طنزنوشتهای از جلال سعیدی
از: سید میثم (وابسته مثلاً فرهنگی س.ف.ا.ر.ت جمهوری اسلامی ایران در کشور خارج)
به: حاج مقداد (فرماندهی محترم و.ز. بینُل)
امروز در سفارت یک حرکت انقلابی کردم که امیدوارم مورد تأیید آن مقام محترم قرار بگیرد.
یک خانم معلومالحال که وابستگیاش با اجانب و جواسیس محرز بود، وارد کنسولگری شد. این مسائل سرش را بخورد، سرلخت وارد کنسولگری شده بود. ده یورو کف دست مش ماشالله، آبدارچی سفارت، گذاشتم و برای اینکه هویت سازمانیام لو نرود، فرستادمش سراغش تا بهش تذکر بدهد.
مش ماشالله هم در حالی که سینی چای دستش بود، رفت سمت زنک. منتها قبل از اینکه مشتی حرفی بزند، زنک بلند شد و یک استکان چای از توی سینیاش برداشت و تشکر کرد. مشتی هم برگشت.
گفتم چی شد مشتی؟ گفت حاجی دیگه روم نشد. ده یورو را به زور از مشتی پس گرفتم. کمی ناراحت شد، ولی من بیتالمال را الکی به کسی نمیدهم.
رفتم پشت میز جوری که زنک من را ببیند. سعی کردم یک اخم انقلابی تحویل سوژه بدهم تا به خاطر محاسن من هم که شده خجالت بکشد و حجابش را حفظ کند.
معالاسف زنک داشت چایش را مینوشید. بعد از چند لحظه بلند شد و به سمت من آمد. یاد عملیات کربلای ۴ افتادم که هرچند آن موقع هفت ساله بودم و سعادت حضور در آن را نداشتم ولی یاد امام و شهدا همیشه دل رو میبره کربُبلا. قلبم به تپش افتاد. بیحیا گفت: «ببخشید، اینجا قند پیدا نمیشه؟»
به فکرم رسید که طبق نظر مقام معظم رهبری، چالش را به فرصت تبدیل کنم.
گفتم: «هست، ولی به یک شرط!»
گفت: «جان؟ قند خواستما!»
گفتم: «بله میدونم. قند میدم بهتون، ولی به یک شرط!»
و سعی کردم طبق موازین شرعی به عنوان یک ناهی از منکر لبخندی بزنم که همزمان آمر به معروف هم باشم. گفت: «شرط چی؟»
گفتم «اگه حجابتون رو رعایت کنید، انشالله قند هم هست» و دست انداختم و لُنگ مش ماشالله را از دور گردنش قاپیدم و جلویش گرفتم و گفتم: «این هم ابزارش. بسمالله!» و یک لبخند حوزوی هم تحویلش دادم.
زنک کمی با تعجب نگاهم کرد و بعد بلند زد زیر خنده. چشمهایم را بستم تا با دیدن خنده او بیش از این به گناه نیفتم. ناگهان صورتم سوخت. یاد عملیات والفجر مقدماتی افتادم که آن موقع ۶ سالم بود ولی همیشه دوست داشتم در آن شهید شوم.
چشمم را که باز کردم، صدای زنک هم توی گوشم پیچید که داشت بد و بیراه میگفت و از درِ کنسولگری بیرون میرفت. مشتی ماشالله آمد به سمتم و گفت: «حاجی، خوبید شما؟ چایی رو پاشید تو صورتت. خدا رو شکر که سرد شده بود حالا» و لنگ را از دستم گرفت و شروع کرد به خشک کردن صورتم.
اشک جلودارم نبود. زیر لب زمزمه کردم «سبکباران خرامیدند و رفتند» و از حال رفتم.
***
بسمه تعالی
به: برادر سید میثم
گزارش دریافت شد. اجرکم مأجور. به راستی که با چنین اقدامات انقلابیای خون شهدا پایمال نخواهد شد. به پیوست مقداری پماد سوختگی برای رفع کسالت ارسال میگردد. اگر افاقه نکرد، مدارک مربوطه و تأییدیه پزشک قانونی معتمد سفارت را ارسال کنید تا برای گرفتن حداقل ۵.۲ درصد جانبازی و ثبت در تاریخ دلاوری نیروهای فداکار نظام و سربازان گمنام و غیره اقدام شود. در ضمن تعاونی وزارت مرغ داشت، من به اسم شما هم گرفتم. حلال بفرمایید.
من الله توفیق
برادر مقداد