در چهلمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷، رویدادی که در چهار دهه گذشته زندگی ایرانیان را تحت تأثیر خود قرار داده است، در قالب چهل گفتوگو با چهرههای تاریخساز یا فعال ایرانی در سالهای منتهی به انقلاب و پس از آن، روایت آنها را از این رویداد و تأثیرات آن، و نیز چشمانداز آنها از آینده ایران بازجستهایم.
در برنامهای دیگر از این مجموعه گفتوگو، به سراغ هادی خرسندی رفتهایم؛ روزنامهنگار، شاعر و طنزپرداز ساکن بریتانیا که در لندن زندگی میکند.
آقای خرسندی در روزهای پیش از انقلاب ۳۵ سال داشت و در لندن زندگی میکرد. او در آن روزها برای روزنامه اطلاعات طنز مینوشت. در این گفتوگوی ویژه با هادی خرسندی از مسائل چهل سال پیش، و علت بازگشتش به ایران در اواخر بهمن ماه سال ۵۷ پرسیدهایم.
آقای خرسندی، شما یکی دو سال پیش از انقلاب به انگلیس رفته بودید و در لندن زندگی میکردید. اما در همان روزهای پر سر و صدا به ایران برگشتید. چرا و چه شد که تصمیم گرفتید به تهران برگردید؟
با سلام و سپاس از اینکه مرا هم در این مجموعه جا دادید با اولین پرواز هواپیمایی ملی ایرانایر. بعد از انقلاب، من ۲۶ بهمن ۵۷ بود که به اتفاق زنده یاد منوچهر محجوبی، همکارمان، و چندتن دیگر از دوستان به ایران برگشتیم.
منوچهر محجوبی که سردبیر نشریه طنز «آهنگر» بود؟
بله، [نشریه] آهنگر که مدتی آن را در ایران درآورد و آنجا هجوم آورده بودند به ایشان، آمده بودند در لندن [نشریه را] در میآوردند، که البته آن موقع هنوز این اتفاقات نیفتاده بود. تازه داشتیم میرفتیم، برای اینکه فکر کردیم انقلاب شده و من آن روزها خوشبختانه و امروز متأسفانه، همراه انقلاب بودم و البته در این چهل سال بار ملامت و احساس گناه را بر دوش کشیدهام، و از همان فردای انقلاب، به جبرانش روزی نبوده است که کاری نکرده باشم. حالا چقدر اثر داشته نمیدانم. اما لحظهای در مبارزهای که در حد خودم بوده کوتاه نیامدهام.
یک دوبیتی هم شنیدم که در این باره سرودهاید...
از این دوبیتیها آقای قویمی، یکیاش را شما شنیده اید، تعداد زیادی سرودهام. آخرینش میگوید:
آمد و با همه پختگیام خامم کرد
ملت زنده بُدم، ملت اسلامم کرد
بر درختی که خودم کاشتم آویخت مرا
با طنابی که خودم بافتم اعدامم کرد
آنهایی که سرزنش میکنند اکثریت ملت را که چرا همراه انقلاب رفتند، باید به ایشان گفت دیروز را با دیروز مقایسه کنند. اگر دیروز را با امروز مقایسه کنند آنها برندهاند. ولی قرار نبود امروز چنین باشد. یادمان باشد این حرف خیلی مهم آیتالله خمینی را در یک مقطعی که فرمودند ما خدعه کردیم. خب ما راستش فکر نکرده بودیم رو دست بخوریم و بعد به این صراحت به رخمان بکشند که آقای خمینی خدعه کردند و کلک زدند و جماعت را به اینجا کشاندند که یکی از سیاهترین و وحشتناکترین حکومتهای دنیا الان در سرزمین ما حاکم باشد.
شما در حدود چهار روز پس از ۲۲ بهمن به ایران رفتید. میخواهم بپرسم هادی خرسندی که انقلابی بود، چه مدت طول کشید که به هادی خرسندی ضدانقلاب تبدیل شد؟
از فردایش! یعنی وارد [ایران] که شدیم دیدیم. ما از بیبیسی میدیدیم، ما از گاردین میخواندیم، لیز ترگود مینوشتند و [خودمان] جو را ندیده بودیم. حالا که تازه آن هوا به مشاممان میآمد، فرق داشت. آنهایی که مدتی بود در آن هوا و فضا خو کرده بودند، ما میدیدیم نه، این آن نیست و به همین دلیل من خیلی زود برگشتم و اولین نشریه اوپوزیسیونی و مخالف را من در خارج از کشور در آوردم، اصغرآقا، به دلیل همان سؤالی که کردید، خیلی زود دریافتم. و دستآوردش، اصغر آقا در پنجم مرداد ۱۳۵۸ در لندن منتشر شد تا مدت ۳۵ سال.
