(در قسمت پیشین برنامه سقوط شنیدیم که چگونه محمدرضا نخستین فرزند رضاشاه پهلوی، از کودکی برای رسیدن به سلطنت آماده شد و در شهریور سال ۱۳۲۰، بعد از آنکه پدرش به خاطر اشغال ایران توسط بریتانیا و شوروی مجبور شد از سلطنت کناره بگیرد، برغم مخالفت اولیه بریتانیا به سلطنت رسید. این قسمت به روابط محمدرضا شاه با کشور بریتانیا در دهه نخست سلطنتش اختصاص دارد.)
رضاشاه که از سلطنت کناره گرفت، ناچار شد خاک ایران را ترک کند. او که بر خلاف پادشاهان قاجار در دوران قدرتش هیچ علاقهای به سفرهای خارجی نشان نداده بود، ابتدا به جنوب ایران رفت و بعد سوار کشتی شد و از راه خلیج فارس، کشور را ترک کرد.
رضا شاه بعد از اقامتی کوتاه در آبهای هند، برخلاف خواستش به کشوری گمنام در میانه اقیانوس هند فرستاده شد. به جایی به نام «موریس» که در آن زمان تحت سلطه بریتانیا بود. شاه سابق حتی اجازه نیافت تا کشور محل اقامت خود را بعد از ترک ایران انتخاب کند.
بعد از نامهنگاریهای بسیار با حاکمان انگلیسی این جزیره، آنها موافقت کردند که رضاشاه همراه با خانوادهاش به آفریقای جنوبی منتقل شود. پادشاه قرن بیستمی ایران که یادگارش برای کشور، دانشگاه و راهآهن و ژاندارمری و ارتش بود، سه سال بعد از تبعید، در آفریقا سکته کرد و مرد؛ مردی که در ذهن محمدرضا شاه جوان، مظهر اقتدار بود.
و این همه اتفاق نیافتاد جز به خواست و تصمیم سیاستمداران یک کشور خارجی: بریتانیای کبیر. یا آنگونه که از همان روزها در ایران باب شد: انگلستان.
عباس میلانی، نویسنده کتاب شاه معتقد است برای فهم رابطه شاه با انگلیسیها، باید به آنچه که بر سر پدرش آمد توجه کنیم.
او میگوید: «من فکر میکنم تصورش درباره قدرت انگلیسیها تا حدی نتیجه این واقعیت بود که دیده بود آنها با پدرش که در ذهنتش یک یل سیاسی بود، چه کردند. وقتی رضاشاه استعفا کرد، انگلیسیها از هیچ تلاشی برای تحقیر و تخفیفش فروگذار نکردند. بعد هم به شکل مستقیم از طریق سفیر انگلیس در مصر به شاه پیغام دادند و تهدیدش کردند که ببین با بابات چه کردیم، اگر دست از پا خطا بکنی همین بلا را سر تو هم میآوریم.»
«حرفشنوی» از انگلیس؟
این شاه ۲۲ ساله در سال ۱۳۲۰ خورشیدی، هیچ شباهتی به شاهنشاه آریامهر ۵۹ ساله در زمان انقلاب اسلامی نداشت. در نخستین دهه پادشاهی محمدرضاشاه، او گاه حتی توان به چالش کشیدن نخستوزیران خود را نداشت.
آیا این موقعیت ضعیف و شکننده موجب شد تا شاه از قدرتهای خارجی – به ویژه انگلیسیها – حرف شنوی داشته باشد؟
به گفته مجید تفرشی پژوهشگر اسناد وزارت امور خارجه بریتانیا، او چارهای جز حرفشنوی نداشت: «شما نمیتوانید انتظار داشته باشید یک شاه ۲۲ ساله که در کشور تحت اشغال با کلی اما و اگر به سلطنت رسیده، شاه قدرتمندی باشد.»
چنانکه مجید تفرشی میگوید، نه تنها رفتار شاه با سفرای انگلیس و شوروی، توام با «نوعی از حرف شنوی» بوده، بلکه آنها نیز به عنوان قوای اشغالگر اساسا با «نگاهی از بالا به پایین» با شاه برخورد میکردند.
