ابراهیم سلیمانی، روزنامهنگار مستقل در ایران، میگوید از فرصت هوای بهاری استفاده کرد تا از جوانها در باره غرور ملی و ناسیونالیسم ایرانی سئوال کند و داستان تعصب روی آب و خاک و ملیت را از زبان جوانها روایت میکند. از جمله، مهدی، میگوید در مملکتی به دنیا آمده است که تاریخ 2 هزار و 500 سال پادشاهی پر افتخار را پشت سرگذاشته است. هدیه، که در یزد دانشجو بود، میگوید از اینکه در کشور چهارفصل داری مثل ایران با قشنگیهای بینظیر زندگی میکند، خوشحال است که مردمان متفاوتی با آداب و رسوم گوناگون دارد. تورج، مغازهدار در غرب تهران، میگوید به سنتها افتخاری میکند و سنتی زندگی میکند. هاله، فتوژورنالیست میگوید بعضی از آئینها و سنتها قشنگ است و تاریخ مصرف برخی از سنتها گذشته است.عادل میگوید با بیگانگان نمیتواند ارتباط برقرار کند و قصد ندارد از ایران خارج شود. محمد میگوید زبان فارسی پر از مشکل و ایراد است به خصوص در بحثهای علمی. حیدر میگوید وطن، مثل خانواده عزیز است، و مثل ناموس است. احسان میگوید به گذشته نمیتوان افتخار کرد زیرا الان در کشوری زندگی میکند که جهان سوم است. سلیمانی آنگاه از همین جوانها در باره یادگارهای تاریخ ایران باستان میپرسد و معلوم میشود که اطلاع چندانی ندارند.