خاطرات وحیدالعظما، علمدار آقا (۹)
قاطرهای مستأصل
صبح زود در بیت بودم. آقا دور از جانشان در توالت تشریف داشتند. وقتی بیرون آمدند چشمم افتاد که با پای چپ خارج شدند. شک ندارم که گرفتاریهای برجام و تحریم و التهاب اوضاع جهانی، حواس برای مقام معظم رهبری باقی نگذاشته. حضرت عباسی همیشه با پای راست خارج میشوند.
با اینکه نگاهم را دزدیم آقا متوجه شدند، اما با سرعت ذهن مرا به جای دیگر بردند:
- وحید این اتوبوسی که در دانشگاه چپ شده یک مشت دانشجو کشته شدهاند، آیا نویسنده و روزنامهنگاری هم سوار این اتوبوس بوده؟ عرض کردم خیر قربان. فرمودند پس چرا مردم خیال میکنند کار حکومت بوده؟ ...... بیچارهها کجا بودید روزی که ما هزار هزار جوان و دانشجو را بیاتوبوس اعدام کردیم. باور نمیکنند بروند از همین آقای رئیسی بپرسند که عضو هیئت چهار نفره اعدامها بود.
عرض کردم: خیلیها تعجب کردند که چرا ایشان را نگذاشتید رئیس تشخیص مصلحت؟ فرمودند: سه تا گزینه داشتمِ، رئیسی، لاریجانی و احمدینژاد! ـ (خنده) - مخصوصاً لاریجانی را گذاشتم که اون (احمدینژاد) به قول خودش آب را بریزد به آنجا که میسوزد!
عرض کردم قربان اختلاف اینها سر چیست؟ فرمودند: نشنیدی که میگویند گاری که سر بالا میرود قاطرها همدیگر را گاز میگیرند؟
حضرت آقا و ملانیا
سؤال فرمودند: راستی وحید، مردم راجع به کلیپ فیلمی که از ۸۸ منتشر کردیم، چه میگویند؟
عرض کردم: مردم میگویند چرا تصویر حاضران در جلسه، محو و مبهم شده است؟ فرمودند: مردم غلط کردهاند. بروند ببینند استالین چطوری آدمها را به کلّی از عکسهای انقلاب حذف کرده. تازه اون زمان فتوشاپ هم نبوده. حالا ما چه چیزمان از استالین کمتر است؟ هان؟ چه چیزمان کمتر است؟
آقا عصبانی بودند. نزدیک بود بلند شوند یقه مرا بگیرند که «چه چیزمان از استالین کمتر است؟». خواستم فضا را عوض کنم. عرض کردم: راستی قربان، خبر دارید که آنجلینا جولی میخواهد برای ریاست جمهوری آمریکا کاندیدا شود؟ فرمودند: بله شنیدم. در اینترنت نشانم دادند. لایک هم زدم، البته به یک اسم دیگر. از قضا خیلی هم خوشگل است. ملانیا کلفَت او هم حساب نمیشود.
دشمنی مقام معظم عظمایی با ملانیا ترامپ هر روز بیشتر میشود. فکر میکنم او را گذاشته باشند در صدر فهرست حذفیهای برونمرزی در وقت مقتضی.
من برای میرحسین صبر میکنم
عرض کردم: میرحسین خواسته نوار مذاکراتش با حضرتعالی هم منتشر شود. فرمودند حرف من نوار است! چقدر من نصیحتش کردم. گفتم ببین، به من نگاه نکن. من ضایع شدم. نشستهام جای کورش و داریوش. مختصر آبرویی که داشتم، رفت. من سوختم. اما تو زنده شدی. تو جایی نشستی که بالا رفتی. جای احمد قوام و مصدق و فروغی نشسته بودی. ظرفیت داشته باش. شأن خودت را حفظ کن. گفت «نه، انتخابات چیز شده، شما باید چیز کنی وگرنه من چیز میکنم.» من هم تصمیم داشتم یک تنبیهی از او بکنم که خبر آمد حصرش کردهاند. دیگر دستم به او نرسید. صبر میکنم اگر حصرش تمام شد، حسابش را میرسم.
باز هم حدیث دامادی
فرمودند دیگر چه خبر؟ عرض کردم جماعت بند کردهاند به دکتر ولایتی که باید از ۳۸ سمتش استعفا بدهد. فرمودند این مردم چه مرگشان است. دکتر ولایتی ۳۸ شغل ندارد و ۳۹ تا دارد. یکی آخری شغل رسیدگی به درآمدهای ۳۸گانه و حسابداری و مدیریت آنهاست. طفلک وقت ندارد وگرنه یک شغل هم در خارج کشور به او میدادم که برود قاطی اپوزیسیون مخالفنمایی کند. (آقا کمی پای خود را خاراندند و فرمودند) «تازگی از لندن توئیتی چیزی نیامده؟» ... - خیر قربان، چطور مگر؟ ـ «هیچچی، پایم را خاراندم، یاد توئیتهای پاچه خاری افتادم.»
عرض کردم راستی قضیه دامادهای حکومتی دوباره مطرح شده. درآوردهاند که داماد دکتر ولایتی فلانقدر شغل دارد. فرمودند مردم یکبار برای همیشه باید راجع به دامادها بفهمند که داماد بودن شغل شب آنهاست، روزها نمیتوانند بیکار باشند!