برگردیم به تهران. همان روزهای اولی که وارد تهران شدید، چه حال و هوایی وجود داشت؟ میشود توصیف کنید که مردم چه حالی داشتند و چه خبر بود؟
آنچه من دیدم، بهتزدگی بود. یا من بهتزده بودم. بیسرانجامی بود. آهنفروش پایین روزنامه اطلاعات آمده بود در سالن هیئت تحریریه و به من میگفت آقای خرسندی، یک خرده شما آرامتر حرکت کنید و بنویسید که بتوانیم این بازمانده حکومت قبلی را قلع و قمع کنیم برود. یعنی آشفتگی چنان بود که روزنامه، دیگر سردبیرش آن قدر کارهای نبود که آهنفروش خیابان خیام!
به همین ترتیب بگیرید در همه امور مملکت، شاید چنین بود. این سردرگمیها بود. به همین دلیل هم بود که روزنامه اطلاعات دیگر مقالههای مرا چاپ نکرد. کارگرها گفتند حروفچینی نمیکنیم! کارگرها اغلب چپ بودند، اغلب تودهایهای زیرخاکستر بودند که آمده بودند بیرون. من همان روزها رفتم روزنامه کیهان، زندهیاد رحمان هاتفی آن جا بود و از من استقبال کردند و مطلبم آنجا چاپ شد. میخواهم بگویم پریشانی بود، خیلی هم بود.
و در همان روزها میدانم که عدهای شعار خرسندی اعدام باید گردد سر داده بودند. جریان چه بود؟
مقاله من که در روزنامه کیهان چاپ شد، که در اینترنت هست و گاهی دست به دست و ایمیل به ایمیل میگردد، صفحه سوم آن بالا، مقالهای بود که آقایی زده بود همسرش را کشته بود و با او مصاحبه میکردند، به طنز، که آقا چرا زدی همسرت را کشتی؟ گفته بود برای اینکه حجاب را رعایت نکرده بود من گفته بودم موی خود را از غریبه بپوشان، ولی دیشب مهمان داشتیم و موی او در قورمه سبزی بود، غریبه دید و من زدم کشتمش.
یکی دیگر هم بود که آقای قطبزاده را اسمش را گذاشته بودیم آقای طومارزاده، چون آن زندهیاد با فرصتطلبی زیاد داشت طومارهای پارچهای مطول از اطراف مملکت به نفع خودش جمع میکرد... و اینها باعث شد آن جماعتی که دیدند من از اطلاعات آمدم کیهان، جمع شدند در خیابان فردوسی و کوچه کیهان، که این هادی خرسندی اعدام باید گردد.
من هیچ آمادگی اعدام شدن نداشتم، و وحشتزده و پشیمان بودم از اینکه برگشتهام به ایران و خانوادهام در لندن بودند و من ترسخورده. نگهبان کیهان دست مرا گرفت و مؤدبانه گفت بیا بردار و برو، و مرا از در پشتی ماشینهای چاپ برد و از آن طرف انداختم در خیابانی که به لالهزار میرفت و من دیگر رویم کم شد خلاصه.
آقای خرسندی، در اینجا میخواهم از شما خواهش کنم یک آهنگ یا ترانه که یادآور آن روزهاست برای شما، یا هر آهنگی که مورد علاقهتان است، نام ببرید تا در این جا پخش کنیم.
من فکر اینجا را کرده بودم... چون گفتم مثل اینکه هوا آلوده بود، زمین مست بود، آسمان مست بود... یک ترانهای هست که آقای علیاصغر شاه زیدی خواندهاند، من روی یوتیوب دیدم. آقای بیژن ترقی شعرش را گفته و آقای علی تجویدی آهنگش را ساختهاند و فریدون شهبازیان تنظیمش کرده. تار جلیل شهناز و تنبک استاد اسماعیلی هم همراهش هست، به اسم جام مدهوشی. من خیلی دوست دارم که این را بشنوید.
چرا؟ علت انتخاب این ترانه خاص چیست؟
گفتم، این ترانه میگوید زمین مست بود، آسمان مست بود، باغ مست بود، باغبان مست بود... آن روزهای انقلاب، آن تب آلودگی و اینکه اصلاً هیچ کسی معلوم نبود چه کار میکند و آن هذیانگوییها و اینها، همه پیشامدی بود و این ترانه اجرا شده به تعبیری مرا یاد آن روزگار مستی زمین و زمان میاندازد که ما را به این روز انداخت.