اما این رفتاری که مجید تفرشی، آن را نوعی از «حرف شنوی» توصیف میکند، نقطه بحث و اختلافی است دنبالهدار میان هواداران و مخالفان شاه. او در سه دهه اخیر، در جریان تبلیغات شدیدا ضد سلطنتی انقلابیون سال ۵۷ و اسلامگرایان حاکم بر کشور، سیاستمداری وابسته توصیف شده که اصولا بر مبنای خواست قدرتهای غربی حکومت میکرده است.
کوروش زعیم، عضو کنونی شورای مرکزی جبهه ملی – گروهی که سالها سرسختترین مخالف محمدرضا شاه بوده – معتقد است که او دست نشانده نبود، اما آنچه وابستگی شاه به غرب خوانده شده، «نتیجه ضعیف شخصیت شاه بوده است».
زعیم میگوید: «با توجه به پسزمینه برخورد بیگانگان با پدرش و این واقعیت که این بیگانگان قدرت داشتند که او را برکنار کنند، باور داشت که بدون توجه به خواستههای بیگانگان نمیتواند پایدار بماند. باید توجه کنیم که به دلیل رفتار پدر شاه با او در کودکی، او از روحیه ضعیفی برخوردار بود و پدرش شهامت را در او کشته بود. ما دیدیم که شاه هر بار با مشکل جدی روبهرو میشد چمدانش را میبست و فرار میکرد چون فکر میکرد که این بیگانگان هستند که علیه او فعالیت میکنند و ایستادگی در برابر آنها بیفایده است.»
طبیعتا این قضاوت کوروش زعیم، مخالفانی جدی دارد. فارغ از آنچه زعیم درباره کودکی یا شخصیت شاه میگوید، عملکرد او در دورههای مختلف تاریخی، اظهارنظرهای باقیمانده از او و شرایطی که سلطنت ۳۷ سالهاش به پایان رسید، همه حاوی نشانههایی هستند که میتوانند قضاوت منتقدانی چون زعیم را به چالش بکشند.
دستکم بر سر رابطه شاه و انگلیسیها، پذیرش اینکه او از انگلیسیها حرف شنوی داشته، برای پژوهشگری چون هوشنگ نهاوندی که شاه را از نزدیک میشناخته آسان نیست چرا که به گفته او اسناد و شواهد چیز دیگری میگویند.
نهاوندی تاکید میکند که بر اساس اسناد، انگلیسیها هم با رضا شاه مخالف بودند و هم با سلطنت محمدرضاشاه میانهای نداشتند.
وقتی صحبت از اسناد و مدارک درباره رابطه شاه با انگلیسیهاست، عباس میلانی نه تنها طرح موضوع حرفشنوی شاه از انگلیسیها را «سادهانگارانه» توصیف میکند و رابطه شاه با انگلیسیها را رابطه پیچیدهای توصیف میکند که در دورههای گوناگون، بر اساس منافع طرفین، زیر و رو میشده است.
او میگوید: «مثلا در زمان نخست وزیری قوام یا حتی پیش از جنبش ملی کردن نفت، انگلیس علاقهای نداشت که قدرت شاه افزایش پیدا کند و دائم هم در برابر خواست شاه برای افزایش قدرت مقاومت میکرد.»
به گفته میلانی، انگلیسیها اصولا با افزایش اختیارات شاه درجریان تصویب متمم قانون اساسی مخالف بودند، اما این قانون تصویب شد و شاه اختیار انحلال مجلس را به دست آورد. وقتی جنبش ملی کردن نفت شروع شد، انگلیسیها در یک تغییر موضع عمیق شاه را تحت فشار گذاشتند تا با استناد به همان اختیاری که به دست آورده، مجلس را منحل کند و قرارداد مورد نظر آنها را به اجرا برساند.
نقش دربار
در همین دوره از زندگی محمدرضا شاه، او در سن ۲۵ سالگی پدرش را از دست داد. رضاشاه که بعدها با تصویب مجلس شورای ملی، «رضا شاه کبیر» لقب گرفت، در سال ۱۳۲۳ خورشیدی بر اثر سکته قلبی درگذشت و در مدت کوتاهی، خواهران شاه و برادرش از آفریقای جنوبی به ایران بازگشتند.