چهارصد از کجا آمد؟
عرض کردم آقای محمد یزدی عضو فقهای شورای نگهبان فرمودهاند ایران در این ۴۰ سال به اندازه ۴۰۰ سال پیشرفت کرده. فرمودند کملطفی فرمودهاند. همین خشک کردن دریاچه ارومیه، یک قلم پانصد ششصد سال زمان میبُرد. شما خیال میکنی شوخی است؟ یا زاینده رود را شما حساب کن. هزار سال دیگر هم هیچ حکومتی نمیتوانست خاک بیقابلیت بیابان را کامیون کامیون بفروشد دلار بگیرد خرج کربلا کند.
بعد با اوقات تلخی فرمودند: «حالا میگویم یزدی بیاید توضیح بدهد که رقم ۴۰۰ را برای خوشحالی دشمن گفته یا تحت تأثیر اطرافیان ناباب قرار گرفته. دو هزار و پانصد سال این ملت نتوانست شاهنشاهی را براندازد، ما یکشبه ....» آقا دنباله حرفشان را قورت دادند. گمانم مراعات مرا کردند.
در دادگاه خلق
فرمودند: راستی این دختران هاشمی رفسنجانی هم انگار جعبه سیاه استخر باباشان را پیدا کردهاند، مرتب دنبال کشف علت جوانمرگ شدن آن فقید سعیدند. فازی کم بود، فاطی هم آمده جلو که به ما اطلاع دادند میخواهند پدرتان را ترور کنند. اصلاً وحید آن بابا این اواخر کارهایی میکرد، حرفهایی میزد که انگار دوست داشت ترورش کنند .... تازه حالا که چی؟ اینهمه باباتان کشت. اینهمه جوانهای مردم را اعدام کرد. تابستان ۶۷ یادشان رفته؟ .... من که آن موقعها اصلاً در جریان نبودم. خبر نداشتم. یک سیستمی بود، من هم توی آن سیستم .... فردا روز وحید اگر دادگاهی بود، محکمه خلق و از این مزخرفات بود، وحید تو خودت میایی شهادت میدهی که من نه دخالتی داشتم در اعدامها، نه اصلاً پدرسوختهها به من خبر میدادند. چونکه میدانستند جلوشان میایستم میگویم این پسر، این دختر، سر چهارراه روزنامه میفروخته، این پدر دارد، مادر دارد، خواهر، برادر دارد، آینده دارد، چرا شما باید اعدامش کنید؟ ..... اینها را تو از حالا شاهد باش وحید. برو یادداشت کن. جزو خاطرات روزانهات بنویس .... اینهمه سال تو علمدار من بودی، دیدی من یک جوان بکشم؟ یک دانشجو بکشم؟ یک کُرد، یک بهائی، یک محیط زیستی بکشم؟ ..... ولی این پست فطرتها کشتند ......
آقا برای تحت تأثیر قرار دادن من چند قطره اشک هم چاشنی بغضشان کردند. هرچه سعی کردند بیشتر نیامد. البته بعدش ناگهان از غصه درآمدند، فرمودند: البته یک وقت هم میبینی وسط محاکمه، القاعده حمله کرد، دادگاه خلق و قاضی و منشی و دادستان را فرستاد هوا، ما را نجات داد.
سادهزیستی آقا
عرض کردم فرمایشات آقای گلپایگانی درباره سادهزیستی حضرتعالی و اینکه آقازادههایتان اجارهنشین هستند و یک فتوکپی هم که در اینجا میگیرند پولش را میدهند، خیلی از نظر بینالمللی حائز اهمیت است. اگر اجازه میفرمایید یک بُز هم به بیت بیاوریم بگوییم آقا مثل گاندی از شیر این بز تغذیه میفرمایند و از پشمش لباس میپوشند و از صدایش به جای سیدی و امپیتری استفاده میکنند. فرمودند: فکر خوبیست، فقط اول باید بتوانیم آن هواپیمای غول پیکر اختصاصی را یک جایی قایم کنیم.
بوی الرحمان رژیم
فرمودند: وحید راجع به این بوی گند و نامطبوعی که تهران را برداشته ..... حالا خوشبختانه منبعش معلوم شد که فاضلاب پلاسکو بوده، اگر دروغ نباشد. ولی من الان داشتم به دشمن فکر میکردم. بگو نیروهای انتظامی هرجا شنیدند یا بو بردند که کسی به شوخی یا جدی گفته باشد این بو، بوی الرحمان رژیم است، به شدت برخورد کنند، (عصبانی) به طوری که نتواند از جایش پا شود. (عصبانیتر) به طوری که رَب و رُبّش را یاد کند. (خشمگین) به طوری که حس بویائیش را از دست بدهد (خشمگینتر) .... به طوری که بابایش بیاید جلوی چشمش ... به طوری که .....
زدم از اتاق بیرون، به طوری که وحشت کتک خوردن از آقا، لرزه بر سراپای رژیم .....، ببخشید، لرزه بر سراپای وحیدالعظما انداخته بود. من و آقا هر دو قاطی کرده بودیم. با عرض معذرت.
شعر هفته
سگ تعجب کند چه هاری تو
خر به حیرت که چه حماری تو
افعی از لانه سر کشد بیرون
به شهادت که کفچه ماری تو
هرکسی نقشی از تو می بیند
نقش باز تمام عیاری تو
نزد همکاسه چاولگر
کامیون پر از دلاری تو
بهر ارکستر قتل و غارت مُلک
دف و تنبکَ، سه تار و تاری تو
در نگاه جوان آزاده
گه اوین، گه قزلحصاری تو
مادر داغدیده را در چشم
پیک مرگی، طناب داری تو
در نگاه زنی فرو در خاک
آخرین سنگ سنگساری تو
گرچه بالا نشستهای ناکس
باز بیقدر و خار و خواری تو*
روزگارت به ختم میآید
گرچه خود ختم روزگاری تو