در این جا گفتوگو را ادامه میدهیم. آقای خرسندی، یکی از کارهای شما در آن روزها که خیلی هم سر و صدا کرد، منظومهای بود با عنوان اسم شب که تا اندازهای فکر میکنم یادآور و توصیف خوبی است از آن روزهایی که به قول شما تب و تاب داشت، مسائل انقلابی، میدانم خیلی طولانی است. ممکن است بخشی از آن را برای شنوندگان رادیوفردا بخوانید؟
شرمندهام از اینکه طولانی است آقای قویمی. آن شبها رسم بود که اسم شب میپرسیدند، که از اینجا به آنجا میخواهی بروی اسم شب چیست. یک مقداریش ادا بود به گمان من، هیچ اتفاقی قرار نبود بیفتد...
رهگذر ایست، از کجایی تو
اسم شب چیست از کجایی تو
اسم شب را بگو اگر دانی
به چه مقصد در این خیابانی
اسم شب هر چه هست بیخبرم
آمدم نان بگیرم و ببرم
خانهام در همین خیابان است
به گمانم که اسم شب نان است
نه، گمان میکنم وطن باشد
اسم ایران خوب من باشد
رهگذر بیش از این مشو پررو
حرف خود را بسنج بعد بگو
گفتم ایران، مگر به جز این است
نکند اسم شب فلسطین است !
نیست امشب حواس من کامل
بچهها گشنهاند در منزل
گَر به من اندکی امان بدهی
فرصت ابتیاع نان بدهی
باز میگردم و سر فرصت
در همین باره میکنم صحبت
اینجا را دقت میکنید آقای قویمی، که همان چهل سال پیش اوایل انقلاب، گفتم ایران، مگر به جز این است، نکند اسم شب فلسطین است، توجه شده که اینها میخواهند که آن وری بروند و ایران ما را فدای یک سری جریان بکنند. این را یادم نرود بگویم، دل من همچنان و همواره البته با خلق فلسطین هست و خواهد بود. بعد این رهگذر اسم شبهای مختلفی را میگوید تا می رسد به اسم شبهایی که دیگر رایج شده، میگوید:
اسم شب کرده تازگی تغییر
جور واجور میشود تفسیر
اسم شب قتل روزنامهفروش
نشریات چپی، کتک، خاموش
اسم شب روزنامه زوری
سرمقاله، مقاله، دستوری
اسم شب اجتماع، خط نشان
دم آیندگان، دم کیوان
اسم شب حمله، روزنامهنویس
نه حمایت، نه دادرس، نه پلیس
اسم شب باز کوکتل مولوتوف
متعصب، ژ۳، کلاشنیکوف
اسم شب بینزاکتی، پرخاش
به تو مربوط نیست ساکت باش!
اسم شب انقلاب سربسته
جلسه در اتاق در بسته
اسم شب کارهای پنهانی
رهبران جدیداً ایرانی !
اسم شب دادگاه صحرایی
به گمانم ز کافه میآیی!
ها بکن! مست! ظاهراً، بالفرض
لخت! شلاق! مفسد فیالارض
مثل سابق کمیته ساواکی
بزنیدش! چه کاره بود؟ شاکی
و این همین طور با کنایه اسم شبهایی را که به هرحال رایج شده میگوید و بعد اسم شبهایی که دلخواه خودش است میگوید:
اسم شب نا امید، شک، تردید
اسم شب، ترس، اسم شب تهدید
اسم شب هر چه بود اینها بود
که همیشه مزاحم ما بود
باز اگر هست بنده بیخبرم
آمدم نان بگیرم و ببرم
قصد من هیچ انتقاد نبود
روی من اینهمه زیاد نبود
نیستم بنده مفسد فیالارض
هستم البته مفلس فیالارض
گر زدم حرفهای نامطلوب
کلهام گرم بود بیمشروب
باز افسار خویش ول کردم
فرصتی بود، درددل کردم
تو بزرگی و من خطاکارم
از تو امید مغفرت دارم
در سیاست خلاصه بینظرم
آمدم نان بگیرم ببرم
اینها در نشریات آن موقع چاپ شد، در زن روز و تهران مصور که حتی آقای مسعود بهنود هم این را با صدای خودش روی نوارهایی که میداد به اسم کانال۲ خوانده است و آن موقع در دسترس مردم قرار گرفت. آخرش هم رهگذر آرزو میکند میگوید:
اسم شب انقلاب بود ای کاش
شب نبود، آفتاب بود ای کاش
اسم شب نور، روشنی، خورشید
اسم شب عشق، زندگی، امید
اسم شب روز، روز دل شادی
اسم شب صبح، صبح آزادی
که پاسدار میگوید:
رهگذر، این ترانهها کافی است
اسم شب هیچ یک از اینها نیست
اجل امشب گرت امان بدهد
باش تا صبح دولتت بدمد
از دمیدن صبح دولت گفتید، در همان روزها، در واقع در ماه بهمن قبل از این که به ایران برگردید چه تصور و احساسی داشتید آقای خرسندی؟ آیا فکر میکردید حاصل انقلاب یک حکومت دموکراتیک و ملی خواهد بود؟
حقیقتش وقتی دولت زنده یاد شاپور بختیار تشکیل شد، من به وضوح یادم است در اینجا [انگلستان] و دوستانی که در ایران با ایشان تماس داشتیم، تکلیف خودشان را نمیدانستند که آیا ما به نتیجهای رسیدهایم؟ و آیا آن حکومت ملی که میخواهیم همین است که الان شاه با عقبنشینی خودش عرضه کرده؟
تقریباً ۲۴ ساعت طول کشید تا خبر شدیم که آقای خمینی در نوفل لوشاتو نپذیرفتهاند و گفتهاند نه خیر، بختیار باید برود، آن موقع بود که آرزوهای ما قدری رنگ باخت و دیگر نمی دانستیم چه خواهد شد. اما به هر حال آرزویمان این بود که به یک حکومت... در واقع اگر برگردیم به گذشته در زمان شاه، ما اصلاحطلب بودیم، نه برانداز. منتهی در آن مملکت فرصت اصلاحطلبی نبود.