به این ترتیب دربار کوچک و خالی محمدرضا شاه که شامل او بود و ملکه مصریتبارش - فوزیه – ناگهان تبدیل شد به درباری پر رفت و آمد و شلوغ که مانند دیگر خانوادههای ایرانی، قهر و آشتیها و بده بستانهای خود را داشت. با یک اختلاف فاحش نسبت به باقی خانوادهها. فرزند ارشد خانواده شاه ممکلت بود. موقعیتی اسثنایی برای اعضای خانوادهای که اشرافزادگیشان در گرو تداوم سلطنت محمدرضاشاه بود.
شاید همین موضوع موجب میشد تا آنها نیز در جریان تحولات سالهای نخست سلطنت، بعد از اینکه به ایران بازگشتند، ساکت ننشستند. تا جایی که به گفته عباس میلانی، گاهی حتی خود شاه هم از دخالتهای خانوادهاش در امور سیاسی، به ستوه میآمد.
میلانی میگوید: «دو نفر در خاندان سلطنتی بودند که تا زمان روی کار آمدن مصدق نقش بسیار بسیار فعالی داشتند و خود شاه در دیدارهاش با سفرای آمریکا و انگلیس گاه از این وضعیت شکایت میکند! یکی ملکه مادر که به نقشش کمتر توجه شده اما هم بر دربار نفوذ بسیار داشت و هم بر پسرش و هم با برخی سیاستمداران در تماس بود و حتی پول خرج میکرد. اشرف هم خیلی در این دوران فعال بود.»
نخستین ملاقات شاه و مصدق
در همین زمان که شاه آرام آرام، در تلاش است تا پایههای قدرت خود را مستحکم کند، در همسایگیاش در خیابان کاخ در منزل شماره ۱۰۹، سیاستمداری زندگی میکرد که در تمام سالهای دهه پرماجرای ۲۰، سیاستمدار صاحبنام پایتخت بود. محمد مصدق هر چند در دولتهای ناپایدار آن روزها هیچگاه مسئولیتی نداشت، اما نامش همواره در بطن تحولات در مجلس و بیرون از مجلس تکرار میشد.
رابطه این دو پیش از نخست وزیری مصدق، رابطهای ساده است با حاشیهای مهم که عباس میلانی آن را اینگونه شرح میدهد:
«در بحبوحه جنگ، شاه وقتی میبیند که دکتر مصدق در عرصه سیاست شخصیت پرتوانی است و پایههای وسیعی دارد، به او پیشنهاد نخست وزیری میکند. تا جایی که من میدانم این اولین دیدار جدی این دوست. دکتر مصدق در پاسخ به این پیشنهاد میگوید که اول باید ببینیم انگلیسیها موافق این کار هستند یا نه. هر دو درباره این دیدار نوشتهاند و اسناد سفارت انگلیس هم موید این پیشنهاد است. انگلیسیها سخت مخالفت میکنند و مصدق هم نمیپذیرد. شاه هم از همین زاویه بعدها خیلی به مصدق متلک گفت. پاسخ دکتر مصدق هم این بود که من میدانستم قدرت واقعی در مملکت در دست انگلیسیهاست.»
گویی شاه و مصدق از سالها قبل از ماجراهای سال ۳۲ آبشان توی یک جوب نمیرفته. اما چرخ تحولات سیاسی ایران در آن سالها چرخید و چرخید تا این دو بار دیگر در برابر هم قرار بگیرند. در روز سرنوشت. در ۲۸ مرداد.
(در قسمت بعدی سری برنامههای سقوط نوبت میرسد به مهمترین حزبی که در آن سالها با هواداران بیشمار، در سرنوشت پادشاهی مشروطه ایران، تاثیری عمیق گذاشت: حزب توده. تاریخچه حزب توده، شخصیتهای سرشناس، میزان وابستگی حزب توده به شوروی و نقش این حزب در ایجاد و گسترش وحشت از کمونیسم در ایران، موضوعات قسمت ششم سلسله برنامه سقوط هستند که هر سه شنبه در ساعت شش و نیم از رادیو فردا پخش میشود.)
