«کشتارگاه» فیلم تازهای است از سینمای ایران که با اوجگیری کرونا و بسته شدن سینماها، تهیه کنندگان آن ترجیح دادهاند آن را مستقیم به شکل اینترنتی عرضه کنند.
عباس امینی که با فیلمهایی چون «والدراما» و «هندی و هرمز» در جشنواره برلین شرکت کرده بود، در این تازهترین ساختهاش، بیش از فیلم پیشیناش (هندی و هرمز)، به حال و هوای والدراما بازگشته است: تکیه بر دوربین روی دست و پرداختن مستقیم به مسائل اجتماعی.
کشتارگاه در یک محل نگهداری گوشت آغاز میشود و در یک سکانس حدوداً ده دقیقهای، جوهره سه شخصیت اصلی و همین طور حال و هوای تکنیکی اثر شکل میگیرد. دوربین بیقرار در فضایی پرتنش، هر سه شخصیت اصلی را در یک محیط بسته دنبال میکند و داستان اصلی فیلم را شکل میدهد: رابطه یک پدر و پسر/ رابطه یک کارفرما با نگهبان کشتارگاه / و رابطهای که بعدتر بین پسر و کارفرما شکل میگیرد (در واقع این صحنه، ضمن معرفی شخصیتها به تماشاگر، معرفی این دو شخصیت به یکدیگر هم هست؛ رابطهای که بخش عمدهای از داستان را پیش خواهد برد). مساله فاصله این سه شخصیت در هر نما و نحوه ارتباط آنها با یکدیگر در طول وقایع بعدی فیلم معنای گسترده تری مییابد.
تمام این سکانس با دوربین روی دست گرفته شده تا تعلیق و ترس حاکم بر صحنه را با تماشاگر قسمت کند. ظاهراً چند نفر در داخل سردخانه گیر افتاده، یخ زده و مردهاند. صاحب کشتارگاه و نگهبان به دنبال راه حلی برای سرپوش گذاشتن بر این واقعهاند و نگهبان از پسرش میخواهد که در این ماجرا به آنها کمک کند.
از همین نقطه یکی از مایههای اصلی فیلم درباره دروغ شکل میگیرد: ما با اتفاقاتی روبرو هستیم که فیلمساز منتظر پایان داستان برای روشن شدن موضوع نمیماند و تنها چند دقیقه بعد ما از طریق دوربینهای مداربسته در کشتارگاه، میفهمیم صاحب کشتارگاه/کارفرما مقصر اصلی است و تمام دادههایی که به دو شخصیت دیگر و ما به عنوان تماشاگر درباره این واقعه گفته شده، دروغ بوده و واقعیت جایی است پنهان و دور از دسترس.
تلاش برای رسیدن به واقعیت از سوی نسل جدید، موتور محرک فیلم را روشن میکند: دو شخصیت جوان فیلم به شکلی با هم پیوند میخورند و فیلم به شکلی سربسته از علاقه آنها به یکدیگر میگوید: یکی امیر است، پسر نگهبان کشتارگاه که پایش در یک قتل گره میخورد و یکی دختری است جنوبی که برای پیدا کردن پدر کشته شدهاش (هاشم) به تهران آمده. در صحنهای که این دو تنها با یکدیگر حرف میرنند و برای اولین بار نام یکدیگر را میپرسند، زوایای دوربین و بازی بازیگران (به ویژه باران کوثری) از علایق عاشقانهای حرف میزند که در فیلم فرصت بازگو کردن آنها فراهم نمی شود.
از این حیث فیلم به مضمون اجتماعیاش هم پیوند میخورد: مشکلاتی اجتماعی که دو شخصیت جوان فیلم را در دو سوی یک معادله قرار میدهد و امکان پیوند خوردن آنها را میگیرد.
فیلم آشکارا درباره مسايل اجتماعی و مشکلات روزمره اقتصادی حرف میزند و در این راه گاه رویکردی اغراقآمیز و سطحی را هم پیشه میکند. قصه فیلم خیلی زود به مساله قاچاق دلار و ارز پیوند میخورد و شخصیتهای اصلی را درگیر این ماجرا به نمایش میگذارد: از صاحب کشتارگاه تا امیر (که با او همدست میشود) و همین طور هاشم قاچاقچی کشته شده است.
اما پیوند شخصیتها با مساله دلار و مشکلات اقتصادی چندان جاندار نیست و باعث و بانی چند سکانس اضافی است که به راحتی میتوانند از فیلم حذف شوند: از درگیری و جر و بحث امیر با پدرش در خانه (که هم از حیث اجرا و هم مضمون تصنعی به نظر میرسد) تا تمام فصل مربوط به سفر امیر به جنوب برای قاچاق دلار که نه کمکی است برای شناخت بیشتر شخصیت امیر و نه الزامی برای آن هست در خط روایت فیلم.
فیلم اما میخواهد در روایت کوتاهش از اوضاع زمانه، تقدیر قاتل و مقتول را به هم پیوند بزند. اشتباهات صاحب کشتارگاه به عنوان بخشی از مافیای قدرت اقتصادی و قاچاق، سرانجام بیپاسخ نمیماند، در حالی که غالب مفسدان اقتصادی در ایران امروز با شدت و حدت به کار خود ادامه میدهند و تقاصی هم پس نمیدهند. فیلم اما به ما میگوید نسل جوانتر انتقام خودش را خواهد گرفت. به همین دلیل- برخلاف انتظار تماشاگر- سرنوشت دیگری را برای دختر هاشم رقم میزند که سرانجام خوش و عاشقانهای نیست. بسته شدن در ابتدای فیلم با یک بسته شدن در در انتهای فیلم معادل پیدا میکند؛ این بار با بیرون ماندن نور و جا ماندن تباهی در دل سیاهی مطلق. امیدی هست؟