خواب دیدم به عنوان مُجری قانون منع به کارگیری بازنشستگان منصوب شدهام. از اینکه توانسته بودم پستی به این مهمی را به دست بیاورم در پوست خودم نمیگنجیدم و مطمئن بودم که پس از انجام وظایفم در این راستا در تاریخ از نام من به نیکی یاد خواهد شد.
حتی توانستم در خواب تصور کنم که به خاطر خدمات شایستهام در آینده چند بزرگراه و میدان را در شهرهای مختلف کشور به نام من زدهاند و حتی در آدرسها مردم از سر شهید خوابنویس وارد شده و پس از طی یک ترافیک سنگین مسیر شمال به جنوب را تا ته خوابنویس طی میکنند. حتی توانستم آن روزی را ببینم که فرزندم را هم یادگار خوابنویس مینامند.
از رویایی که در خواب به آن دچار شده بودم درآمدم و آستین همت بالا زده خواستم برای اجرا شدن این قانون قدم اول را محکم بردارم که چشمم به اولین تبصره قانون افتاد. نوشته بود: «وزرا، نمایندگان مجلس، استانداران، معاونان وزرا، معاونان استاندار، سفرا و مدیران نهادهای زیر نظر رهبر جمهوری اسلامی از اجرای این قانون معافند.»
حال غریبی به من دست داد. سعی کردم با انگشتان دست و پا حساب کنم که پس چه کسی میماند تا من بر اساس این قانون از پستش برکنارش کنم؟ انقدر شمردم تا رسیدم به آقای قدیری مدیر دوران دبستانم که دست راستش اتفاقاً شش انگشت داشت و چند بار جای شش انگشتش را با سیلی محکمی روی صورتم یادگاری گذاشته بود. ریش بلندی داشت و تخصص عجیبی که با شلنگ و چوب جوری دانشآموزان عزیز را کتک بزند که زنده بمانند و خداییش از این نظر آدم با ملاحظهای بود.
ظهرها هم وقت نماز پیس پیس کنان وضو میگرفت و خودش میرفت پیش نماز میایستاد و با توجه به اینکه آن موقع توی مدرسه نماز هم مثل حجاب اجباری بود همه باید پشتش میایستادند به نماز.
اوج مبارزه مدنی ما هم با او این بود که با یک فشار قبل از شروع نماز وضویمان را باطل کنیم تا هم بوی گلاب خنثی شود هم مشت محکمی باشد توی مواضع حساس قدیری. البته بعدها چند نفر از دانشآموزان ساعی و آنتن را مامور کرد تا حین نماز بین صفها قدم بزنند و اسم دانشآموزان پرفشار را برایش یادداشت کنند.
بنابراین انگیزه کافی داشتم که به سراغش بروم و با توجه به قانون منع به کارگیری بازنشستگان برکنارش کنم، چون تا الان حتماً اندازه پدر ژپتو سن داشت.
به سراغش رفتم. به اذن خدا جوانتر هم شده بود. سعی کردم خنده ترسناکی تحویلش دهم و طی حکمی بهش اعلام کردم که طبق قانون دیگر باید برود توی حیاط خانهاش خیارچنبر بکارد. خندهای تحویلم داد و ترسناکتر گفت: «طبق همان قانون بنده جانباز بالای ۵۰ درصدم و معاف.»
به قانون نگاه دیگری انداختم. راست میگفت. نوشته بود:«دارندگان مجوز از رهبر جمهوری اسلامی، فرزندان افراد کشتهشده در جنگ ایران و عراق، اسیران این جنگ با بیش از سه سال سابقه اسارت و جانبازان بالای پنجاه درصد از این قانون استثنا هستند.»
اما او که سالم بود. انگار فهمید به چه فکر میکنم که دست راستش را نشانم داد. با کمال حیرت دیدم که پنج انگشت دارد. گفتم:«پس ششمیش کو؟»
بغض کرد و گفت:«من مدافع حرم بودم. گیر داعش افتادم. شیشمیشو اونا بردین.»
میخواستم بپرسم اینهمه جای بریدن چرا فقط انگشت اما گفتم: «ولی با از دست دادن یه انگشت اونم انگشت اضافه ۵۰ درصد جانباز نمیشیا!»
تابلویی رو نشانم داد که عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفتم. رویش نوشته بود:
«امام خامنهای: انگشت اضافی قدیری پاره تن من بود.»
و گفت: «با استناد به همین فرموده آقا فقط اون انگشتو ۷۰ درصد حساب کردن باهام» و زار زار گریه کرد و تابلو را بوسید.
زبانم بند آمده بود. ناگهان دیدم قدیری گریهاش تمام شده و دارد با غضب نگاهم میکند. داد زد: «گوساله! بدو برو دستاتو خیس کن بیا ببینم!» و شلنگ معروفش را از توی کشوی میزش درآورد. چند لحظه بعد نفهمیدم داشتم دستهایم را خیس میکردم یا خودم را که با فریاد «یا بازنشستکننده همه بازنشستهها» از خواب پریدم.