قسمتهای دیگر سری سقوط را میتوانید در اینجا بشنوید:
رضاشاه که از سلطنت کناره گرفت، ناچار شد خاک ایران را ترک کند. او که بر خلاف پادشاهان قاجار در دوران قدرتش هیچ علاقهای به سفرهای خارجی نشان نداده بود، ابتدا به جنوب ایران رفت و بعد سوار کشتی شد و از راه خلیج فارس، کشور را ترک کرد.
رضا شاه بعد از اقامتی کوتاه در آبهای هند، برخلاف خواستش به کشوری گمنام در میانه اقیانوس هند فرستاده شد. به جایی به نام «موریس» که در آن زمان تحت سلطه بریتانیا بود. شاه سابق حتی اجازه نیافت تا کشور محل اقامت خود را بعد از ترک ایران انتخاب کند.
بعد از نامهنگاریهای بسیار با حاکمان انگلیسی این جزیره، آنها موافقت کردند که رضاشاه همراه با خانوادهاش به آفریقای جنوبی منتقل شود. پادشاه قرن بیستمی ایران که یادگارش برای کشور، دانشگاه و راهآهن و ژاندارمری و ارتش بود، سه سال بعد از تبعید، در آفریقا سکته کرد و مرد؛ مردی که در ذهن محمدرضا شاه جوان، مظهر اقتدار بود.
و این همه اتفاق نیافتاد جز به خواست و تصمیم سیاستمداران یک کشور خارجی: بریتانیای کبیر. یا آنگونه که از همان روزها در ایران باب شد: انگلستان.
عباس میلانی، نویسنده کتاب شاه معتقد است برای فهم رابطه شاه با انگلیسیها، باید به آنچه که بر سر پدرش آمد توجه کنیم.
او میگوید: «من فکر میکنم تصورش درباره قدرت انگلیسیها تا حدی نتیجه این واقعیت بود که دیده بود آنها با پدرش که در ذهنتش یک یل سیاسی بود، چه کردند. وقتی رضاشاه استعفا کرد، انگلیسیها از هیچ تلاشی برای تحقیر و تخفیفش فروگذار نکردند. بعد هم به شکل مستقیم از طریق سفیر انگلیس در مصر به شاه پیغام دادند و تهدیدش کردند که ببین با بابات چه کردیم، اگر دست از پا خطا بکنی همین بلا را سر تو هم میآوریم.»
«حرفشنوی» از انگلیس؟
این شاه ۲۲ ساله در سال ۱۳۲۰ خورشیدی، هیچ شباهتی به شاهنشاه آریامهر ۵۹ ساله در زمان انقلاب اسلامی نداشت. در نخستین دهه پادشاهی محمدرضاشاه، او گاه حتی توان به چالش کشیدن نخستوزیران خود را نداشت.
آیا این موقعیت ضعیف و شکننده موجب شد تا شاه از قدرتهای خارجی – به ویژه انگلیسیها – حرف شنوی داشته باشد؟
به گفته مجید تفرشی پژوهشگر اسناد وزارت امور خارجه بریتانیا، او چارهای جز حرفشنوی نداشت: «شما نمیتوانید انتظار داشته باشید یک شاه ۲۲ ساله که در کشور تحت اشغال با کلی اما و اگر به سلطنت رسیده، شاه قدرتمندی باشد.»
چنانکه مجید تفرشی میگوید، نه تنها رفتار شاه با سفرای انگلیس و شوروی، توام با «نوعی از حرف شنوی» بوده، بلکه آنها نیز به عنوان قوای اشغالگر اساسا با «نگاهی از بالا به پایین» با شاه برخورد میکردند.
