من در نوشته خودم آوردهام که چنین چیزی درست نیست. ما در اسناد وزارت امور خارجه آمریکا هیچ نشانهای از این اولتیماتوم نمیبینیم و دلایلی که باید برای خروج نیروهای شوروی از آذربایجان و رها کردن فرقه دموکرات آذربایجان باید به آن اشاره کرد اولویتی بود که دولت شوروی به سیاستگذاریهای خودش در پهنه جهان داشت.
این را من در نوشته خودم آوردهام. در آن زمان برای شوروی مهمترین حوزه نفوذ و اعمال قدرت اروپای شرقی بود و نمیخواست از آنجا بگذرد. از بلغارستان تا چکسلواکی و رومانی و لهستان، گامی به پس نکشید. اما اولویت در خاورمیانه را نداشت، در سیاستگذاریهای خارجی. بنابراین به نفع حضورش در اروپای شرقی از ایران گذشت.
اینها عواملی است که باید برای پایان این بحران به آن اشاره کرد. اما تمام این عوامل به کنار، به داوری من اگر که حکومت فرقه دموکرات آذربایجان تکیه داشت بر نیروهای مردمی، ما شاهد مقاومت بودیم، شاهد پیگیری در مبارزه بودیم و از این دست. ما در سالهای پس از فروپاشی حکومت خودمختار آذربایجان نشانهای از حرکت قومی از آن دست که پیشهوری فخر میکرد، در آذربایجان نیستیم.
بنابراین چراییاش را به نظر من باید در این شکافی که بین حکومت خودمختار آذربایجان و جمهور مردم آذربایجان وجود داشت دید. «جمهور»ی که هنوز اعتقاد داشتند و بر این پای میکوبیدند که جزء لاینفک ایران هستند و نمیخواهند به سادگی از ایران جدا شوند.