آنا لیلی امیرپور، فیلمساز ایرانی-آمریکایی، با فیلم غریب «دختری در شب تنها به خانه میرود» شناخته شد و در جشنوارههای مختلفی چون ساندنس، لندن و رم شرکت کرد.
موفقیت این فیلم جمع و جور خوشساخت- با موضوعی سوررئال و نمادین درباره یک شهر فرضی در ایران با پالایشگاه نفت- راه را برای این فیلمساز جوان هموار کرد تا به کمک انستیتوی ساندنس، دومین فیلم خود را بسازد؛ «دار و دسته بد»، فیلمی با بازی ستارگانی چون کیانو ریوز و جیم کری در بخش مسابقه جشنواره ونیز.
این فیلم هم در غرابت چیزی از فیلم قبلی کم ندارد: شخصیتهایی عجیب در زمان و مکانی نامعلوم. دختری از دنیای متمدن به جهانی خارج از آن پا میگذارد؛ جایی که آدمخوارها او را دستگیر میکنند و یک دست و یک پایش را قطع میکنند.
فیلم آشکارا در فضایی سمبلیک جریان دارد و در فضایی ضدقصه، دنیایی خلق میشود که در آن آدمیزاد از ارزشهای تثبیت شده انسانی فاصله میگیرد. این فضا و مکان البته سمبلی است از جهان امروز ما: فیلم شخصیتها و مکانهای قصه را به دو دسته تقسیم میکند: فضای غیرمتمدن و فضای ظاهراً متمدن.
در فضای غیر متمدن- که ظاهراً ساکنان آن خارجیها هستند؛ از این رو فیلم میخواهد درباره نژادپرستی و خارجیهراسی در دنیای امروز حرف بزند- وحشیگری جریان دارد و در فضای متمدن، همه در فضایی آرامتر زندگی میکنند، میرقصند، مواد مخدر مصرف میکنند و حاکمی دارند (با بازی کیانو ریوز) که به نظر میرسد همه چیز را کنترل میکند.
اما فیلم سعی دارد دو فضا را در کنار هم قرار دهد و وزنه را به طرف فضای متمدن سنگین نمیکند. در فضای متمدن که «دریم لند» (سرزمین رویایی؛ لقب آمریکا) نام دارد، تنها چیزی که وجود ندارد «آزادی» است؛ در حالی که به نظر میرسد انسانها برای رسیدن به آزادی و انجام هر چه آن که دوست دارند به «دریم لند» آمدهاند.
در دریم لند مواد مخدر به شهروندان داده میشود و شخصیت اصلی فیلم به نام آرلن- که دختر جسوری است- پس از مصرف آن، در سکانسی رویایی به جهان غیرمتمدن میرود و در آنجا با مردی اصالتاً اهل کوبا آشنا میشود و عشقی شکل میگیرد. باقی فیلم نبرد درونی این شخصیت زن است بین دو دنیا: دنیای متمدن با وعدههای خاص خود یا عشقی آزاد و وحشی در خارج از چارچوبهای جاری.
در انتها زن بر علیه نظم ظاهری دریم لند میشورد و دنیای آزاد را با همه وحشیگریهایش ترجیح میدهد، هرچند به نظر میرسد مرد کوبایی هم تغییر کرده و دست از وحشیگریهای خود برداشته است.
فیلم اما در خلق این لایههای نمادین موفق نیست و بیشتر به تقلیدی شبیه شده است از فیلم موفق «مدمکس»، که غالباً در بیابان میگذرد با چشماندازهایی که سینمای وسترن و به ویژه وسترنهای اسپاگتی سرجیو لئونه را به خاطر میآورد.
فیلمساز به قدری درگیر فرم و نماهای زیباست که از فیلمنامه غافل میشود و روند فیلم - به ویژه در ابتدا و همین طور نزدیک به انتها - تقریباً جذابیتی ندارد و نمیتواند تماشاگر را با خودش همراه کند. فاصلهگذاری از شخصیتها - که عامدانه صورت گرفته - به قدری است که ما دیگر آنها را حس نمیکنیم و علاقهای به سرنوشت آنها نداریم. در حالی که فیلم میتواند زودتر از پایان فعلی تمام شود و برخی از صحنههای آن بیدلیل طولانی میشوند.
در عین حال نمادپردازیها- از جمله استفاده از پرچم آمریکا و پازلی از نقشه آمریکا که ناقص است و شخصیت دیوانه فیلم میخواهد کاملش کند- در نهایت راه به جایی نمی برد و در میان علاقه زیاد فیلمساز در نمایش خشونت گم میشود. فیلم چندین صحنه مشمئزکننده دارد که تماشای آن آزارنده است. در حالی که استفاده از خشونت در فیلم قبلی، با فضایی فانتزی و حتی کمدی میآمیخت و معنا داشت؛ این جا اما نمایش جزئیات مهوعی از وحشیگری، هیچ دلیل و منطق خاصی ندارد، جز احتمالاً علاقه فیلمساز به سینمای وحشت.