اما این رفتاری که مجید تفرشی، آن را نوعی از «حرف شنوی» توصیف میکند، نقطه بحث و اختلافی است دنبالهدار میان هواداران و مخالفان شاه. او در سه دهه اخیر، در جریان تبلیغات شدیدا ضد سلطنتی انقلابیون سال ۵۷ و اسلامگرایان حاکم بر کشور، سیاستمداری وابسته توصیف شده که اصولا بر مبنای خواست قدرتهای غربی حکومت میکرده است.
کوروش زعیم، عضو کنونی شورای مرکزی جبهه ملی – گروهی که سالها سرسختترین مخالف محمدرضا شاه بوده – معتقد است که او دست نشانده نبود، اما آنچه وابستگی شاه به غرب خوانده شده، «نتیجه ضعیف شخصیت شاه بوده است».
زعیم میگوید: «با توجه به پسزمینه برخورد بیگانگان با پدرش و این واقعیت که این بیگانگان قدرت داشتند که او را برکنار کنند، باور داشت که بدون توجه به خواستههای بیگانگان نمیتواند پایدار بماند. باید توجه کنیم که به دلیل رفتار پدر شاه با او در کودکی، او از روحیه ضعیفی برخوردار بود و پدرش شهامت را در او کشته بود. ما دیدیم که شاه هر بار با مشکل جدی روبهرو میشد چمدانش را میبست و فرار میکرد چون فکر میکرد که این بیگانگان هستند که علیه او فعالیت میکنند و ایستادگی در برابر آنها بیفایده است.»
طبیعتا این قضاوت کوروش زعیم، مخالفانی جدی دارد. فارغ از آنچه زعیم درباره کودکی یا شخصیت شاه میگوید، عملکرد او در دورههای مختلف تاریخی، اظهارنظرهای باقیمانده از او و شرایطی که سلطنت ۳۷ سالهاش به پایان رسید، همه حاوی نشانههایی هستند که میتوانند قضاوت منتقدانی چون زعیم را به چالش بکشند.
دستکم بر سر رابطه شاه و انگلیسیها، پذیرش اینکه او از انگلیسیها حرف شنوی داشته، برای پژوهشگری چون هوشنگ نهاوندی که شاه را از نزدیک میشناخته آسان نیست چرا که به گفته او اسناد و شواهد چیز دیگری میگویند.
نهاوندی تاکید میکند که بر اساس اسناد، انگلیسیها هم با رضا شاه مخالف بودند و هم با سلطنت محمدرضاشاه میانهای نداشتند.
وقتی صحبت از اسناد و مدارک درباره رابطه شاه با انگلیسیهاست، عباس میلانی نه تنها طرح موضوع حرفشنوی شاه از انگلیسیها را «سادهانگارانه» توصیف میکند و رابطه شاه با انگلیسیها را رابطه پیچیدهای توصیف میکند که در دورههای گوناگون، بر اساس منافع طرفین، زیر و رو میشده است.
او میگوید: «مثلا در زمان نخست وزیری قوام یا حتی پیش از جنبش ملی کردن نفت، انگلیس علاقهای نداشت که قدرت شاه افزایش پیدا کند و دائم هم در برابر خواست شاه برای افزایش قدرت مقاومت میکرد.»
به گفته میلانی، انگلیسیها اصولا با افزایش اختیارات شاه درجریان تصویب متمم قانون اساسی مخالف بودند، اما این قانون تصویب شد و شاه اختیار انحلال مجلس را به دست آورد. وقتی جنبش ملی کردن نفت شروع شد، انگلیسیها در یک تغییر موضع عمیق شاه را تحت فشار گذاشتند تا با استناد به همان اختیاری که به دست آورده، مجلس را منحل کند و قرارداد مورد نظر آنها را به اجرا برساند.
نقش دربار
در همین دوره از زندگی محمدرضا شاه، او در سن ۲۵ سالگی پدرش را از دست داد. رضاشاه که بعدها با تصویب مجلس شورای ملی، «رضا شاه کبیر» لقب گرفت، در سال ۱۳۲۳ خورشیدی بر اثر سکته قلبی درگذشت و در مدت کوتاهی، خواهران شاه و برادرش از آفریقای جنوبی به ایران بازگشتند.
