سی سال پیش، در ماه دسامبر ۱۹۹۱، کشوری به نام اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی با نزدیک به ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت از صحنه جغرافیای سیاسی جهان رخت بر بست و جای خود را به ۱۵ کشور سپرد. با این رویداد، زمینلرزه بزرگی در عرصه ژئوپولیتیک جهان به وجود آمد که پسلرزههای آن هنوز احساس میشود.
زمین خوردن یک غول
نسلهایی که دوران حضور شوروی را در شطرنج روابط بینالمللی به خاطر میآورند، اقتدار و جاذبه این ابرقدرت و توانایی تأثیرگذاری آن را در پنج قاره جهان از یاد نبردهاند.
نظامی که با انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به رهبری لنین پایهگذاری شد، در سال ۱۹۴۵ پرچم مزین به داس و چکش را بر فراز ساختمان بلند رایشتاک در پایتخت درهمکوبیدهشده آلمان هیتلری بر افراشت و، در دهههای بعد از جنگ جهانی دوم، در رأس یکی از دو قدرت برتر سیاسی-نظامی در کره خاک، صدها میلیون نفر را، نه تنها با کلاهکهای هستهای و موشکهای قارهپیما، بلکه با یک ایدئولوژی بسیار جذاب و بسیجکننده، حتی در با شکوهترین کانونهای لیبرالیسم جهانی، زیر نفوذ خود گرفت.
و اما برای نسلهای جوانتر، اتحاد جماهیر شوروی تنها نامی است که از یک امپراتوری بر باد رفته بر جای مانده است، در ادامه فهرست طولانی دیگر امپراتوریهای بر باد رفته تاریخ که تازهترین آنها در قرن بیستم میلادی اتریش-هنگری و عثمانی نامیده میشدند.
فراموش نکنیم که تاریخ گورستان امپراتوریها و نظامهایی است که شمار بسیار زیادی از آنها رویای جاودانگی را در سر میپروراندند. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نیز در بخش بزرگی از قرن بیستم میلادی سخت پایدار به شمار میآمد و کم نبودند روشنفکران بلندآوازهای که آن را آینده بشریت میدانستند.
امروز که سی سال از سقوط این ابرقدرت میگذرد، باید درباره توان پیشگویی بلندآوازگان دنیای روشنفکری دوران خود محتاطتر باشیم.
دهها اندیشکده در سراسر جهان، با پژوهشگرانی که «شورویشناسی» تنها حوزه تحقیقاتی آنها بود، حتی ریزترین تحولات آنچه را که «دژ تسخیرناپذیر زحمتکشان» لقب گرفته بود، زیر نظر داشتند. با اینهمه هیچیکاز این کارشناسان نتوانست زمین خوردن این قدرت غولپیکر را، آنهم با آهنگی چنین شتابان، پیشبینی کند، هر چند که بعضی از آنها بعدها مدعی این پیشگویی شدند.
امروز که سی سال از این رویداد غافلگیرکننده میگذرد، با انبوه دادههایی که در دست است، این فروپاشی شوروی نیست که بیش از همه شگفتی میآفریند، بلکه دوام آن طی یک دوره ۷۴ ساله است. پرسش اصلی این است: چگونه یک نظام سیاسی، با مجموعه ضعفهایی که ذاتی آن بود، و فرو ریختن پیدرپی آرمانها و ادعاهای پایهگذارانش، توانست بیش از هفت دهه به رغم آزمونهایی بسیار دشوار سر پا بماند و، از آن مهمتر، صدها میلیون نفر را در سراسر جهان متقاعد کند که در ساختن یک بهشت زمینی به موفقیتهای درخشان دست یافته است؟
از بعد از پیروزی «انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر» در سال ۱۹۱۷ به رهبری بلشویکها و استقرار نخستین پایههای «سوسیالیسم» از راه تحمیل سلطه انحصاری کمونیستها بر سیاست و اقتصاد در پهناورترین سرزمین جهان، چرخ تولید در آن کشور از نفس افتاد، میلیونها نفر در کام گرسنگی فرو رفتند و سیل قحطیزدگان به شهرها هجوم آوردند.
در شرایط آن روز، نسبت دادن این فاجعه به پیامدهای انقلاب، جنگ جهانی اول و جنگ داخلی، طبیعیترین واکنش دستگاهی بود که به نام «پرولتاریا» پرچم انقلاب زحمتکشان را در مقیاس بینالمللی به دست گرفته بود.
با این همه سیل مشکلات باعث شد که نظام تازه به رهبری ولادیمیر ایلیچ لنین به نوعی عقبنشینی تاکتیکی تن در دهد و در قالب «سیاست تازه اقتصادی» (نپ) بازگشت شماری از مکانیسمهای اقتصاد بازار را بپذیرد.
این نخستین رفُرم اقتصادی در تاریخ ۷۴ ساله اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود که همانند دهها رفُرم بعدی، در سالهای بعد از مرگ لنین، به جایی نرسید و هیچیک از آنها نتوانست یک اقتصاد متمرکز زیر سلطه حزب کمونیست را با شکوفایی اقتصادی و فراوانی کالاها و خدمات آشتی دهد.
وجود صفهای طولانی برای ورود به مغازههای نیمهخالی به عنوان یکی از نمادهای نظامهای مارکسیستی-لنینیستی در تاریخ معاصر جهان به ثبت رسیده است. تنها جمهوری خلق چین توانست از این نماد شوم بگریزد، آنهم زمانی که حزب کمونیست به منظور تأمین سلطه خود بر پرجمعیتترین کشور جهان تصمیم گرفت دروازههایش را بر سرمایهداری و شرکتهای چند ملیتی غربی بگشاید.
نظام شوروی اما، همانند دیگر نظامهای سوسیالیستی که در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم در اروپای خاوری، آسیا و آمریکای لاتین پا گرفتند، هرگز نتوانست به کار آمدی در عرصه اقتصادی دست یابد. در خود شوروی اسراف در مصرف انبوه مواد اولیه در فرایند تولید، همراه با فرسودگی تجهیزات فنی به دلیل کمبود سرمایه و نیز نبود نیروی محرکه در تولیدکنندگان، هزینه تولید را بالا میبرد.
در واقع بخش بسیار بزرگی از سرمایهگذاران و فعالان اقتصادی روسیه یا قلع و قمع شدند و یا به خارج گریختند و جای خود را به دیوانسالاری ناکارآمد و فاسدی سپردند که سکان یک دستگاه برنامهریزی متمرکز دولتی را در خدمت اقتصاد کوپنی به دست گرفت.
از سوی دیگر یک دستگاه عظیم نظامی-صنعتی در دهههای بعد از جنگ دوم بیش از ۲۰ درصد تولید ناخالص داخلی را میبلعید و چیز زیادی برای سرمایهگذاری در راستای توسعه اقتصادی باقی نمیگذاشت.
آغاز یک پایان
نرخ رشد تولید ناخالص داخلی کشور که در سالهای ۱۹۶۰ از سوی منابع رسمی شوروی چهار درصد اعلام شده بود، در دهه ۱۹۸۰ به محدوده صفر رسید و نظامی که تأمین رفاه همگانی را مهمترین مأموریت خود اعلام کرده بود، دیگر نمیتوانست پنهان کند که با فاصله بسیار زیاد و جبرانناشدنی از رقیب خود (که آن را «امپریالیسم»، غرب و یا نظام سرمایهداری مینامید) عقب افتاده است.
مهمترین دستاورد نظام برآمده از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، دستگاه بسیار کارآمد تبلیغاتی آن بود که با تکیه بر شبکه عظیمی از کارمندان محلی متخصص در ساخت و پرداخت نظریههای متکی بر مارکسیسم-لنینیسم، و نیز انبوه هواداران خود در خارج، از جمله تشکلهای بسیار نیرومند و با نفوذی چون احزاب کمونیست فرانسه و ایتالیا، از «سرزمین پرولتاریا» اسطورهای ساخته بود که میتوانست میلیونها نفر را تا مرز جانبازی به میدان بیاورد.
صدها چهره بینالمللی، مرکب از ادیبان و نقاشان و فیلمسازان و ترانهسرایان و غیره ستایشگر این اسطوره بودند و همگی بر این واقعیت وحشتناک چشم میبستند که نظام حاکم بر «کشور شوراها»، در راه بقای خود، میلیونها بیگناه را روانه کشتارگاه کرده است. شمار مستقیم قربانیان مستقیم توتالیتاریسم شوروی را، در شکنجهگاهها و اردوگاههای «گولاک»، حدود ۲۰ میلیون نفر برآورد میکنند. شمار زیادی از آنها در جریان تصفیههای مرگبار دهه ۱۹۳۰ میلادی به حکم دادگاههای کمونیستی به دیار نیستی فرستاده شدند.
در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ میلادی، اقتدار شوروی در بیرون از «سرزمین شوراها» همچنان پا بر جا بود، ولی در خود این سرزمین از دیگر اعتبار نظام حاکم چیزی بر جای نمانده بود، هر چند که پایان آن برای بخش بسیار بزرگی از مردم این کشور به رویایی دست نیافتنی شباهت داشت. تنها پشتیبانان کمونیسم صاحبامتیازانی بودند که در ادبیات سیاسی آن زمان «نومانکلاتورا» نامیده میشدند.
لئونید برژنف بعد از یک سلطه درازمدت بر حزب و دولت شوروی، در سال ۱۹۸۲ درگذشت و جانشینان او، یوری آندروپوف و کنستانتین چرنینکو، اولی بعد از ۱۵ ماه و دومی بعد از ۱۱ ماه تکیه زدن بر کرسی قدرت، درگذشتند. بدین سان نوبت به میخائیل گورباچف رسید که در سال ۱۹۸۵ در رأس حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی قرار گرفت.
در آن سالها توان اقتصادی و نظامی شوروی، به ویژه در رقابت با آمریکای دوران رونالد ریگان، رو به سراشیب بود. فاجعه نیروگاه هستهای چرنوبیل در ۱۹۸۶، همراه با فرو رفتن شوروی در باتلاق افغانستان، ضربههای سختی را بر اقتدار دومین ابرقدرت جهان وارد آورد.
برای مقابله با این زوال، گورباچف یک رفُرم بزرگ اقتصادی را به کشور پیشنهاد کرد که پیرامون دو محور اصلی شکل گرفته بود: «پرسترویکا» (بازسازی) و «گلاسنوست» (شفافیت یا آزادی خبررسانی). با توجه به تجربه تاریخی شوروی، کمتر کسی در درون و بیرون این کشور گورباچف را جدی گرفت. ولی آنچه او وعده داده بود در میان بهت و حیرت جهانیان به اجرا گذاشته شد و فضای سیاسی حاکم بر کشور یکسره دگرگون شد.
«گذار» ناکام در روسیه
نکته بسیار مهم اینکه گورباچف به کمونیسم و اتحاد جماهیر شوروی باور داشت و سیاستهای اصلاحی، از دیدگاه او، معطوف به بقای نظام بود و نه براندازی آن. ولی نظام توتالیتر برخاسته از انقلاب اکتبر نه «پرسترویکا» را بر میتابید و نه «گلاسنوست» را. در واقع بعد از رسمیت یافتن «گلاسنوست»، با قبول آزادی مطبوعات و انتشار واقعیتها درباره تاریخ شوروی و به ویژه جنایتهای استالین، کل نظام حاکم بر «کشور شوراها» دچار تزلزل شد و کاخهای بنا شده بر دروغ یکی بعد از دیگری فرو ریختند.
از آن پس بحران در شوروی و، به تبع آن، در تمامی آنچه «اردوگاه سوسیالیسم» نامیده میشد، ماه به ماه بالا گرفت. از اواخر دهه ۱۹۸۰ به بعد، نظامهای کمونیستی در اروپای خاوری یکی بعد از دیگری فرو ریختند. مهمترین رویداد در این منطقه فروریزی دیوار برلین بود که نهم نوامبر ۱۹۸۹ اتفاق افتاد و حدود یک سال بعد از آن، در ماه اکتبر ۱۹۹۰، وحدت دو آلمان غربی و شرقی تحقق یافت. اول ماه ژوئیه ۱۹۹۱، پیمان ورشو که در رویارویی با پیمان ناتو کشورهای متحد شوروی در اروپای خاوری را در بر میگرفت، منحل شد.
همزمان با این رویدادها، فرایند فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نیز آغاز شد. از ۱۵ جمهوری تشکیلدهنده «امپراتوری سرخ»، لیتوانی زودتر از همه استقلال خود را در ماه مارس ۱۹۹۰ اعلام کرد و حتی کار به مداخله ارتش سرخ رسید.
در بحبوحه این رویدادها، نفوذ گورباچف به تدریج رو به کاهش نهاد، و حتی در ماه اوت ۱۹۹۱ با توطئه کودتای ژنرالهای محافظهکاری روبهرو شد که خواستار حفظ سلطه حزب کمونیست و بقای شوروی بودند. کودتا به شکست انجامید، ولی گورباچف دیگر نتوانست در برابر رقیب خود بوریس یلتسین، رئیس جمهوری سوسیالیستی فدراتیو روسیه، کمر راست کند.
هشتم دسامبر ۱۹۹۱ یلتسین به نمایندگی از سوی روسیه، همراه با رهبران اوکراین و بلاروس، در یک نشست محرمانه در بلاروس، موافقتنامههای مینسک را امضا کردند. در مقدمه این متون نوشته شده که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به عنوان تابع حقوق بینالملل و واقعیت ژئوپولیتیک، دیگر وجود ندارد. این سه کشور در سال ۱۹۲۲ قرارداد پایهگذاری اتحاد شوروی را امضا کرده بودند.
۲۵ دسامبر ۱۹۹۱، در ساعت ۱۹ و ۳۲ دقیقه، پرچم شوروی مزین به داس و چکش برای آخرین بار در میدان سرخ مسکو پایین آورده شد. بدینسان فصلی پر فراز و نشیب از تاریخ معاصر جهان به پایان رسید. بعدها ولادیمیر پوتین، که از ۲۱ سال پیش تاکنون بر کرسی قدرت در روسیه تکیه زده، فروپاشی شوروی را «بزرگترین فاجعه ژئوپولیتیک قرن بیستم» توصیف کرد.
سی سال بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، روسیه که خود را وارث واقعی «امپراتوری سرخ» میداند، هنوز راه خود را پیدا نکرده است. در بخش بسیار وسیعی از آنچه «اردوگاه سوسیالیسم» نامیده میشد، از سه کشور ساحلی بالتیک گرفته تا جمهوری چک و اسلوونی، «گذار» از سوسیالیسم به دموکراسی و اقتصاد آزاد با موفقیت انجام گرفته است. در عوض فرآیند «گذار» در روسیه همچنان پا در هواست و این کشور، به رغم برخورداری از یک میراث بزرگ فرهنگی و علمی، هنوز در گرداب دیکتاتوری دست و پا میزند، و خود حامی دیکتاتورها در جهان است.
در عرصه اقتصادی نیز روسیه پیشرفتی نداشته و بقای آن در گروی صدور نفت و گاز است. سی سال بعد از سقوط کمونیسم، روسیه همانند یک کشور «جهان سومی» عمدتاً مواد خام صادر میکند و از لحاظ صدور کالاهای صنعتی در بازارهای جهانی جایگاهی ندارد.
در صحنه ژئوپولیتیک جهانی، روسیه جایگاه خود را به عنوان دومین ابر قدرت جهان به چین واگذار کرده و در اتحاد با «امپراتوری زرد» نقش درجه دوم را بازی میکند. از سوی دیگر مسکو مرزهای بعد از فروپاشی اتحاد شوروی را هنوز به رسمیت نشناخته و چشم به سرزمینهای دیگر دارد. تازهترین نشانههای این گرایش را در رفتاری میبینیم که روسیه در روابطش با بلاروس و اوکراین در پیش گرفته است.