یادداشتی از محمد عبدی: فیلم «یدو»، ساخته مهدی جعفری و برندهٔ جایزهٔ بهترین فیلم سال از جشنواره فیلم فجر، بیش از آنکه هر نوع نسبتی با سینما و هنر داشته باشد، حسرت و اندوهی برمیانگیزد برای جشنواره - و سینمایی- رو به انحطاط که ره گم کرده و بهطرز غیرقابلباوری روزبهروز بیش از پیش سرگرم شعارهای ایدئولوژیمحور و فیلمهایی بهشدت سطحی است؛ فیلمهایی که بیش و پیش از هر قرابتی با هنر هفتم، ابزاری شدهاند برای نهادهای دولتی و امنیتی برای اظهار برادری، و در کنار آن زورآزمایی غریب این مراکز و نهادها در جشنوارهٔ فجر برای تصاحب جایزه و البته جذب بیشتر بودجه و رانت.
«یدو» نمونهای است از برندههای سالهای اخیر جایزهٔ بهترین فیلم جشنوارهای که از جشنوارهای دولتی در دهههای هفتاد و هشتاد به جشنوارهای امنیتی در این سالها بدل شده و ظاهراً تنها چیزی که در آن محلی از اعراب ندارد، ارزشهای هنری یک فیلم است.
تا آنجا که یدو - به عنوان بهترین فیلم سال! - در نهایت یک فیلم کاملاً غیرحرفهای است که در سادهترین لحظات هم قدرت خلق صحنهای درگیرکننده ندارد و تنها محملی است شعاری که آشکارا دارد سطحیترین و کهنهترین ارزشهای انقلابی را دربارهٔ جنگ تبلیغ میکند؛ ارزشهایی که خودِ عاملان و شرکتکنندگان در آن جنگ هشت ساله هم دیگر چندان بر آن باور نیستند.
در عین حال اما بنگاه تبلیغاتیِ همین ارزشهای منسوخ، در قیاسی معالفارق، فیلم را در کنار «باشو، غریبهٔ کوچک» قرار میدهد و بهعنوان جوابیهای به آن فیلم جا میزند، درحالیکه فیلم از هر جهت- چه از حیث تکنیک و زبان سینما و چه «پیامی» که میخواهد بهزور به تماشاگرش حقنه کند- هیچ نسبتی با شاهکار بهرام بیضائی ندارد و از هر حیث طرحِ نام فیلم یدو در کنار آن فیلم درخشان تاریخ سینمای ایران- حتی بهعنوان «جوابیه» - توهینی است به سینمای ایران.
نکتهٔ تلختر اما اینکه در سال ۱۳۶۴، در اوج خفقان دههٔ شصت و در اوج جنگ، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان که یادگار برجامانده از دورهٔ درخشان این مرکز در دهههای چهل و پنجاه بود، فیلمی چون «باشو، غریبهٔ کوچک» را تهیه میکند در رثای انسان و صلح و تقبیح جنگ (هرچند با توقیف چهارسالهٔ فیلم)، ولی حالا، ۳۶ سال بعد و در دوران پس از جنگ، ایدئولوژیزدههای ارزشی در همین مرکز با بودجهای کلان دست به تهیه فیلمی میزنند که هدفی جز تبلیغات سیاسی دربارهٔ جنگ تاریخگذشته ندارد.
در انتهای باشو، اگر انسانیت و محبت بین خانواده پیروز میشود و زندگی بهشیوهای درخور تحسین ادامه مییابد، در پایان یدو- کودکی به همین نام که لابد قرار بوده نقطه مقابل باشو باشد و از جنگ نگریزد- خانوادهاش را رها میکند تا در عملی شعاری، بیمنطق و نامربوط به جنگ بپیوندد، آن هم به بهانهٔ همان شعارهای توخالی جنگ هشت ساله.
درحالیکه شرکت هر نوع کودک و نوجوان در جنگ، طبق قوانین بین المللی، نوعی جنایت جنگی است، برای سازندگان درگیر در دنیای «ارزشی» - و البته درگیر رانت و بودجه کلان دولتی- ظاهراً هیچ چیز ارزشی ندارد جز همان شعارهای کهنهٔ ایدئولوژیزده.
از طرفی، نابلدی فیلمساز واقعاً حیرت تماشاگر حرفهای را برمیانگیزد. جدای از ضعفهای آشکار فیلمنامه و خط روایت، کارگردان در ایجاد حسهای معمول و دمدستی شخصیتها هم موفق نیست. هیچکدام از شخصیتها جان نمیگیرند و بیش از آنکه تماشاگر فضای فیلم و جنگ را بپذیرد، گمان میکند در حال تماشای نمایشی تلویزیونی است که در آن همه بهطرز غریبی بد و تصنعی بازی میکنند و ظاهراً قرار نیست هیچ صحنهای نسبتی با واقعیت داشته باشد.
تمام صحنههای بمباران که باید اوج هیجانی فیلم را شکل دهند و البته نمایشی باشند از قدرت کارگردان، به بازیهای کودکانهای شبیهاند که هیچ حسی را در تماشاگر برنمیانگیزند و تمام صحنههای احساسی که قرار است ظاهراً اشک تماشاگر را درآورند، آنقدر سطحی و غیرقابلباور از کار درآمدهاند که هیچ نوع حس همذاتپنداریای را ایجاد نمیکنند.
نگاه کنید مثلاً به صحنهای که یدو با مرگ دوست تازهاش- کسی که خمپارهها را خنثی میکرد- روبهرو میشود: جای قرار گرفتن دوربین، اندازه نماها و نوع قطع آنها به یکدیگر کلاس درسی است برای هر فیلمساز تازهکار که بهدقت به تماشا بنشیند تا یاد بگیرد چه کارهایی را در خلق چنین صحنهای هیچ وقت نباید انجام داد!
همینطور تمام صحنههای مربوط به انفجار در بازار و خنثی کردن خمپاره که نشان میدهد فیلمساز با الفبای سادهٔ فیلمسازی هم بیگانه است. در عین حال اما همان صحنهٔ پیش از انفجار در بازار - در صف نانوایی- حکایت روشن تلخی است از سینمای شعارزده و پروپاگاندا که در یک فرصت استثنایی- تنها فرصت فیلم- درباره نمایش نظر مردم درباره جنگ، در جواب به نیاز به صلح، به شعارهای کودکانه - و حالا دیگر مضحکی- پناه میبرد که طولانیترین و احتمالاً بیحاصلترین جنگ قرن بیستم را موجب شد.