به این ترتیب دربار کوچک و خالی محمدرضا شاه که شامل او بود و ملکه مصریتبارش - فوزیه – ناگهان تبدیل شد به درباری پر رفت و آمد و شلوغ که مانند دیگر خانوادههای ایرانی، قهر و آشتیها و بده بستانهای خود را داشت. با یک اختلاف فاحش نسبت به باقی خانوادهها. فرزند ارشد خانواده شاه ممکلت بود. موقعیتی اسثنایی برای اعضای خانوادهای که اشرافزادگیشان در گرو تداوم سلطنت محمدرضاشاه بود.
شاید همین موضوع موجب میشد تا آنها نیز در جریان تحولات سالهای نخست سلطنت، بعد از اینکه به ایران بازگشتند، ساکت ننشستند. تا جایی که به گفته عباس میلانی، گاهی حتی خود شاه هم از دخالتهای خانوادهاش در امور سیاسی، به ستوه میآمد.
میلانی میگوید: «دو نفر در خاندان سلطنتی بودند که تا زمان روی کار آمدن مصدق نقش بسیار بسیار فعالی داشتند و خود شاه در دیدارهاش با سفرای آمریکا و انگلیس گاه از این وضعیت شکایت میکند! یکی ملکه مادر که به نقشش کمتر توجه شده اما هم بر دربار نفوذ بسیار داشت و هم بر پسرش و هم با برخی سیاستمداران در تماس بود و حتی پول خرج میکرد. اشرف هم خیلی در این دوران فعال بود.»
نخستین ملاقات شاه و مصدق
در همین زمان که شاه آرام آرام، در تلاش است تا پایههای قدرت خود را مستحکم کند، در همسایگیاش در خیابان کاخ در منزل شماره ۱۰۹، سیاستمداری زندگی میکرد که در تمام سالهای دهه پرماجرای ۲۰، سیاستمدار صاحبنام پایتخت بود. محمد مصدق هر چند در دولتهای ناپایدار آن روزها هیچگاه مسئولیتی نداشت، اما نامش همواره در بطن تحولات در مجلس و بیرون از مجلس تکرار میشد.
رابطه این دو پیش از نخست وزیری مصدق، رابطهای ساده است با حاشیهای مهم که عباس میلانی آن را اینگونه شرح میدهد:
«در بحبوحه جنگ، شاه وقتی میبیند که دکتر مصدق در عرصه سیاست شخصیت پرتوانی است و پایههای وسیعی دارد، به او پیشنهاد نخست وزیری میکند. تا جایی که من میدانم این اولین دیدار جدی این دوست. دکتر مصدق در پاسخ به این پیشنهاد میگوید که اول باید ببینیم انگلیسیها موافق این کار هستند یا نه. هر دو درباره این دیدار نوشتهاند و اسناد سفارت انگلیس هم موید این پیشنهاد است. انگلیسیها سخت مخالفت میکنند و مصدق هم نمیپذیرد. شاه هم از همین زاویه بعدها خیلی به مصدق متلک گفت. پاسخ دکتر مصدق هم این بود که من میدانستم قدرت واقعی در مملکت در دست انگلیسیهاست.»
گویی شاه و مصدق از سالها قبل از ماجراهای سال ۳۲ آبشان توی یک جوب نمیرفته. اما چرخ تحولات سیاسی ایران در آن سالها چرخید و چرخید تا این دو بار دیگر در برابر هم قرار بگیرند. در روز سرنوشت. در ۲۸ مرداد.
(در قسمت بعدی سری برنامههای سقوط نوبت میرسد به مهمترین حزبی که در آن سالها با هواداران بیشمار، در سرنوشت پادشاهی مشروطه ایران، تاثیری عمیق گذاشت: حزب توده. تاریخچه حزب توده، شخصیتهای سرشناس، میزان وابستگی حزب توده به شوروی و نقش این حزب در ایجاد و گسترش وحشت از کمونیسم در ایران، موضوعات قسمت ششم سلسله برنامه سقوط هستند که هر سه شنبه در ساعت شش و نیم از رادیو فردا پخش میشود.)
قسمتهای دیگر سری سقوط را میتوانید در اینجا بشنوید: