لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳ تهران ۰۲:۴۹

ایران «ژاندارم» خلیج فارس می شود


ژنرال آیزنهاور و آخرین شاه ایران
ژنرال آیزنهاور و آخرین شاه ایران

روابط واشينگتن -تهران (بخش سی ام)؛

در گير و دار رويدادهای تند وتيز و گاه نفسگير پس از سقوط دولت دکتر محمد مصدق که «زعيم شرق» خوانده می شد، ايران آشکارا به اردوگاه جهان غرب پيوسته بود. مردم کوچه و بازار ايران، دلزده از سياست و سياستبازان، سر در لاک خود فرو برده بودند . اما، اندک اندک، حضور هر دم پررنگ تر آمريکا و آمريکاييان را در سرزمين خود بيشتر حس می کردند، با نمادهايی مانند پپسی کولا، با کوکا کولا، با آر.سی.ای، کاديلاک، پونتياک، و...

رهروان مهر و كين: ایران «ژاندارم» خلیج فارس می‌شود
please wait

No media source currently available

0:00 0:24:46 0:00
لینک مستقیم

ايرانی ها، ای بسا بی آن که خود بدانند، همانند آمريکايی ها، «چسفيل» خور هم شدند. ذرت بو داده يی که در ميان ايرانيان بنام کارخانه آمريکايی صادر کننده قوطی های ذرت بو داده، «چستر فيلد» ، خوانده می شد، واژه يی که بتدريج بدل به «چسفيل» و مايه لطيفه گويی های بسيار در ايران شد، در حالی که بيشتر ايرانيان نمی دانستند که اين چسفيل ناقابل، در آمريکا، کاخ و گنبد و بارگاه هم دارد، و سالانه هزاران تن به زيارت آن می روند!


پا به پای پپسی کولا و چسفيل، گسترش فن دوبلاژ در ايران نيز به افزايش حضور فيلم های ساخت هاليوود، در ايالت کاليفرنيای آمريکا، بر پرده سينماهای ايران ياری چشمگيری داد.

نام هايی مانند مرلين مونرو، اسپنسر تريسی، برت لنکستر، گرگوری پک، جان وين، و ديگران و ديگران، در ميان بسياری از ايرانيان به نام هايی خودمانی بدل گشت.

اين ها همه، هر چند به سرزمين دور دست و عجيب و غريبی در آن سوی درياها تعلق داشتند، اما به فارسی روان صحبت می کردند.
ايرانيان، اگر جان وين را می شناختند، جان وينی نبود که در «رودخانه سرخ»، يکی از شاهکارهای «هاوارد هوکس»، کارگردان آمريکايی نامدار تاريخ سينما، اين چنين حرف می زد:



جان وينی که ايرانيان می شناختند، چنان حرف می زد که او را براحتی می شد با يکی از لوطی های يکه بزن جنوب شهر تهران عوضی گرفت. برای ايرانيان، جان وين، بدون صدای دوبلورش- ايرج دوستدار- ناشناس بود!



اين جان وين، هفت تير کش حق طلب آمريکايی، کافی بود لحظه يی پشت به دوربين کند تا ايرج دوستدار از زبان او«لااله الا اللهی» يا « استغفراللهی» بگويد!

در آرامش پس از طوفان بيست و هشتم مردادماه، و در خلسه تماشای فيلمهای هوشربای هاليوودی، ‌ايران سياست خارجی «موازنه منفی» را به يک سو نهاد و آشکارا به اردوگاه جهان غرب، برهبری آمريکا پيوست.

همزمان سيل ياری های مالی،‌ فنی و کارشناسانه آمريکا به سوی ايران سرازير شد. نام ايران، بياری آمريکا، به عنوان تنها سرزمين جهان که در آن مالاريا بکلی ريشه کن گشته است، ثبت شد. نام ايران، باز بياری آمريکا و بر پايه دکترين رئيس جمهوری آن، دوايت.دی. آيزنهاور، به عنوان تنها کشوری در آسيا ثبت گشت که از نيروگاه هسته يی برخوردار می شد. نيروگاهی که همچنان به عنوان تنها نيروگاه هسته يی ايران در اميرآباد تهران کار می کند.

بنظر می آمد که راه ايرانيان و آمريکاييان، دوشادوش هم، يکسره به سوی مهر است و هيچ نشانی از کين در آن نيست. حتی ايرانيانی که از سرنگونی دولت دکتر مصدق آسيب ديده بودند نيز مهر خود به آمريکا را پنهان نمی کردند.
شمار رسمی آمريکاييان ايرانی تبار، در سال براندازی دولت دکتر مصدق، از يکهزار تن بيشتر نبود. اما اين شمار، نزديک به يک دهه بعد، ۱۳۴۴ سه برابر شد. بيشتر اين نو آمريکاييان ايرانی تبار، از هواداران دکتر مصدق بودند.

«از نزديکی ايران و آمريکا و آغاز ماه عسل آنها همه شادمان بودند مگر روسهای سرخ که رشته مهر ِ پيوند دهنده ی واشينگتن و تهران را به چشم طنابی می ديدند که برای به دار آويختن آنان آماده شده است. مسکو مصمم بود که از هر راهی که شده اين رشته را بگسلد.»

در اين گير و دار، سران اتحاد جمهوری های روسيه شوروی سوسياليستی بيش از هر کس ديگری از اين رابطه گرم و سرشار از مهربانی آمريکا و ايران ناخشنود بودند. از همين رو، دامنه جنگ سرد را به خاورميانه کشاندند. اين همراهی چندان مهرآميز بود که حسين علاء- نخست وزير وقت ايران- برغم سوء قصد نافرجامی که يک روز پيشتر به جان او شده بود، روز بيست و پنجم آبان ۱۳۳۴ با سر باندپيچی شده، رهسپار بغداد شد تا پيمانی را امضا کند که به خواست آمريکا،‌ اتحادی متشکل از آنکارا،‌ بغداد و تهران را در برابر حريف اصلی اردوگاه غرب، روسيه شوروی سوسياليستی جای می داد.

پيش از امضاء اين پيمان،‌ در همان سال، دقيقاً در روز پنجم اوت ۱۹۵۵، ايران و آمريکا زير عنوان عهدنامه مودت و روابط اقتصادی و حقوق کنسولی، پيمان دوستی با يک ديگر بسته بودند. پيمانی که تا امروز نيز، برغم قطع روابط ديپلماتيک واشينگتن با تهران، همچنان پابرجاست.

جمهوری اسلامی بر پايه همين «عهد نامه» بعدها، بدليل حمله نيروهای آمريکايی به سه پايانه نفتی ايران در گيرودار جنگ با عراق به ديوان داوری لاهه شکايت برد.

دکتر بهمن آقايی ديبا- کارشناس حقوق بين الملل و استاد دانشگاه در آمريکا- نيز با اشاره به «پيمان بغداد» - که بعدها جای خود را به پيمان سنتو داد- از پيوستن آشکارای ايران به اردوگاه غرب می گويد:

بهمن آقايی ديبا: در اين دوره، ايران در کمپ کشورهای غربی حضور دارد. با غرب ارتباط دارد. وارد اتحاديه يی که در آن اوايل به اسم «اتحاديه بغداد» شناخته شده ولی بعدا به اتحاديه «سنتو» تغيير نام می دهد، شده است. «سنتو»، در واقع، حلقه يی است که «ناتو» را در اروپا به «سيتو» در جنوب شرقی آسيا متصل می کند، و در عمل زنجيره يی از اتحاديه های غرب برای کنترل و محدود سازی شرق است.

دکتر بهمن آقايی ديبا می افزايد: شاه که بازگشتش به قدرت را تا اندازه زيادی ناشی از لطف آمريکا می داند، به خواست واشينگتن، بتدريج، و پس از خروج نيروهای بريتانيايی از شرق تنگه «سوئز» بدل به «ژاندارام» خليج فارس می شود.

بهمن آقايی ديبا: «ايران به صورت ژاندارم منطقه عمل می کرد. شاه در اين دوران روابط نزديکی با دولت آمريکا داشت و محمدرضا شاه تا حدود زيادی بازگشت خودش را به سلطنت پس از مسائل دوران مصدق و حوادثی که در سال ۱۳۵۳ رخ داد، مديون آمريکايی ها می داند. به اين ترتيب تا زمان وقوع انقلاب اسلامی در سال ۱۳۷۹ ، شاهد روابط نزديک و گرم شاه با آمريکا هستيم. در اين سال تعداد زيادی از مشاوران نظامی آمريکا در ايران حضور دارند و ما شاهد نقش موثر آمريکا در تمامی زمينه های سياسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی هستيم.»

ايران، ژاندارم خليج فارس، به خواست آمريکا... اين عبارت بارها و بارها در انتقاد از دوران پادشاهی محمدرضا پهلوی بکار برده شده است اما هواداران او می پرسند: آيا براستی،‌ ايرادی دارد که ايران ژاندارم خليج فارس باشد و از مهمترين آبراه خود پاسداری کند؟

داريوش همايون، تحليلگر، و يکی از وزيران کابينه های دوران پادشاهی محمدرضاشاه پهلوی، برای اين پرسش پاسخی آماده دارد.

داريوش همايون: «ژاندارم ظاهراً لغت بدی است. (اما در واقع، و در باطن) ژاندارم که نباشد تمامی راهها ناامن می شود. مناطق دور افتاده دستخوش راهزنان و دزدان و جنايتکاران می گردد. نه، ژاندارم چيز بدی نيست. اگر ايران در آن زمان آنجا نمی بود، خوب، آمريکا می بود. همان طور که الان هست. الان هم که ايران خيلی قوی تر از دوره شاه است، آمريکاييان يک ناوگان پنجم (شان) را مخصوص خليج فارس و مناطق اطرافش تشکيل داده اند. نه برای اقيانوس هند، يا برای اقيانوس اطلس، يا مديترانه؛ يعنی يک ناوگان تازه، ناوگانی اختصاصاً برای خليج فارس. و وقتی می گوييم ناوگان، يعنی يک ناو هواپيمابر در حدود صد هزار تنی اتمی با پانزده - شانزده کشتی و شناور دور و برش که آن را حمايت می کنند و زيردريايی و نيروی هوايی فوق العاده، فقط برای اينکه خليج فارس و دريای عمان را حفظ و نگهداری کنند.

(از انقلاب اسلامی به بعد) اصلاً اين مناطق عملاً ديگر دست ايران نيست. در حالی که در دوره نيکسون و تا همين زمان انقلاب اسلامی، خليج فارس، واقعا خليج فارس و يک دريای ايرانی بود.


وحشتی که نيروهای مذهبی و آخوندها از آمريکا داشتند از بابت نفوذ فرهنگی اين کشور بود. و اين موضوعات سياسی و وابستگی (تهران به واشينگتن) را بهانه کرده يک وسيله تبليغاتی تشکيل دادند برای اينکه رژيم شاه را ساقط کنند که موفق هم شدند. نيروهای غير مذهبی هم فريب اين شعارها و خط تبليغاتی (هواداران آيت الله خمينی) را خوردند و نتيجه اين شد که می بينيم.

«درست است که ايران در آن زمان زير نفوذ و سيطره آمريکا بود ولی از يک سطح برابر برخوردار بود و امتيازات فوق العاده ای هم به آمريکا نمی داد.
«ولی امروز ما می بينيم که شوروی به جای آمريکا همه امتيازات را از ايران می گيرد. چين هر امتيازی که بخواهد از ايران می گيرد، حالا ديگر نوبت ترکيه شده و پس فردا هم لابد نوبت برزيل است.»


دور از تب و تاب سياست و نزديکی روزافزون واشينگتن و تهران، بر دامنه نفوذ آمريکا در ايران نيز روز به روز افزوده می شد. نفوذی که مخالفان همراهی ايران و آمريکا در شاهراه مهر آن را مايه ريشه دواندن ابتذال در ايران می دانند. اما دکتر عباس ميلانی،‌ پژوهشگر کارشناس مسائل ايران يادآوری می کند که حتی آن چه ابتذال خوانده می شود نيز می تواند با مايه هايی ارزشمند همراه باشد.

عباس ميلانی: «اگر شما به تاريخ معاصر ايران نگاه کنيد ، بعد از جنگ جهانی دوم، به تدريج، شاهد برآمدن کشش فرهنگی آمريکا در ميان طيف وسيعی از مردم ايران هستيد. اين کشش فرهنگی با يک نوع تصور سياسی همراه بود. مردم، آمريکا را بخصوص تا تاريخ ۲۸ مرداد و همچنين در سال های اخير به صورتی متفاوت از استعمار انگليس و روس می نگريستند.

به اعتقاد من نفوذ فرهنگی آمريکا در تاکيد اين کشور بر فرديت انسان خلاصه می شد.

«البته اگر بخواهيم دقيق تر به مساله نگاه کنيم بايد نفوذ آمريکا را در دو سطح مختلف ارزيابی کنيم. يک سطح از اين نفوذ به سطح وسيع عاميانه باز می گردد که مورد نقد و حتی تمسخر برخی از منتقدين قرار می گيرد.

«اين سطح عاميانه، نفوذ آمريکا را در گسترش استفاده از شلوار جين و پپسی کولا خلاصه می داند. (اما) اين نفوذ يک ريشه و سطح ديگری هم دارد. آنهم نفوذ در سطح فرهنگی عميق و در سطح ارزش های اخلاقی جامعه است که از طريق فرهنگ، ادبيات و سينمای آمريکا در جهان و ايران گسترش می يابد.

«اين نفوذ دومی که در سطح فرهنگی هم رخ می دهد، همان نفوذ فرهنگ فرديت ، اعتماد به خود ،آزمايش کردن و تجربه کردن در زندگی و فرهنگ مقابله با بی نظمی است.»

فروغ فرخزاد در انجمن ايران و آمريکا در نمايشنامه شش شخصيت در جست و جوی يک نويسنده، اثر پيرانجلوی اياليايی به روی صحنه رفت، و دريچه های جديدی از هنر جهان غرب را به روی ايرانيان باز کرد

آذر نفيسی- نويسنده کتاب پرفروش « قرائت لوليتا در تهران» يا «لوليتاخوانی در تهران» و پژوهشگر دانشگاه جان هاپکينز در واشينگتن، از ديدگاه ديگری به روابط واشينگتن و تهران نگاه می کند:

«شايد يکی از بهترين خاطرات من از ارتباط بين ايران و آمريکا، که بعد از سال های دهه پنجاه خورشيدی هميشه از نظر سياسی در نوعی تلاطم بوده است، به نوعی، ايجاد رابطه فرهنگی بين ايران و آمريکا بوده است.

«انجمن ايران و آمريکا در زمان بچگی و نوجوانی من واقعاً يک دريچه ارتباط به سمت و سوی دنيای ديگری بود.

«به عنوان مثال کتاب هايی که من در بچگی درباره فرهنگ آمريکا خوانده بودم از "تام ساير" گرفته تا ساير کتاب های موجود، به نوعی دريچه دنيايی تازه را به روی من می گشود. ولی در انجمن فرهنگی ايران و آمريکا، تماس با خود آمريکايی ها، اين فرهنگ را ملموس تر می کرد.

«اينکه ما (ايرانی ها و آمريکايی ها) در حقيقت با همديگر متفاوت نيستيم بلکه به هم نزديکيم. بعد از آن، فيلم های آمريکايی موثر بودند. بچگی من با فيلم های "جری لوئيس» و "دنی کی" گذشت.


«همان طور که فرزندان من، وقتی ما در ايران زندگی می کرديم و آنها در ايران داشتند بزرگ می شدند، با اين که سينمای آمريکا در ايران آزاد نبود، ولی با فيلم های کلاسيک آمريکايی مانند "برادران مارکس" ، با "دنيای جديد" آشنا می شدند.

«خيلی خوب به ياد دارم که در دوران نوجوانی ام، نمايش"شش شخصيت در جستجوی يک نويسنده" اثر نويسنده شهير ايتاليايی به نام "پيرآنجلو" به روی صحنه بود که فروغ فرخزاد در آن بازی می کرد. در اين نمايشنامه، شش شخصيت در جستجوی يک نويسنده بودند و چقدر همه ما با وجود سن کم، شور و شوق ديدن اين نمايشنامه را داشتيم.

«از کسانی همسن پدرانمان تا ما که نوجوان بوديم، همگی در آنجا حضور داشتيم و عجيب است که اين نمايش تا اين حد در ذهن من زنده مانده است و بعدها که به دانشگاه رفتم و دنيای تازه تری را شناختم باز هم به دنيای اين نمايشنامه برمی گشتم.

«خاطرات من از رابطه فرهنگی ايران با آمريکا، خاطراتی خوش و بعضا خاطراتی زنده و روشن است.»

