در خواب خدمت آیتالله مصباح یزدی رسیدم. ایشان داشت با تلفن صحبت میکرد. کسی آن طرف خط چیزهایی میگفت و آیتالله از خشم به خود میپیچید. وقتی صحبتهای آن طرف خط تمام شد ایشان یک سری فحش و بد و بیراه به حسن روحانی داد و گوشی را کوبید روی تلفن. متأسفانه فحشهایشان جوری بود که حتی در خواب من هم قابل پخش نبودند. با ترس و لرز سلام کردم. گفت:«سلام پسرم»
تحت تأثیر پاسخ مهربانانه ایشان قرار گرفتم. گفت:«چه خبر؟»
نفهمیدم چرا جواب دادم: «دسته تبر!»
نگاهی به من کرد و لبخندی زد. ظاهراً اشکالی در کار بود. یا من اشتباهی بودم یا ایشان ارور میداد. گفتم: «حاج آقا مسالتُن!»
گفت:«بگو عزیزم!»
گفتم: «شما مگه زمان احمدینژاد نمیگفتید چون رهبری حکم رئیسجمهور رو تنفیذ کرده اطاعت از رئیسجمهور اطاعت از خداست؟»
کمی فکر کرد و آماده بودم که حملهور شود. با ترس گفتم:«به جان خودم خودتون گفتید!» و حالت دفاعی گرفتم. اما او مهربانانه گفت: «مگه رهبری خودشون این همه حرف نزدن بعداً چرت از آب دراومده؟»
گفتم:«آره اتفاقاً سؤال بعدیم همین بود. شما میگید ایشون معصومن و مخالفت با ایشون مخالفت با خداست.»
وی ادامه داد:«مگه امام نمیگفت اقتصاد مال خره؟»
گفتم:«اتفاقاً سؤال بعدیم هم همین بود که ایشونم میگفت این جنگ اگر بیست سال هم طول بکشد ما ایستادهایم.»
بلند شد ایستاد و گفت: «اونو که خداییش شر و ور میگفت» و هار هار زد زیر خنده. گفتم: «حاج آقا من گیج شدم»
گفت:«آهان! این درسته. الان داری هدایت میشی.»
در این لحظه ایستاد و بشکنی زد. به اذن خدا اکبر گنجی وارد اتاق شد. فریاد زدم: «یا خدا! خطرناکه اکبر! خیلی خطرناکه!»
ظاهراً خوابم خط رو خط شده بود و اکبر گنجی از خواب دیگری به خواب من آمده بود که تا وارد اتاق شد و آیتالله مصباح را دید فریاد بلندی کشید و فرار کرد. مصباح اما با دیدن گنجی از خود بیخود شد و داد زد: «این همونی نبود که منو کرد تو مثلث جیم و نذاشت برم مجلس خبرگان؟»
و رفت زیر میز. ترس برم داشت و برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم:«حاج آقا اخیراً شنیدم شما حوصله روزنامه خوندن ندارید و معتقدید روزنامه خوندن وفت تلف کردنه؟»
ناگهان صدای رعد و برق آمد و حسین شریعتمداری به جای مصباح از زیر میز خارج شد، خنده بلندی سر داد. داد زدم: «هِلپ! هِلپ!»
عصای بزرگی را که دستش بود دور سرش چرخاند و فریاد زد: «چرا یه بار خواب منو ندیدی تا حالا؟»
گفتم:«آخه دیگه شبا شام سبک میخورم.»
ظاهراً پاداش شام سبک خوردنم این بود که شریعتمداری تبدیل شد به هزاران حسین شریعتمداری کوچکتر و به جایش محمد خردادیان ظاهر شد و گفت: «عزیزم بیا یه کم از اینا از اینا کنیم تا خوابتو بشوره ببره پایین»
در پایان در حالی که داشتم با خردادیان و مائده و الناز و شاداب «از اینا از اینا» میکردم با فریاد «یا صاحب از اینا و از اونا» از خواب پریدم.