کسی نمیتوانست حرفی بزند که وقتی پادشاه مملکت حتی دو حزب زیر فرمان خودش، ایران نوین را که مال هویدا و دارودستهاش بود، و حزب ملیون را که متعلق به اسدالله علم، رفیق عزیز شاهنشاه بود هر دو را پادشاه برنتافت و حزب خودش را درست کرد به اسم حزب رستاخیز. بعد هم گفت هر کس این حزب مرا قبول ندارد بیاید پاسپورتش را بگیرد و از مملکت برود، که هیچ شایسته نبود از پادشاهی که با ملت خودش چنان رفتاری بکند و بخواهد آنها را نفی بلد یا نفی وطن بکند، به قیمت اینکه همه را به زیر حزب خودش بیاورد.
در نتیجه میتوانم بگویم که فرصت اصلاحطلبی و این حرفها نبود و به همین دلیل مردم تخت گاز رفتند، به قول این یک بیت: چه کس انداخت ایران را به ذلت/ دو کس بودند شاهنشاه و ملت، و برای اولین بار شاه و ملت دست به دست هم دادند تا چنین حکومتی را روی کار بیاورند.
آقای خرسندی، بعد از چهل سال در این بهمن ۹۷، آیا فکر میکنید که اکثریت مردم ایران در سال ۵۷ کار درستی انجام دادند که انقلاب کردند یا فکر میکنید که کار اشتباهی بود؟
ببینید، با معیار امروز نگاه میکنیم یا با معیار دیروز؟ در آن زمان که بود و علیه آن ستمهایی که فرض کنیم ساواک میکرد با مردم... اگر امروز آقازادهها هستند آن روز هم والاحضرتها بودند. اگر امروز احمدینژاد میگوید که من با الهامات غیبی در تماسم و با امام زمان در تماسم، پنجاه، شصت سال قبل محمدرضاشاه همین را میگفت، با این تفاوت که احمدینژاد یک اسلامزده در کوچه پسکوچههای گرمسار بود و محمدرضاشاه پادشاهی بود، شاهزادهای تحصیل کرده سوئیس و او هم میخواست با الوهیتی که به خودش میدهد و با لقبی که خدایگان به او میگفتند، بر مردم حکومت کند، آن روز را باید نگاه کنیم که مردم باید چه میکردند. اینکه امروز بگوییم آن روز مردم اشتباه کردند، مقداری بیانصافی در حق مردم است، به گمان من.
و به عنوان سؤال آخر، به نظر شما آقای خرسندی، انقلاب یک راه حل سیاسی صحیح است یا اصولاً بهتر است با اصلاحات کارها انجام بشود؟
پیشتر عرض کردم که آن موقع میتوانستیم ما اصلاحطلب باشیم. الان این دو بیت میگوید:
با نومیدی امید ما همسو شد
یک مرتبه زیرپای ما جارو شد
در آرزوی جوجه شدن افسوسا
مرغانه انقلاب ما نیمرو شد
اما امروز اگر قرار است ما بپرسیم که باید اصلاحطلب باشیم یا انقلابی، به گمان من هیچکدامش. ما فقط باید ملتمان و مملکتمان را از شر یک حکومت کثیف و فاسد و ظلمانی نجات بدهیم. و گمان نمیکنم که این با اصلاحات عملی باشد و گمان نمیکنم که چنین عملی زیبا، و حتی اسمش انقلاب باشد. این یعنی نجات انسان و بشریت از دست کسانی که هیچ از بشریت نیاموختهاند. این با هیچکدام از معیارهای دیگر علیه حکومتهای موجود قابل تطبیق و مقایسه نیست. ما فقط باید رها بشویم.