«دشت خاموش» ساخته احمد بهرامی که جایزه بهترین فیلم بخش افقهای جشنواره ونیز امسال را -به حق- به دست آورد، تجربه متفاوتی است در سینمای ایران که روایت کُند، اما درگیرکنندهای را درباره چند شخصیت در یک کورهپزخانه دورافتاده پیش میبرد.
فیلم با نمایی از حرکت یک ارابه آغاز میشود و یخهایی که جلوتر در طول فیلم به نمادی از یک عشق از دست رفته بدل میشود که ذره ذره آب خواهد شد. ارابه و سیاه و سفید بودن تصویر، از همان ابتدا «سینمای بلا تار» را به یاد میآورد و جلوتر شاهدیم که نماهای طولانی و حرکات آرام دوربین به طور مستقیم از جهان دیدنی این سینمای مجار وام گرفته شدهاند و ادای دینی هستند آشکار.
در صحنه بعدی «آقا» آمرانه از لطفالله -اولین و آخرین نفری که در فیلم میبینیم- میخواهد که همه کارگران را خبر کند تا خبر مهمی را با آنها در میان بگذارد. لطفالله به جلوی درهای بسته چند اتاق میرسد و یک به یک ساکنان آنها را صدا میزند: شاهو، ابراهیم، مش عباد. اما اتاق آخر تمام جهان فیلم را شکل میدهد: زنی به نام سرور. وقتی لطفالله به در اتاق سرور میرسد، لحن صدا کردنش آشکارا تغییر میکند و نوای عاشقانهای به خود میگیرد که تمام جهان فیلم را تا انتها شکل میدهد.
همه کارگران این کورهپزخانه جمع شدهاند تا «آقا» (رئیس این کارگاه آجرپزی) با آنها حرف بزند. سخنان نومیدانه او مشخص میکند که خبر بدی را که همان تعطیل شدن این مکان و بیکار شدن کارگران است، به آنها خواهد داد. اما سخنان او نیمهکاره میماند تا با دوربینی که هر بار روی چهره یک شخصیت میایستد همراه شویم و با بازگشتی به گذشته دنیا و مشکلاتش را بشکافیم.
همه این شخصیتها باز به آقا بازمیگردند تا شاید گرهی از مشکلاتشان حل شود. هر بار دوربین در دفتر آقا، به آرامی از یک پنجره آغاز میکند و با حرکت ملایم روی وسایل داخل اتاق به شخصیتی میرسد که روبهروی میز آقا نشسته و با او حرف میزند. آقا به همه وعده و وعید میدهد که مشکلاتشان را حل خواهد کرد. پس از بیرون رفتن آن شخصیت، دوربین آقا را دنبال میکند که از روی صندلیاش بلند میشود و به کنار پنجرهای میرسد که از آن میتوان سرور را در حال کار دید؛ سروری که تمام جهان فیلم و شخصیتهایش را به هم ربط میدهد.
صحنه حرف زدن هر کدام از شخصیتها با آقا با حرف زدن درباره لطفالله و علاقه او به سرور به هم پیوند میخورد و در پایان همه این صحنهها، آقا از آنها میخواهد که به لطفالله بگویند بیاد دفتر او. سرانجام- آخرین نفر- لطفالله در دفتر آقاست. این بار اما تنها باری است که دوربین از پنجره و فضای اتاق آغاز نمیکند، بلکه مستقیم لطفالله را نمایش میدهد که روبهروی آقا نشسته و با او حرف میزند: دو مرد و یک زن غایب در میان آنها. میان لطفالله و آقا، یک تختخواب میبینیم؛ تختخوابی که میدانیم سرور با آقا روی آن میخوابد و حالا جهان هر دو مرد به طرز غریبی با آن پیوند دارد.
پس از دیدار آقا با هر یک از شخصیتها، به همان صحنه زمان حال و حرف زدن آقا با کارگران بازمیگردیم و تمام حرفهای او را از ابتدا -این بار با زاویه دوربینی متفاوت- باز میشنویم. فیلمساز ابایی از تکرار ندارد، چرا که زندگی روزمره همه ما هم مملو است از همین تکرار. از طرفی -برخلاف نسل تازه فیلمسازان ایرانی که به شدت به دیالوگ پناه میبرند و میخواهند همه چیز را بر زبان بیاورند- به شدت عاشق سکوت است و سکون؛ گیرم که تماشاگر معتاد به هالیوود را به شدت بیازارد و از سینما فراری دهد. فیلمساز عجلهای برای روایتش ندارد. اتفاق خاصی در حال رخ دادن نیست و کنش و واکنش مستقیمی نمیبینیم، هر چه هست در درون آدمهاست و تنهاییهایشان که فیلمساز ذره ذره آن را با تماشاگر صبور قسمت میکند.
در طول فیلم ما وارد اتاق تکتک شخصیتهای فیلم هم میشویم، جایی که همه آنها در حال غذا خوردن هستند و درباره طلبشان از آقا حرف میزنند. در آخر هر صحنه شام، یکی از شخصیتها میرود که بخوابد و ملحفه سپیدی بر روی خودش میکشد که آشکارا یادآور مرگ است و شاید خودکشی. همه این شخصیتها در واقع با اتفاقی که دارد میافتد به شکلی در حال تجربه مرگ هستند و از جایی از جهان فیلم بیرون میروند.
در صحنهای نزدیک به آخر، لطفالله در تکتک اتاقها را قفل میکند، اما زمانی که به اتاق سرور میرسد مکث میکند و به داخل میرود تا چکیدهای از احوال درونیاش را در قبال برخورد با چیزهای ساده و دم دست -به مانند یک لنگه دمپایی- با ما در میان بگذارد تا تماشاگر را برای صحنه تکاندهنده و تلخ پایانی آماده کند و به ما یادآوری کند جهان جای کوچکی است مملو از آجرهایی سخت که راه بر ما میبندند.