تابش پرتو مهر ايران و آمريکا به يکديگر روز بهروز بيشتر می شد تا جايی که روز چهاردهم دسامبر ۱۹۵۹ (زمستان ۱۳۳۸) پرزيدنت دوايت دی.آيزنهاور، رئيس جمهوری آمريکا به تهران رفت تا ميهمان محمدرضاشاه پهلوی باشد. شاه ايران در حالی از رئيس جمهوری آمريکا پذيرايی کرد که در سراسر ايران کسی را يارای رويارويی با او نبود و حتی دکتر منوچهر اقبال - نخست وزير وقت - خود را «غلام خانه زاد» پادشاه می خواند.

از سوی ديگر، سازمان اطلاعات و امنيت کشور با نام اختصاری «ساواک» که بتازگی با ياری و راهنمايی های مستقيم آمريکا بر پا شده بود، جوی از وحشت در ايران پديد آورده بود. حتی شنيدن نام ساواک بر تن شيرمردان هم لرزه می افکند.

پا به پای گرمی روزافزون روابط واشينگتن و تهران، شور سفر به آمريکا - بخصوص تحصيل در دانشگاه های آمريکايی - در ميان ايرانيان ريشه می دواند.
شور و هوای رفتن و درس خواندن در آمريکا در ميان جوانان ايرانی تا جايی اوج گرفت که شمار دانشجويان ايرانی در آمريکا، در آستانه انقلاب اسلامی، بيش از شمار دانشجويان هر کشور خارجی ديگری در آن کشور بود.

بيشتر اين دانشجويان، در پی فراغت از تحصيل، به ايران باز می گشتند تا در خدمت هم ميهنان خود باشند. اما با پيروزی انقلاب اسلامی، بسياری از آنان به «وطن دوم» خود – آمريکا- بازگشتند. برای همين دوستداران آمريکا در ايران بود که گوگوش، آتشپاره موسيقی مردم پسند آن روزگار، گاه، ترانه هايی آمريکايی می خواند. همزمان ترانه هايی مانند "وه چه دنيای شگفتی زايی" با صدای خواننده آمريکايی، لويی آرمسترانگ، برای بسياری از ايرانيان آشنا با جهان غرب، براستی پژواکی بيگانه نداشت. اين ترانه بر گوش جان دوستداران آمريکا در ايران همان اندازه خوش می نشست که ترانه های ويگن، منوچهر و عارف.

«درختانی سبز می بينم نيز گلهايی سرخ
می بينم که می شکفند،‌
از برای من و از برای تو
و با خود می انديشم:
«وه چه دنيايی شگفتی زايی!»
آسمانهايی می بينم: آبی
ابرهايی سپيد
روزهايی متبرک ِ روشن، شب هايی مقدس ِ تاريک
و با خود می انديشم:
«وه چه دنيای شگفتی انگيزی!»
رنگ های رنگين کمان، زيبا در آسمان
نيز بر چهره مردمانی است که می گذرند
ياران را می بينم که دست يک ديگر را می فشرند
می گويند: چه گونه يی؟
براستی، می گويند: دوستت می دارم!
کودکان را می شنوم که می گريند
می بينم که می بالند
بسيار بيشتر خواهند آموخت
بسيار بيش از آنچه من هرگز بدانم.
و با خود می انديشم: «وه ! چه دنيای شگفتی زايی!»

اگر ترانه های آمريکايی بر لبان جوانان ايرانی می شکفت، در آمريکا نيز گاه ترانه يی ايرانی پژواک می يافت. داينا شُر- محبوبترين چهره تلويزيونی دهه ۱۹۶۰ ميلادی در آمريکا که برنامه هايش پربيننده ترين بود،‌ ترانه يی را به زبان فارسی برای آمريکاييان خواند، که سخت بر دل آنان نشست:




داينا شُر... و البته من ايرانی تا امروز هم نمی دانم که اصل اين ترانه ساخته کيست؟ شعرش از که و خواننده اصليش کدام؟

شايد شما بدانيد؟ می دانيد؟ بی خبرم مگذاريد! با نشانی پرتوپيک يا ای ميل راديو فردا:
info@radiofarda.com
يا:
taherialireza@yahoo.com

در دنباله اين رشته برنامه های ويژه تا اوج همدلی و همدوشی ايران و آمريکا در شاهراه مهر پيش می رويم، و سپس، خواهيم ديد که چه گونه قوس نزولی به سوی کين، روابط واشينگتن و تهران را آشفته کرد.

کارگردان فنی: کيان معنوی
********

XS
SM
MD
LG